فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه موج های خیال | اِنیشا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Enisha
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 289
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Enisha

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
9
پسندها
42
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد: 557
ناظر:
Asalr.zn Erica❀
نام اثر :موج‌های خیال
نویسنده : اِنیشا
ژانر: #درام #فانتزی #عاشقانه
خلاصه :
جسمش در اعماق آب و ذهنش جایی میان موج‌های خیال شناور بود. می‌شنید، نمی‌دانست چگونه اما می‌شنید. دلگیر بود، دلگیر از تمام کسانی که نامش را فریاد می‌زدند. پشیمان بودند؟ دیر بود ناراحت بودند؟ دیر بود. دیگر وقتی برای پشیمانی نمانده بود نه حالا که تمام وجودش را آب فرا گرفته بود، نه حالا که در آغوش اقیانوس به خواب می‌رفت ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

Ghasedak.

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,043
پسندها
3,094
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • مدیر
  • #2
تایید داستان کوتاه.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] Enisha

Enisha

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
9
پسندها
42
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه :

جسمش، در تقلای ذره‌ای هوا بود و،
روحش تمنای غرق شدن می‌کرد.
در میان جدال جسم و روحش،
ذهنش در قلعه خیال خود
آغوش او را تصور می‌کرد.
دیگر تقلا نکرد!
نفسی نماند!
و حال، او آن‌جا بود!
با پیکر معلق شده در رویا،
و لبخندی به سردی آب،
برای قلب آتش گرفته‌اش... .
 

Enisha

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
9
پسندها
42
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #4
ظهر یک روز تابستانی، حوالی جنوب فرانسه، خانم ماری برای بیست و هفتمین بار متوالی پشت انتهایی‌ترین میز کافه ساحلی نشسته و حرف‌هایی که قرار بود بزند را با خودش مرور می‌کرد. ادموند گارسون جوان؛‌‌‌ با یک سینی حاوی شربت پرتقال از کنار او می‌گذرد. همه چیز در یک لحظه اتفاق می‌افتد:
پسر سیزده‌ ساله‌ی آقای هری، جان که تنها وجه اشتراکش با ماری گندمی بودن موهایشان است، با ادموند برخورد می‌کند، شربت‌ها روی لباس ماری می‌ریزد و به نظر، یک صحنه‌ی کلیشه‌ای رخ می‌دهد.
خانم ژوزفین یک نوازنده فراموش شده اوپرا، درحالی که مثل همیشه با لبخند به همراه عینک ته استکانی گرد خود به نامه‌های همسرش نگاه می‌کند با صدای برخورد لیوان به کف زمین از جا می‌پرد و تمام نامه‌هایش پخش و پلا می‌شوند. پنجمین نامه‌ای که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] mel mel

Enisha

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
9
پسندها
42
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #5
دخترک بر روی شن‌های طلائی رنگ ساحل نشسته و به باد اجازه می‌داد تا موج‌های درهم تنیده موهایش را نوازش کند. نام این اثر، صوفی بود.
اِلیژا هروقت که چشمش به این تابلو می‌افتاد تا مدت‌ها به آن خیره می‌شد و ثانیه‌ها، دقیقه‌ها و ساعت‌ها را فراموش می‌کرد. گاهی هم، مثل حال قلم‌های یادگار مادرش را برمی‌داشت، بوم را زیر بغلش می‌زد و به سمت ساحل راه می‌افتاد.
در راه رفتن، تعداد قدم‌های خود را می‌شمرد و هر ده قدم به دور خود چرخ می‌زد. او از این‌ کار خوشش می‌آمد. هم‌چنین خواندن کتاب‌هایی که هیچ‌ک*س‌‌ آن‌ها را نمی‌خواند، گوش دادن به موسیقی یک موزیسین خیابانی و خوردن بستنی یخی در زمستان را هم، دوست داشت. اما حالا هیچ‌کدام از این کارها توان خوش‌حال کردن او را نداشت. چرا که در خلوت‌ترین قسمت ساحل، او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Enisha

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
9
پسندها
42
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #6
با یک کوله پر از وسایل و کیف قدیمی، هم‌چنان بدون توقف به سمت خانه‌ی کوچک‌شان می‌دوید. مرلین زن بدی نبود، اما آن مادر خوانده مهربان داستان پریانی که انتظارش را داشت هم نبود؛ او حتی مونرو هم نبود. نه زیبایی افسانه‌ای در چهره‌اش و نه مهربانی خالصانه ای در رفتارش بود. اِلیژا ترجیح می‌داد ساعت‌ها در کنار آقای ناتان قلم‌اش را در رنگ‌های صدفی دسته دومش بزند و بر روی بوم حرکت دهد تا این‌که در کنار خانواده بنشیند و نظاره‌گر خنده‌ها، کارها و حرکات بی‌صدای‌شان باشد. البته، این فقط یک بهانه بود. چیزی که او ترجیح می‌داد به‌خاطرش مدت‌ها در ساحل بماند و به خانه باز نگردد سکوت نبود، تنهایی بود.
لیژا هروقت که به چهره شاد خانواده‌اش در زمان صرف صبحانه، ناهار و شام نگاه می‌کرد متوجه می‌شد که آن‌ها کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Enisha

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
9
پسندها
42
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #7
پلک‌های لیژا برای لحظه‌ای بسته و دوباره باز شدند. دخترک با انگشت‌های کوچکش بر روی شیشه بخار گرفته شکل می‌کشید. در هفتمین زمستان زندگی‌اش، نه عطر ذرت‌های داغ مکزیکی، نه کاج تزئین شده کریسمس و نه حتی کادوهای تولدش نمی‌توانستند جایگزین لذت سرما در سر انگشتانش شوند. پدر با لبخند به طرح‌های دختر کوچولویش نگاه می‌کرد.
- تموم شد؟
دخترک با ذوق سر تکان می‌دهد:
- آره نگاه کن بابا این تویی، این منم، اینم مامانه که داره کیک رو میاره.
مرد با خنده دستی به سر دخترش می‌کشد و به صوفی که در انتظار قرمز شدن چراغ است نگاه می‌کند دخترک نیز ذوق زده رد نگاهش را دنبال کرده و به جایی که مادرش ایستاده بود می‌رسد. در یک تصمیم آنی در ماشین را باز کرده و بی‌توجه به صدای پدرش به سمت او دوید. چراغ قرمز شد. صوفی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Enisha

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
9
پسندها
42
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #8
از پیاده‌رو، آشپزخانه عمه اِریل، پلکان‌های مترو و کتاب‌خانه حومه شهر گذشت. لحظه‌ای مکث کرد. این عطر آشنا را خوب می‌شناخت، سه قدم به عقب برگشت، یک دستش را زیر سرش گذاشته و روی میز غذاخوری به خواب رفته بود. لیژا خندید، یکی از تارت‌های درون ظرف را برداشت و قبل از رفتن، نگاهی به او که چهره‌اش به چندین سال قبل بازگشته بود انداخت. تکه کاغذی از جیبش در آورد و با خودکار آبی رنگش نوشت:
- راز تارت گم شده چیست؟
کاغد را کنار دست عمه‌اش گذاشت و همان‌طور که از درگاه آشپزخانه می‌گذشت لب زد:
- خداحافظ، اِریل.
پنج قدم، پنج سال. حال دخترک چکمه آبی چهارده ساله بود. لیژا همان‌طور که به شیرینی مورد علاقه‌اش گاز می‌زد به دیوار تکیه داد.
هم او و هم دخترک که روبه‌رویش به صندلی سبز رنگ تکیه داده بود در طی این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا