سلام! به انجمن رمان نویسی یک رمان خوش آمدید.

جهت استفاده از امکانات مجموعه ثبت نام کنید.

یا ثبت‌نام
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان نظم آنارشی | نرگس شریف کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Narges.sh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 3
  • بازدیدها 121

Narges.sh

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
15/1/21
ارسالی‌ها
214
پسندها
2,593
امتیازها
13,713
مدال‌ها
10
محل سکونت
حباب‌های مات
نام رمان :
نظم آنارشی*
نام نویسنده:
نرگس شریف (Narges.sh)
ژانر رمان:
#فانتزی #معمایی
کد رمان: 5469
ناظر رمان: Kallinu Kallinu

خلاصه:
«قانونی نانوشته همیشه در پس‌کوچه‌ها چرخ می‌خورد. عادی، یا غیر عادی پاداشش حافظه بُری و مردن است؛ اینجا، عوضی بودن جرم است!»
اِما از سن شش سالگی، آرزویی داشت که سریع‌ترین دونده‌ی زیرشهر شود. کسی که زودتر از همه غذا را برای خود و اهل خانواده‌اش فراهم می‌آورد. پس از محقق شدن این آرزو، ناگهان اتفاقی افتاده و متوجه هرج و مرج غیرعادیِ مردم، تفکر مردم و همچنین، پدیداری ناگهانی اعضایی در برخی خانواده‌ها می‌شود تا آن‌جا که...


*Anarchy: آنارشی به معنای هرج و مرج است.
نکته۱: به دلیل وجود داشتن رمانی به نام «آنارشی» ،ناچار به استفاده‌ی «نظمِ آنارشی» شدم.

نکته۲: تمامی اتفاقات زاده‌ی تخیل نویسنده بوده و وجود خارجی ندارند.

نکته۳: شاید بعضی اتفاقات در اوایل رمان، کمی باعث گیجی بشند، تکرار بعضی از صحنه‌ها امری عادیه، اضافه شدنِ ناگهانیِ برخی افراد توی قسمت‌هایی که وجود نداشتند هم امری عادی و به عمد هستند و کاملاً به پیرنگ رمان ربط دارند. شاید در اوایل رمان شخصیت پردازی و اشاره به جزئیات کمی ضعیف باشه که اون از عمد هست.

نکته۴ (مهم): راستش ژانر فانتزی این رمان، شاید یه جورایی می‌تونه جنبه‌ی علمی تخیلی هم داشته باشه ولی ازونجایی که یه منبع عملی یا تئوری معتبری ازش پیدا نکردم، تصمیم گرفتم که ژانر فانتزی رو جایگزین کنم. و این مشخصه که این رمان مثل برخی از رمان‌های فانتزی، دارای موجودات خوناشامی و چمیدونم یه موجود ساخته‌ی ذهن نویسنده نیست و اونقدر از لحاظ فانتزی بودن پیچیده نیست @_@ فقط به لطف معمایی با ابهامات گوناگون روبه رو میشه خواننده.


«مرسی از کسانی که می‌خونن.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

تایید رمان.jpgنویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ رمان خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

پس از ارسالِ 35 پست از رمان‌تان مجاز هستید در تاپیکِ زیر درخواست تگ (تعیین سطحِ رمـان) بدهید:
تاپیک جامع درخواست تگ برای رمان‌ها

دوستان عزیز نقد تگ رمان خود را می‌توانید در تاپیک زیر مطالعه کنید.
تاپیک جامع مخزن نقد تگ رمان کاربران

درصورت پایان یافتن رمان خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان کاربران

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد از 25 پست در تاپیک زیر اعلام کنید!

تاپیک جامع درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود بعد از تگ شدن به تاپیک زیر مراجعه کنید!
تاپیک جامع دریافت جلد

برای آگاهی از نحوه‌ی ویرایش و علامت‌گذاری رمانتان به تاپیک‌های آموزشی بخش ویرایش مراجعه کنید!
آموزش ویرایش

نـکـته‌ی مهــم:
لطفا قبل از شروع به پارت‌گذاری، تاپیک آموزشی زیر را مطالعه کنید.
تاپیک جامع آموزش نکات ویرایشی

به این موضوع هم دقت کنید که وقفه بین پست‌های رمان «حداکثر ۴ هفته» است و اگه بیشتر از این باشد به رمان‌های رها شده منتقل خواهد شد.

