متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تلاطم ترس | سمانه شیبانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Samaneh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 25
  • بازدیدها 1,992
  • کاربران تگ شده هیچ

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #11
نینا وسایل را در ماشین گذاشته بود و حالا آماده رفتن بودیم؛ نینا یک شلوار سفید با یک مانتوی سبز فیروزه‌ای همراه با شال سبز که حاشیه کاری طلاکوبی داشت به تَن کرده بود و من هم یک شلوار سفید با یک مانتوی لی جلوباز که یک تاپ سفید با طراحی خاص زیرش داشت همراه با شال سرمه‌ای رنگی به تَن داشتم و حالا قبل از این که در خانه رو ببندم نگاهی به خانه انداختم، نمی‌دانم چرا همش حس می‌کردم حالاحالاها قرار نیست به این خانه برگردم و برای مدتی طولانی قرار است از آن دور باشم، بعد از خواندن چهارقُل و فوت کردن به سمت خانه در را بستم و بعد از قفل کردن از پله‌ها پایین آمدم و به سمت ماشین رفتم؛ نینا پشت فرمان نشسته بود و قرار بود تا هرجا که توانست رانندگی کند و بعد از آن باقی مسیر را من رانندگی کنم، قرار نبود شب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #12
از شهر خارج شدیم و به مقصدی با آینده نامعلوم حرکت کردیم...!
***
میترا و نینا نمی‌دانستند که به سمت باتلاقی سراسر از سیاهی و تاریکی دارند پیش می‌روند.
دو دختر خیال می‌کردند فقط سفری علمی درپیش خواهند داشت اما خبر نداشتند که سرنوشت این‌بار مُهره‌ها را به گونه‌ای چیده است تا یک به یک همه را کیش و مات کند!
این‌بار همه اسیر نسخه‌ای بودند که قرار بود سرنوشت به دورشان بپیچد و قرار بود در دهان مرگ برای زندگی بجنگند تا دوباره زندگی‌شان را پس گیرند...!
***
تا سنندج، نینا رانندگی کرده بود و حالا باقی راه رو من رانندگی می‌کردم و حالا هوا تاریک شده بود و این جاده‌ای که GPS نشان داده بود که تنها راه به روستا هست خلوت بود و به جرئت می‌توان گفت تنها ماشینی که در این جاده تاریک بود ماشین ما بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #13
در رو باز کردم که هوای سردی در ماشین پیچید و آه از نهادم بلند شد همین مانده بود که حالا در این هوای سرد بدون بخاری اسیر شده بودیم.
هم‌زمان با پیاده شدن از ماشین چکیدن قطرات باران روی گونه‌ام را حس کردم و با بُهت خیره شدم به آسمانی که به دلیل مِه چیزی از آن نمی‌دیدم اما قطرات بارانش را حس می‌کردم و حالا درمانده به نینا نگاه کردم که آن هم پیاده شده بود و حالا متوجه قطرات بارانی شده بود که کم‌کم داشت شدت می‌گرفت؛ دوباره خشمگین نگاهم کرد اما در چشم‌هایش ترس را می‌توانستم به وضوح حس کنم!
در تاریکی ظلمات شب که آمیخته با مِه و قطرات باران بود به کمک نور ماشین و چراغ‌قوّه گوشی خودمان را به جلوی ماشین رساندیم و با، باز کردن کاپوت دیدیم که دود غلیظی از موتور بلند شد، چند دقیقه خیره شدیم به تنظیمات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #14
نینا کلافه جواب داد:
- خب به نظرت رفتن همراه با دو مرد غریبه که معلوم نیست ما رو به کدوم جهنم درّه‌ای ببرن و چه بلایی سرمون بیارن خطرناک نیست؟
حرفش منطقی بود که گفتم:
- ببین هر دو حرف منطقی هست اما باید بین بد و بدتر یه راهی رو انتخاب کنیم نینا...سریع تصمیم‌گیری کن!
کمی اندیشید و بعد از کشیدن نفس عمیقی گفت:
- اَه جهنم و ضرر باشه بریم ببینیم آخر عاقبت ما سر از کدوم گورستانی درمیاره!
با تردید دوباره به مرد غریبه نگاه کردم که منتظر جواب ما بود که با وسواس گفتم:
- باشه همراه‌تون میایم اما حواس‌تون باشه که ما رو باید سالم به روستا ببرید!
سری به نشانه تأیید تکون داد و با صدایی که می‌توانستم صداقت را در آن حس کنم گفت:
- حتما؛ خیال‌تون راحت باشه بانو!
کیفم را از صندلی پشت برداشتم و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #15
به روستا رسیدیم اما به دلیل خستگی زیاد که ناشی از اتفاقات پُر ماجرای امروز بود حوصله‌ی نگاه کردن به محیط روستا را نداشتم و دید زدن آن را به فردا موکول کردم و فقط از مردی که اکنون در پشت سرم درحال کنترل اسب بود و به گفته خود عمل کرده و با اطمینان و امنیت ما را رسانده بود پرسیدم:
- الان ما رو کجا می‌برید؟ اینجا مسافرخانه نداره؟
مرد همچنان که اسب را در مسیری هدایت می‌کرد پاسخ داد:
- اینجا یه هتل هست شما رو می‌بریم آنجا!
تعجب کردم...! مگر در روستا هتل هم وجود داشت؟
کم‌کم این روستا داشت او را با شگفتی‌ها و سورپرایزهایی مقابل می‌کرد!
بعد از ۱٠ دقیقه به هتلی رسیدیم که نمای کاملاً سنگی داشت؛ متعجب به نمای هتل خیره بودم که اسب متوقف شد و آن مرد پیاده شد و دستش را به سمتم دراز کرد تا من هم پیاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #16
مرد غریبه مهربانی که تاکنون کمک زیادی به ما کرده بود به جای ما جواب داد:
- این خانم‌ها قابل اعتماد هستن نیما! ماشین‌شون خراب شده و تازه وارد روستا شدن، آشنایی زیادی ندارن فعلاً توی این اوضاع اذیت‌شون نکن فردا مدارک لازم رو خدمتت میارن!
مردی که اسمش نیما بود سری تکون داد و هم‌زمان دختری جوان که لباس خدمه داشت نزدیک شد و به دختر گفت:
- خانوم عامری لطفا خانوم‌ها رو راهنمایی کنید به اتاق ۷۸ و ۷۷.
نینا که متوجه شد قرار است در دو اتاق جداگانه اقامت کنیم سریع گفت:
- نه من و دوستم در یک اتاق می‌مانیم!
مردی که فهمیده بودم اسمش نیما هست مکث کرد و گفت:
- پس بفرمایید اتاق ۳۴ که بزرگتر هست!
سری تکون دادیم و خواستیم همراه اون دختر جوان که خدمه بود برویم اما قبل از اینکه برویم برگشتم و به آن مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #17
طراحی دیزاین اتاق عالی بود که مثل نینا روی یکی از مبل‌ها نشستم و هم‌زمان گفتم:
- خداروشکر بالأخره این شب پُر ماجرا تمام شد؛ خداوکیلی عجب داستان ترسناکی رو پشت سر گذاشتیم، من که هنوز هم باورم نمی‌شه ولی خداروشکر که حداقل از اون جنگل مخوف نجات پیدا کردیم!
نینا که چشم‌هایش را بسته بود پاسخ داد:
- آره باز خداروشکر که این آدم‌های غریبه‌ی سوار بر اسب انسان بودن و قصد بدی نداشتن و مثل آدم کمک‌مون کردن؛ البته حرفم رو پس می‌گیرم فقط اون مردی که تو سوار اسبش شده بودی انسان بود وگرنه این مردی که من سوار اسبش شدم اصلا انسان نبود همش اعصابم رو خورد می‌کرد...!
آروم خندیدم و گفتم:
- آره دیدم چقدر داری حرص می‌خوری، خب مگه توی راه بهت چیزی گفت که وقتی رسیدیم انقدر عصبانی بودی؟
چشم‌هایش را باز کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #18
نینا دوباره چشم‌هایش را بست که بعد از استراحت کوتاهی از روی مبل بلند شدم و گفتم:
- میرم ببینم سالن غذاخوری باز هست یا نه، چون حسابی گرسنه و خسته‌ی راه هستیم.
نینا هم بلند شد و گفت:
- باشه پس من تا موقعی که میای این اطراف رو یه نگاه بندازم و لباسم رو عوض کنم.
زیر لب جواب دادم:
- باشه پس من رفتم.
در اتاق رو باز کردم و بعد از نگاه کردن به راهروی طویل افقی که مقابلم بود به چپ و راست نگاه کردم و تصمیم گرفتم به سمت پذیرش برم تا از آنجا بپرسم سالن غذاخوری هتل کجاست و راه افتادم به سمت بخش پذیرش و فقط همان دخترک جوانی که نقش خدمه را ایفا می‌کرد را دیدم که مشغول گردگیری میز بود و هم‌زمان با صدایی که آن را نترساند گفتم:
- ببخشید سالن غذاخوری کجاست؟
دختر جوان که گویا در افکارش غرق بود با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #19
بعد از گذشت چند ثانیه که در سکوت گذشت گفت:
- میترا من می‌ترسم، حس خوبی به اینجا ندارم، ببین همین شب اول چقدر اتفاق افتاد، همه چیز عجیبه دوست ندارم اینجا بمونم، بیا لطفاً فردا برگردیم تهران با استاد حرف بزنیم مکان پروژه رو عوض کنیم!
نمی‌دونم حق با نینا بود من هم تقریباً حسی همانند او داشتم اما با این حال پاسخ دادم:
- حالا بگذار فردا بریم اطراف رو ببینیم، الکی که نیومدیم اینجا به هر حال این همه سختی کشیدیم باید با دست پُر برگردیم تهران، حالا ببینیم فردا چی میشه!
لبخند زدم تا کمی آرامش بگیرد که با نارضایتی آروم جواب داد:
- باشه.
دستش را گرفتم و بهش گفتم:
- آروم باش، من و تو همیشه کنار هم هستیم!
لبخندی زد و همانطور که دستش را گرفته بودم برای اینکه ذهنش را منحرف کنم گفتم:
- خب فعلاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #20
با شنیدن صدای تِق‌تِق در که نشان دهنده‌ی این بود که کسی دارد به در ضربه می‌زند، خسته چشم باز کردم و گیج نگاهی به اطراف انداختم که دیدم نینا هم بدتر از من در خواب ناز است و اصلاً متوجه‌ی صدای در نمی‌شود؛ متعجب بلند شدم و شالم را به سر کردم و به سمت در اتاق رفتم و آن را باز کردم و همان دخترک عجیب را که نقش خدمه را داشت دیدم که با لبخند مضحکی نگاهم کرد و گفت:
- سلام صبحتون بخیر، اومدم اطلاع بدم تایم صبحانه داره تمام میشه؛ دیشب هم متأسفانه نتونستید شام بخورید؛ پس تا سالن غذاخوری تعطیل نشده تشریف بیارید!
به ساعتم نگاه کردم که دیدم ساعت ۸:۴٠ هست و بعد با لبخند جواب دادم:
- سلام ممنونم، پس تا ۵ دقیقه‌ی دیگه میایم.
دخترک مستخدم به همان لبخند مضحک اکتفاء کرد و رفت که کلافه در اتاق را بستم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا