• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مجموعه دلنوشته‌های چمدان‌های خاکی | نگاه آریا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع crazy.angel
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 391
  • کاربران تگ شده هیچ

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
5/11/20
ارسالی‌ها
604
پسندها
6,959
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
بوسه به ارسلان نگاه کرد. موهاش تو نسیم ملایم ساحل تکون می‌خوردن، ولی نگاهش ساکن بود—مثل عکس‌های قدیمی.
- من باید برگردم.
ارسلان لبخند زد.
- من باهات میام، تا دم در.
- اون طرف در چی؟
- اونجا دیگه من نیستم. ولی شاید بالاخره تو باشی.
بوسه سرش رو تکون داد. نه برای خداحافظی، بلکه برای پذیرفتن.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
5/11/20
ارسالی‌ها
604
پسندها
6,959
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
خانه. همان در قدیمی با رنگ سفید که حالا بیشتر از آن‌که سفید باشد، خاطره شده بود. بوسه برای چند لحظه فقط ایستاد. چمدان طوسی‌رنگ هنوز هم همراهش بود. سنگین نبود، ولی فشارش درست مثل شب‌هایی بود که آدم از شدت فکر نمی‌تونه بخوابه.

در که باز شد، مادر آن‌جا بود. نه با آغوش باز، نه با اشک—فقط ایستاده بود. مثل ستون. مثل کسی که هنوز نمی‌دونه باید بغلت کنه یا دلتنگیاتو ازت پس بگیره.
- اومدی؟
- اومدم.
مادر سرش را تکان داد و کنار رفت. بوسه وارد شد. همه چیز سر جاش بود—همون تابلوهای قدیمی، همون شمع نصفه سوخته تو شومینه، و همون قاب عکس... قاب عکسی که ارسلان از توش داشت لبخند می‌زد.
- تو هنوزم اونو گذاشتی اینجا؟
مادر گفت:
- آره. چون مهم نبود که واقعی بود یا نه. مهم این بود که تو براش زنده بودی.
بوسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

موضوعات مشابه

عقب
بالا