* لطفاً قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید. ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید. *


[با تشکر تیم مدیریت کتاب یک رمان]
 
آخرین ویرایش
مقدمه: اضافه میشه.
***

فصل اول:
«عوضی یا عوضی؟ کدام مفهوم قابل قبول است؟!»
«ساعتِ ..:5 بعداز ظهر»
مثل همیشه جای اِما انتهای جمعیت قرار داشت، از همان صف‌های آخری که پشتشان هیچ نبود.
مردمک چشمانش به سبب ظلمت در گشادترین حالت ممکن به سر می‌بردند. همهمه‌ای که افراد راه انداخته بودند می‌توانست اعصاب هر موجود زنده‌ای را به تاراج ببرد. آنقدر زننده که برخلاف زمان خلوتی «جایگاه»، هیچ سوسک و جانوری پرسه نمی‌زد.
اِما همانند عادت همیشگی نگاهش را به سقف گره زد. می‌توانست از این فاصله‌ی زیاد هم بوی رطوبت و زنگ آهنِ «دریچه‌ی زندگی» را حس کند.
دریچه‌ی زندگی بود دایره مانند که از وسط گشوده میشد و در نظرِ شهردار، زندگی دوباره را به مردم «زیرْشهر» هدیه می‌کرد.
صدای ناقوس بلند شد. همهمه خوابید و اِما روی زانوانش خم شد، حرکات کششی انجام می‌داد و مردی که جنبش ایستاده بود، فحشی رکیک نثارش کرد.
ناقوس بار دیگر به صدا در آمد و اِما این‌بار مشغول درجا زدن شد. قلنج گردنش را شکاند، انگشتان و کمرش را هم همینطور.
پایین دریچه روی زمین، درست به اندازه‌ی قطر دریچه، قفسی آهنی جای‌گذاری شده بود. یک درب ورود داشت و یک درب خروج. «جایگاه»، درواقع مکانِ اطراف قفس بود.
پارگی زانوی شلوار و خون روان شده از آن، گویی اتفاقی روتین برای اِما بود. سرپرست تیم ویژه‌ی زیرشهر، روی بلندترین ساختمان آن‌جا ایستاد. دستانش را پشتش گره زد و درحالی که به مردم زیرشهر نگاه می‌کرد، فریاد کشید.
-‌ ما همه راضی هستیم. باشد که آن‌ها هم از ما راضی باشند.
گوشه‌ی لب اِما بالا رفت و پلک چپش از عتاب و غضب نبض زد. زمزمه‌وار درحالی که حالت دویدن به پیکرش می‌داد، گفت:
-‌ چند ماه پیش از من سریع‌تر می‌پریدی توی قفس آشغال‌خور.
ناقوس برای بار سوم بلندتر از همیشه به صدا در آمد و هم‌زمان، صدای گوش‌خراش باز شدن دریچه‌ی زندگیِ زنگ زده نیز به هوا خواست.
مرد و زنان با یکدیگر عربده کشیدند و به جلو شتافتند. اِما نیز فریادی غران سر داد و با یک پرش، خودش را روی کول فردی انداخت.
با سرعت کف برهنه‌ی پاهایش را روی شانه‌ی افراد می‌نهاد و با سرعت سرسام‌آوری خود را به ورودی قفس نزدیک می‌کرد.
اگر پیش از او، کسی دیگر وارد میشد، مطمئناً این مردمی که رویشان پا می‌گذاشت زنده‌زنده حیف و میلش می‌کردند!
گام‌هایش به شدت سریع بودند، قدرتشان را طی سال‌های زیادی برای چنین روز‌هایی بالا برده بود؛ برای آن‌که همیشه نفر اول باشد.
پای راستش را روی شانه‌ی مردی قوی هیکل نهاد و با فشاری که به هیبت فرد می‌داد، شتابی به پیکر خود عطل کرد و جلو پرتاب شد.
شانه‌اش به ورودی قفس برخورد کرد و با وجودی که از درد، می‌توانست گذر زندگی پرفلاکتش را پشت پلک‌هایش ببیند، وارد قفس شد. درب بسته شد و اِما با درد قهقهه زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
سنگ‌های شکسته‌ی زیرش درست همانند سنگ‌های خیابان زیر‌شهر بودند؛ چرکی، پر از لکه‌ها‌ی سیاه، پر از تکه ریز‌ه‌های پلاستیک، به شدت بد بو!
بلندتر قهقهه زد. درحالی که شانه‌ی آسیب دیده‌اش را با پنجه‌ی راست چنگ میزد، روی گام‌هایش ایستاد.
لبخند پهناوری تحویل مردم بیرون قفس داد. زن و مرد، کودک و نوجوان، همه با هم ناسزا بارش می‌کردند، فحش‌های رکیک می‌دادند و برخی کودکان آب‌دهانشان را سمتش پرتاب می‌کردند و لعنت بر خودش و خانواده‌اش می‌فرستادند.
اِما با لبخند پلک بست و گردنش را سمت دریچه‌ی زندگی که درحال باز شدن بود خم کرد. پلک گشود و درحالی که با مشکیِ شیفته‌ی چشمانش به پلاستیک‌های هفت رنگ که از آن پایین می‌ریخت نگاه می‌کرد، فریاد کشید.
-‌ آه، این صحنه می‌تونه برای مدت زیادی توی سرم زنده بمونه.
تمامی پلاستیک‌ها روی زمین افتادند. هرچقدر که دریچه بیش‌تر باز میشد، حجم پلاستیک‌هایی که از آن پایین می‌ریختند بیش‌تر و بیش‌تر میشد.
اِما بی‌توجه به همهمه و فحش‌هایی که با بیش‌تر شدنِ پلاستیک‌ها، فزون می‌یافتند، سمت آن‌ها یورش برد. کنار تپه‌ی پلاستیکی که هر لحظه از قدِ صد و شصت و نه سانتی‌متری‌اش بیش‌تر بالاتر می‌رفت، روی زمین نشست و مشغول باز کردن آن‌ها شد.
نفر اولی که وارد قفس میشد، و نفر آخر، می‌توانستند هر چقدر که بخواهند درون قفس بمانند و به گزینش پلاستیک‌ها بپردازند، نفرات بعد و قبلشان تنها پنج دقیقه زمان داشتند درون قفس بمانند.
نفر آخر هم... درست که زمان ماندنش دلخواه بود، ولی در تفکر مردن زیرشهر، تا آن زمان همه، پلاستیک‌های خوشمزه را برده بودند و چیزی باقی نمی‌ماند جز بدترینشان!
اِما با هیجان گره چند پلاستیک را گشود و دست درون یکی‌شان فرو برد. سیب گندیده و نرم شده‌ی که درونش را بیرون کشید و با ولع گازی به آن زد.
موهای مشکی‌اش را با خرسندی چنگ زد. با دهان پر جیغ کشید:
-‌ بالآخره بعد از چهار روز دریچه، غذا رو فرستاد… خوشمـزه‌س!
آری…«زیر‌شهر» چنین مکانی بود! مردم زیر شهر تنها با دریچه‌ی زندگی تغذیه می‌شدند. نفر اول و آخری که به قفس زیر دریچه می‌رسیدند، می‌توانستند تا هرزمان که بخواهند در قفس بمانند و از پسماند مردم «شهر» بخورند؛ درست است، مردمان زیرشهر، همان آشغال‌خور‌های مردمان شهر بودند!
اِما هنوز هم می‌توانست صدای ناسزاهایی که سمتش روانه میشد را با همان قدرت بشنود. درحالی که به سیبش گازی دیگر میزد، بیش‌تر از ده پلاستیکی که در نظرش خوش‌بوتر و پر و پیمان‌تر از باقی بودند را با هر دشواری بود بلند کرد و از درب خروجی قفس خارج شد.
صدای بوق بالای قفس به صدا در آمد و فرد بعدی خود را درون آن پرتاب کرد. اِما درحالی که با گاز بعدی، تمام سیب را درون دهانش جا می‌کرد پوزخند زد.
به مردی که با فریاد شادی پلاستیک‌ها را می‌گشت نگاه کرد و سیب را بلعید. طره زلف مشکینش را پشت گوش انداخت و با تأسف نجوا کرد.
-‌ احتمالاً من هم موقع انتخاب کردن پلاستیک‌ها انقدر چندش بودم. پس… مردم حق داشتن بهم فحش بدن!
نگاه از مرد ربود و شانه بالا انداخت. به ابروانش انحنا داد و آن‌چنان که دستانش را هم‌زمان با بستن پلک‌هایش بالا می‌برد، گفت:
-‌ ولی باید ممنونم باشن که زمان زیادی رو توی قفس نموندم! هرکس دیگه‌ای جای من بود مطمئناً مثل یه عوضی چندین ساعت اون داخل می‌موند! پس…حق نداشتن بهم فحش بدن؟!
باز هم شانه بالا انداخت و آوازخوان شروع به دویدن کرد. اِما معتقد بود وزن پلاستیک‌هایی که حمل می‌کرد، یک فلاکت شیرین بود. همان کمردرد خوشایندی که فقط هنگام حمل مقدار زیاد خوراکی دچارش میشد؛ مگر بهتر از آن بود دیگر؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا