• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه گذرگاه روح | یهدا رضایی " یگانه " کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Yahda.rezaei
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 9
  • بازدیدها 426
  • کاربران تگ شده هیچ

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
625
پسندها
3,210
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کوتاه: 512
ناظر:
Raha~r Raha~r

نام داستان کوتاه : گذرگاه روح
نام نویسنده : یهدا رضایی "یگانه"
ژانر: #ترسناک #عاشقانه
خلاصه :
وحشت بر سرشان سایه می‌افکند و تاریکی در رگ‌های زندگیشان جریان می‌یابد؛ ارواح قدم به دنیای زندگان می‌گذارند و هستی را می‌بلعند اما درست زمانی که ناامیدی ریشه محکم می‌کند باریکه‌ای از نور می‌تابد که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Yahda.rezaei

AMARGURA

مدیر آزمایشی شعرکده + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی شعر کده
تاریخ ثبت‌نام
11/8/20
ارسالی‌ها
1,682
پسندها
33,340
امتیازها
61,573
مدال‌ها
35
سطح
33
 
  • مدیر
  • #2
1012470_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg

"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
625
پسندها
3,210
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
" به نام خالق نور و تاریکی "

می‌دانم اگر قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم دنیا تمام تلاشش را می‌کند تا مرا در شرایط او قرار دهد تا به من ثابت کند در تاریکی همه‌ی ما شبیه یکدیگریم.
" داستایوفسکی "

قدم به قدم پیش می‌آمد؛ با لبخندی خونین و نگاهی که مسخش کرده بود. سعی بر گریز داشت اما آن مردمک‌های تیره که انگار تاریکی تمام عالم را به همراه داشت با نیرویی عجیب وادارش می‌کرد بر سر جا بایستد.
صدایی از دوردست‌ها نامش را صدا می‌زد که میان نوای وحشیانه‌ی باد و برهم خوردن شاخ و برگ درختان گم می‌شد. می‌دانست کابوسی وحشت‌بار و رعب‌آور است اما سعی و تلاشش برای بیداری ناکام می‌ماند. بار دیگر تقلا کرد گام بردارد و از او بگریزد؛ از اویی که هر شب و هر شب آرامش را از وجودم می‌دزدید.
عرق ریزان و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
625
پسندها
3,210
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
شباهت چهره‌ی ادموند به مادر بار دیگر لبخندی حزن‌انگیز را بر لب‌های کوچکش مهر زد و باعث شد شب تلخی که از سر گذرانده بود را برای مدتی از خاطر بشوید.
برای آرامش خیال پدر تکه‌ای از پنکیکش را به دهان برد و با عجله از جا برخاست.
- من دیگه میرم، لازم نیست امشب شام واسم آماده کنی پدر. بچه‌ها که پیش پرستارشون می‌مونن و من هم میرم پیش کایلی!
چشمکی شیطنت‌بار به روی رافائل پاشید و افزود:
- قرار خوبی داشته باشی.
نماند تا نارضایتی را در چهره‌ی پدرش بخواند. از حساسیت‌های رافائل با خبر بود؛ مرد جوان میل داشت تمام لحظاتش را صرف فرزندانش کند و نمی‌خواست دو پسرش جای خالی مادر را چندان حس کنند.
کوله‌اش را از مبل چنگ زد و راه خروج را در پیش گرفت. حین دو تا یکی کردن پله‌های چوبی مقابل خانه و درآوردن صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
625
پسندها
3,210
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
- هی بِلا، حالت خوبه؟
با صدای کایلی به یکباره با جهان واقعی آشتی کرد و نفس‌نفس زنان سر گرداند اما با خیابان خالی مواجه شد؛ جز زنی که سعی داشت قلاده‌ی سگ سفید کوچکش را میان انگشتانش محکم نگه‌دارد هیچ چیز عجیبی به چشم نمی‌آمد. خیالاتش به واقعیت راه پیدا نکرده بودند بلکه اوهاماتش او را به سخره می‌گرفتند.
- خوبم، خوبم. چیزی نیست، می‌تونیم بریم.
کایلی دست انداخت به حلقه‌ی بازوی رفیق و خندان گفت:
- نکنه داشتی به ویلیام فکر می‌کردی؟
دختر جوان که هنوز درگیر آن تصویر موهوم و وحشت‌بار بود با بی‌حواسی سری تکان داد.
- مزخرف نگو کایلی، می‌دونی که اصلاً از اون پسر از خودراضی و احمق خوشم نمیاد.
در واقع تمام غم و رنجش به خیالات شبانه‌اش می‌رسید و پس از آن خانواده؛ خانواده‌ای که رافائل سعی داشت با چنگ و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
625
پسندها
3,210
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
انگار هیچکس درکی از حال مشوشش نداشت و این تنهایی بیشتر سبب ساز آزار دختر جوان بود؛ حتی بیش از این کابوس‌هایی که رفته‌رفته جانش را به لبش می‌رساند.
به فضای شلوغ و پر ازدحام دبیرستان که رسید سعی کرد بی‌جلب نظری راه اولین کلاسش را در پیش گیرد اما هنوز گامی برنداشته بود که قامت بلند و هیکل درشت ویلیام سد راهش شد.
- سلام ایزابلا، حالت چطوره؟
دختر جوان با نوک کفش‌ سنگریزه‌ای را به بازی گرفت و بی‌آنکه سر بالا بکشد آرام پاسخ گفت:
- خوبم ویل، خودت چطوری؟
پیش از آنکه ویلیام پاسخی به پرسشش بدهد کایلی فرشته‌وار به نجاتش شتافت. همین رفتارهای کایلی او را به بهترین دوستش بدل کرده بود؛ گاهی رفتارهای ناخوشایند داشت اما با زیر و بم عادات و خلقیات بِلا آشنا بود.
- ببخشید من چند دقیقه با ایزابلا کار دارم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
625
پسندها
3,210
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
ایزابلا با کلافگی پلکی باز و بسته کرد؛ میل داشت به خانه بازگردد و کایلی را با دوست جدیدی که انگار تناسب بیشتری با او داشت تنها بگذارد اما ترسی که در تنهایی اطرافش را پر می‌کرد وادارش ساخت همراه دو دختر شود.
کاترین دختر یکی از متمول‌ترین مردان شهر بود؛ پدرِ پدرِ پدربزرگش یکی از بنیان گذاران توسعه‌ی شهر کوچکشان بود و با یک نگاه می‌توانست هر چه می‌خواست را در اختیار داشته باشد. دوستی‌اش با کایلی زیاده از حد حیرت‌انگیز جلوه می‌کرد؛ حتی با این وجود که کایلی هم در زیبایی و خیره‌کنندگی دست کمی از او نداشت.
- یادم نمیاد دوستت رو زیاد این اطراف دیده باشم.
بِلا دمی عمیق از سر حرص گرفت و انگار کایلی متوجه‌ی آشفتگی او شد پس با ملایمت پاسخ گفت:
- ایزابلا بیشتر درگیر دنیای خودشه.
مکثی کرد و برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
625
پسندها
3,210
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
میز گوشه‌ی آن فضای آرام که بوی خوش قهوه و همبرگر هوایش را آکنده بود برای بِلا حکم پریدن به روزگار خوشی را داشت که به همراه پدر و مادر در دوران کودکی آخر هفته‌ها پاتوقشان می‌شد اما حضور کایلی و کاترین اجازه نداد بیش از آن به افکارش پر و بال دهد و گذشته را کند و کاو کند.
همین که نشستند؛ لی‌لی هم سراسیمه سر رسید. با اشاره‌ی کایلی مدتی بعد با شیشه‌ی کوچکی از نوشیدنی بازگشت.
- حواستون باشه الیوت این رو نبینه، اگر به گوشش برسه کارم رو از دست میدم. می‌نویسمش تو سفارش یکی دیگه از مشتری‌ها.
کایلی برای آرام ساختن خیال دختر جوان سری تکان داد و لب گشود:
- خیالت راحت، سه تا همبرگر و کوکا.
لی‌لی به تائید پلکی برهم نشاند و دور شد.
ایزابلا میل نداشت همراهشان شود اما نمی‌خواست رفتار تمسخربار کاترین را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
625
پسندها
3,210
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
بِلا گفته‌ی لی‌لی را به خاطر آورد و هجوم موجی از احساسات نفرت‌بار را به وجودش حس کرد. از دست و پا چلفتی بودن و مدام دردسر درست کردن خودش بیزار بود؛ به این امید که الیوت متوجه نشود بطری صد تکه شده متعلق به مغازه‌ی خودش است کمر تا زد و به آرامی مشغول جمع کردن شیشه‌ خرده‌ها شد.
- چیزی نیست، فقط بطری آب از دستم سُر خورد. متاسفم، الان درستش می‌کنم.
الیوت اما تیزتر از آن بود که می‌پنداشت. قدم جلو کشید و شانه‌ی دختر را به نرمی چنگ زد.
- نیازی نیست دستت رو می‌بری، لی‌لی مرتبش می‌کنه و شما دخترها بهتره همین الان برین تا به والدینتون خبر ندادم.
بِلا بغضش را فرو خورد. میل داشت همانجا بنشیند و های‌های بر این بدبختی و سرنوشت شومش بگرید اما با جدیت برخاست و بدون اینکه توجهی به اطرافش داشته باشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
625
پسندها
3,210
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
ادموند به خطوط روی پیشانی‌اش عمق بخشید.
- نه منتظر می‌مونم تا برگرده.
اما مدتی بعد از سر خستگی همانجا خوابش برد.‌ ایزابلا تنش را به روی مبل دراز کرد و نگاه دوخت به چهره‌ی معصومش، هر بار با دیدنشان قلبش برای مهر مادری که از وجودشان دریغ شده بود آتش می‌گرفت. ادوارد و ادموند از او هم نگون‌بخت‌تر بودند؛ خیلی کمرنگ مادر را به خاطر می‌آوردند و این دل بِلا را به درد می‌آورد.
آنقدر خیره به چهره‌ی ادموند نگریست که بالاخره پلک‌هایش سنگین شد و به خواب رفت.
با صدای ضربه‌های آرامی پلک‌های خسته‌اش را نیمه‌ باز کرد؛ خواب چشمانش را به بازی گرفته بود اما بالاخره این ترس بود که پیروز شد. از جا برخاست و در کمال حیرت جای ادموند را خالی یافت.
با کمی مکث به سوی اتاق پدرش قدم برداشت؛ احتمالاً به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~r

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا