متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه گرداب بی‌موجِ طالع | نرگس شریف کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Narges.sh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 689
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Narges.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
327
پسندها
4,686
امتیازها
21,133
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
کد داستان: 507
ناظر: N a d i y a NADIYA ROSTAMI

نام داستان: گرداب بی‌موج طالع
نویسنده: نرگس شریف (Narges.Sh)
ژانر: #علمی_تخیلی #تراژدی
خلاصه: گوهر که خود از بیماری‌ای ناشناخته رنج می‌برد، برای نجات جانِ برادر کوچکش هرکاری می‌کند. روزی برای نجات برادرش، کار خطرناکی انجام داده و دردسر بزرگی برای خود می‌تراشد که جانش را هدف قرار می‌دهد؛ لیکن همین‌ها، سبب شده تا به شاخه‌ی نازکی از دلیل بیماری خودش هم پی برده و در بهت و حیرت فرو رود، که آن هم...
***

نکته۱: بیش‌تر نیمی از خط زمانی این داستان نچندان بلند، متعلق به سال ۱۳۰۰ شمسی در یکی از روستاهای نزدیک به دزفول کنونی و چکیده‌ای از اتفاقات، رخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Narges.sh

MONTE CRISTO

کاربر قابل احترام
سطح
44
 
ارسالی‌ها
4,600
پسندها
50,314
امتیازها
77,373
مدال‌ها
77
سن
20
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg

"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : MONTE CRISTO

Narges.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
327
پسندها
4,686
امتیازها
21,133
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
«نیم فصل اول: در خواب خوشم، وجود طالعم را حس می‌کنم؛ لیکن نمی‌بینم! آری، طالع نامرئی‌ام را نمی‌بینم!»
در تمام این نوزده بهاری که عمر کرده بودم، هیچگاه تفکر نمی‌کردم که در وضعیتی همچون وضع الآن قرار گیرم.
در نیمه شب دوم فروردین ماه سال نو و قرن نو، با پا نهادن در سال ۱۳۰۰ شمسی، با آنکه با تمام توانی که در رج به رج پیکرم در جریان بود می‌دویدم، گویا جاده‌ی پیش‌رویم قصد کوتاه آمدن نداشت. سنگ‌ریزه‌های جاده‌ی خاکی با بی‌رحمی تمام، از بالا تا پایین کف برهنه‌ی پاهایم را مورد عنایت قرار داده و حتی رجی را هم از قلم نمی‌انداختند.
شلاق‌هایی که غروب هنگام بر تن و بدنم نشسته بود، باعث شده بود ندیده هم بدانم چیزی جز پوستی شرحه‌شرحه شده، از پیکرم باقی نمانده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Narges.sh

Narges.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
327
پسندها
4,686
امتیازها
21,133
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
لای پلک‌هایم را گشودم و نور ضعیفی که درست جنبم قرار داشت را رصد کردم. صدای بوم‌بومی که در سرم ناقوس‌وار صدا می‌کرد، آنقدر دردناک بود که دیگر قادر به تشخیص آن نبودم که دردم از بیماری خویش است یا از دویدن طاقت‌فرسا.
دستانی روی شانه‌هایم نشسته و پیکرم به جلو کشیده شد. آذر بود که سعی داشت در نیم‌خیز شدن کمکم کند. مُتکایی* پشت کمرم قرار داد و با دید کمم هم رؤیت کردم که چقدر از دیدن وضعیت اکنونم مضطرب است.
گیسوان سیاهم را از پیش‌روی چشمانم کناری پرتاب کردم و با تمام بی‌حالی که داشتم، دست درون جیب بزرگی که سمت چپ دامن پف و گلدارم را احاطه کرده بود، فرو بردم.
بیاد داشتم این جیب را برای تمرین خیاطی دوخته بودم و نمی‌دانستم در آینده قرار است بلای جانم درونش قرار بگیرد! کوزه‌ی متوسط سفالی را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Narges.sh

Narges.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
327
پسندها
4,686
امتیازها
21,133
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
همان که گفت می‌تواند برای محمد دارو را حاضر کند برایم کفایت می‌کرد. دیگر هیچ توجهی به ادامه‌ی جمله‌اش نورزیدم؛ واضح‌تر بگویم، قوایی در چنته نداشام که مستمعی برای ادامه‌ی سخنانش باشم. نور چراغ نفتی سیاه و سیاه‌تر و مغزم گویا از آن حالت ازدحام خارج میشد.
به خواب رفتن یا شاید هم از حال رفتن در این زمان، بهترین چیزی بود که می‌توانست مرا در خود حل کند.
***
-‌ دخترم! بیدار شو!
-‌ آخ!
عربده‌ی بلندی که در گوش‌هایم اکووار پیچید، چنان از خواب پریدم که لحظه‌ای از یاد بردم که که بودم و اینجا چه می‌کردم.
-‌ آروم...تر، آخ!
گیجی‌ام در لحظه از بین رفت. این صدای فریاد، بی‌شک متعاق به محمد بود!
هزاران فکر و خیال منفی در لحظه به ذهنم هجوم آوردند. نکند که بدترین حالت ممکن پیش آمده بود و اکنون او درحال زجر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Narges.sh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا