متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه قطعه‌های باخ و شوپن | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 541
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #11
تیگران سرخ شد و دلیلش دل‌گرمی و یا خجالت نبود! با این‌حال شماره را گفت، دختر نشست و دید که قدم برداشت و پشت شاسی بلندی نشست. طولی نکشید که خودرو به راه افتاد و او هم سلانه سلانه، به سمت کافه گام‌های خسته‌اش را برداشت. داخل که شد، علاوه بر ظهور دوباره‌ی گرما، دوستش وحید هم به سرعت مقابلش ظاهر شد. اخم‌های نشسته بر چهره‌اش را تقدیم او کرد و با تکاندن لباسش، موج پرچانگی‌هایش را به راه انداخت.
- هوی پسر تو این سرما چی‌کار می‌کنی؟ دماغشو ببین تو رو خدا... یخ زده! صورتت با جاش قرمز شده. یا نه! یخرده سرما که کنار بره پس میفتی بس که رنگت پریده. سرما می‌خوری بدبخت! برفو نمی‌بینی مگه چقد هوا رو مسخره کرده؟ راه میفتی می‌ری دختر مردمم تو سرما نگه می‌داری! وای... دستای تو چرا این‌جوری سرده؟ بیا این‌جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Asalr.zn

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #12
نگاهِ مخمورش، بالا آمد و بخارهایی که از ماگِ بزرگ در دستان وحید برمی‌خاست، ضعفش را بدتر و بدتر کرد. با این حال پلک‌هایش را با قدرت به هم رساند و روی هم فشارشان داد. همراه وحید، به سمت پیشخان رفت و با تکیه زدن به آن، سعی کرد حال خود را بهتر نشان دهد. با همان رنگ و روی نزار، لبخند زد و چشمانش را به تیله‌های قهوه‌ای رنگِ وحید دوخت.
- چیزی نیست... بیرون سرد بود.
- خب معلومه که سرد بود! سرد هم هست! پسره‌ی خل‌وضع. اینو بگیر.
به ماگ و کف‌های سفید رویش که مایع طلایی رنگ را کامل پوشانده بودند، نگریست و سرش را به چپ و راست تکان داد. بوی کافئین همین‌جوری هم دیوانه‌اش می‌کرد... دیگر تاب و تحملِ این مزه‌ی تلخ را نداشت!
- کافئین داره... پولش هم نمی‌خوام از حقوقم کم شه. براش برنامه دارم!
وحید پوفی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Asalr.zn

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #13
- ابله، من به فکر توام نه پول! نگاش کن تو رو خدا. نترس کافئین نداره، شیر طلاییه.* خوشمزه هم هست و نسبت به بقیه‌شون ارزون‌تره، این‌جوری خیلی هم ضرر نکردم؛ پس بخورش. د کوفت کنش دیگه روانی! به خدا یه چیت می‌شه. رنگ و روتو ببین!
بددهان شدن وحید را که دید، با اکراه دستش را دور ماگ پیچید، آن را بالا آورد و جرعه‌ای از آن نوشیدنیِ داغ نوشید. شیرینیِ آن نوشیدنی، کمی از سر و صداهای سرش کاست و گرمایش، تنش را گرم‌تر کرد. وحید دستش را به شانه‌ی پهن او رساند و آن را فشرد. سعی کرد از جلد عصبی خود فاصله بگیرد و لبخند بزند. از تیگران چند قدم فاصله گرفت و وقتی او نگاهش می‌کرد، چشمکی زد. لبخندش پررنگ‌تر شد. پس از گفتن سخنش، عقب‌گرد کرد و دورتر شد.
- امروز هم عالی بودی داداشم!
تیگران لبخند زد و با حالی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Asalr.zn

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #14
تیگران به شومینه‌ی پشت سرِ او زل زد و چیزی در قلبش تکان خورد. البته که می‌توانست حس کند چیزِ خوبی نبود؛ چیزی بود شبیه دل‌گیری. با این حال، تمام تلاشش را کرد تا به روی پارند بخندد و به این فکر نکند که تحقیرِ نامحسوسی، در تک به تک حرف‌هایش نهفته بود. چهره‌ی پارند، جوری هر دقیقه بیش از قبل لبخندهای مصنوعی را به خود می‌پذیرفت که تیگران هر آن بیش از پیش مطمئن می‌شد نهایت مکالمه‌هایشان، قرار نبود به جای خوبی ختم شود.
- ممنون پارند. خوشحالم که اینو می‌شنوم.
از روی صندلیِ پیانو که نرمی‌اش برایش ناآشنا بود، برخاست. از این رو ناآشنا بود که زندگی، همیشه و همه جا زمختی و سختی‌ها را به او نشان داده بود. از همان زمان که همراه پدر و مادرش وارد ایران شد، همان زمان که مرگ آن‌ها را به چشم دید و در نهایت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Asalr.zn

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #15
کاغذدیواری‌های یشمی رنگ، خاکی بودند و برخورد دستِ تیگران به آن کاغذدیواری‌های کهنه، این را به او فهماند. گویی خاک در وجودش نشست که نفسش برای لحظه‌ای تنگ شد. شلختگی از این خانه‌ی مجردی می‌بارید و نمی‌فهمید چرا و با چه منطقی آمدن به چنین جایی را پذیرفته بود؟! با صدای بلندِ پارند، سرش را به طرف او چرخاند و چهره‌ی زیبایش را زیر نورِ رنگارنگ هالوژن‌های سقف، به تماشا نشست. جواب خود را یافت... چون هنوز نه گفتن به این چشمانِ درشت را بلد نبود! با بشکنی که دختر زد، از نگاه خیره‌اش دست کشید.
- هِی تیگران! زنده‌ای هنوز پسر؟ یه چیزی پرسیدی ها. جوابشو نمی‌خوای؟
ویولن را در دست خود جابجا کرد و سرش را تکان داد. با وجود هالوژن‌ها، هنوز هم پذیراییِ مربعی شکل، روشنایی چندانی نداشت؛ همان موضوعی که تیگران با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Asalr.zn

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #16
پارند به آرامی سر خود را تکان داد و با اشاره به تابلویی، توضیح داد:
- اون تابلوئه رو می‌بینی؟ همیشه برام وایب این آهنگ رو می‌ده چون با گوش دادن اون تکمیلش کردم.
تیگران سرش را به سمت راست چرخاند، جایی که می‌توانست تابلو را ببیند. در تابلوی کشیده شده توسط پارند، دختری شانه‌ی خود را گرفته و سرش را به سمت بالا بلند کرده بود. ذره‌های همرنگ با پوست بدنش در هوا، باعث شدند که تیگران بیندیشد دختر با آرامش و به آهستگی، داشت نابود می‌شد. یک لحظه دلش گرفت و با بستن چشمانش، اخم کرد. تمام توان خود را برای اجرایی بی‌نقص گذاشت و همراه با راه افتادنِ دست او، پارند هم صدای خود را برای خواندن بلند کرد.
تیگران تمام احساس خود را درون دستانش ریخته بود... آن را به آرشه منتقل می‌کرد و در نهایت آوای پرسوزِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Asalr.zn

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #17
پارند کنار کشید. احساس این را داشت که با ادامه دادن، خواندن تیگران را خراب می‌کرد. این‌بار واقعاً به وجد آمده بود و تیگرانِ غرق در نواختن ویولن، متوجه این موضوع نمی‌شد. او بالاخره اجرایش را تمام کرد و نفس عمیقی کشید. در آن محیطِ به هم ریخته، احساس آرامش نمی‌کرد. هربار چیزِ جدیدی را در گوشه و کناره‌ها کشف می‌کرد و پارند با گفتنِ "بابا تازه خونه رو برام خریده و همه چی رو بعد تعمیر اوکی می‌کنم" سعی داشت او را آرام کند. با این‌حال حرف‌هایش، نه شاخک‌های سیخ شده‌ی تیگران بابت لیوان‌های کوچکِ شیشه‌ای و چند بطریِ خالی‌ای که انتهای کانترِ قهوه‌ای رنگ می‌دید را آرام می‌کرد، نه وسواسِ بی‌انتهایش نسبت به کثیفی و شلوغی را.
- تیگران... تیگران! تو عالی‌ای! وای... خدایا زینِ* ایرانی رو پیدا کردم! وایسا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Asalr.zn

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #18
با تکیه زدنش به کانتر، زنجیرهای طلایی متصل به کشِ شلوار پاچه گشادش صدا دادند و تیگران، منتظر به چهره‌ای خیره ماند که انگار این‌سری، واقعاً به وجد آمده بود.
- یادم اومد! تو همونی بودی که اون روز داشتی تو کافه می‌خوندی و دوستام روت کراش زده بودن. وای چرا متوجه نشده بودم اون صدا برای خودِ خودِ تیگرانه؟
درست بود. آن روز او تیگران را ندیده بود. لبخندِ نشسته روی لبِ تیگران، تلخ شد. دلش نمی‌خواست سخن آن روزی را به میان بیاورد که پارند هجده ساله، به او گفته بود "هرموقع لیسانست و گیتارت رو با هم گرفتی، می‌بینمت." باید این حرف را فراموش می‌کرد دیگر؟
پارند این‌بار از کانتر هم فاصله گرفت. به طرفش آمد و در یک قدمی تیگران ایستاد. او که بدون واکنشی سر جایش ایستاد، پارند به طرف صورت او خم شد و بوسه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Asalr.zn

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #19
یک گوشه‌ی لبِ تیگران، هیستریک به بالا پرید و تندتند پلک زد. حالا که دیگر فشار به انگشتان پایش جواب نمی‌داد، دست راستش را پشت خود محکم مشت کرد. پارند با لبخند مرموزش، چند قدم فاصله گرفت و شانه‌ی چپ خود را بالا انداخت.
- من میرم لباسمو عوض کنم... همین‌جا بمون.
تیگران نمی‌دانست با لرزشِ عصبیِ دست خود چه‌کار کند. همین که در بسته شد، به آرامی به طرف کانتر خزید و در حالی که نگاهش روی بطری‌های نوشیدنی مانده بود، گوشی خود را برداشت. با تمام لرزش، الگویش را کشید و بازش کرد. برای این‌که با تمام سرعت تایپ کند، به اشتباهات تایپی اهمیت نداد و در نهایت، پیام خود را برای وحید ارسال کرد: "توذوخدا وحبد... نجتتم بده! چند دقیفه دبگه زنگ برن و بگو پاشچ بیا کافخ!" (توروخدا وحید... نجاتم بده! چند دقیقه دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Asalr.zn

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #20
- آخه کم‌سر! مگه دختره داشت می‌خوردِت؟ شانس آوردی تونستم بخونم و منظورتو بگیرم! آخه "پاشچ بیا کافخ"؟ چشم بسته تایپ می‌کردی هم این‌جوری نمی‌شد! تعریف کن ببینم چی‌کار کرده باهات.
زبان تیگران قفل کرده بود... البته از عصبانیت! داشت به این می‌اندیشید که روش دیگری برای پس زده شدن وجود نداشت؟ چرا پارند عادت داشت همه چیز را سخت کند؟! نگاهش را بالا آورد و لبخند زد؛ لبخندی که از طرف وحید کاملاً هیستریک و نشان‌دهنده‌ی بدبختی و بی‌چارگی برداشت شد.
- گونه‌م رو بوسید. لباسشو عوض کرد و چیزی پوشید که دیگه حتی نتونم نگاهش کنم. یه‌کم هم دیر زنگ زده بودی... قطعاً منو بوسیده بود.
سرد و آرام گفت و وحید زیر خنده زد. با مشتش آرام به میزِ چوبی کوبید و روی آن خم شد. سرش را همان‌طور که شانه‌هایش می‌لرزید، روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Asalr.zn
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا