متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

اشعار رهاشده کاربران مجموعه اشعار هنوز در دریا ماهی می روید | آمین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Birdy
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 19
  • بازدیدها 714
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Birdy

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
136
پسندها
1,185
امتیازها
8,003
مدال‌ها
7
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام مجموعه اشعار: هنوز در دریا ماهی می‌روید
شاعر: آمین
قالب: سپید
تگ:

رتبه سوم مسابقات BPY
دیپاچه:
از میان شکاف‌های کهنه‌ی برگ درختان،
بر ضمیر تنهایی ما
نور خورشید،
خط وهم‌انگیز روشنایی‌اش را
می‌تاباند!
و از میان حصار روح و جسم
من گرد و غباری پوشیده را می‌بینم!
و دست‌ها را که در کنار جسم من، خیمه زده‌اند؛
اما ردشان بر روح من ناپیداست... .
و صدای قدم‌های ناآشنای دلی...
من دیدم،
در میان حباب ترس!
دلی را دیدم
که چمدان در دست، با گیتی خداحافظی می‌کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Birdy

Negar.Dayani

مدیر بازنشسته
سطح
19
 
ارسالی‌ها
424
پسندها
11,254
امتیازها
27,613
مدال‌ها
15
سن
18
  • #2
•| بسم رب العشق |•

1000008543.jpg

ضمن عرض سلام و خوش آمد خدمت شما شاعر محترم؛ لطفاً قبل از شروع تایپ مجموعه اشعار خود، قوانین بخش را مطالعه کنید.

"قوانین بخش اشعار کاربران"
***
پس از ارسال بیست پست در دفتر شعرتان، می‌توانید درخواست نقد بدهید و از دیدگاه دیگر کاربران درباره اشعارتان، آگاه شوید.

"تاپیك درخواست نقد و بررسی اشعار"
***
پس از گذشت بیست پست از دفتر شعرتان، می‌توانید درخواست تگ دهید و از کیفیت اشعار خود آگاه شوید.
...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Negar.Dayani

Birdy

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
136
پسندها
1,185
امتیازها
8,003
مدال‌ها
7
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #3

وقتی قدم‌های خاکستری‌ام
زمین را بیهوده طی می‌کرد،
آواز غریب زنی را دریاها شنید؛
وقتی دست‌هایم رهسپار به سوی آواز شدند،
آنها را در جیب گرم ثروت فرو بردم
و چشم‌هایم را به کشتی‌های فلزی دوختم
تا هرگز به عقب برنگردند
اما، امان از امواج دریا!
که همچنان پرقدرت
به سوی آواز غریب زنی می‌تاختند
تا او را ببلعند،
تا او را با مرگ نجات دهند،
تا هیچ دوچشم کفتاری
آواز غریبانه او را نبیند...
و امان از من
و امان از من که چشمان بی فروغم
کشتی‌های غرق شده‌ام را
از دریا طلب می‌کرد!

 
آخرین ویرایش
امضا : Birdy

Birdy

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
136
پسندها
1,185
امتیازها
8,003
مدال‌ها
7
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #4

تک تک اتاق‌های تیمارستان را گشتم
تا از دانه‌ای محبت،
بر ذهن سبزشان، گیاه برویانم!
اما هیچ نبود،
جز خاک‌های خشکیده و خاکستری
که ریشه‌های مرده‌اش
فروغ چشمان آن‌ها را بلعیده بود.
و انتظار، در راهروهای خمور و تاریک
واژه‌ای مضحک بود
اینجا دیگر جای برگشت نبود،
تو را این سفیدپوشان بی‌رحم،
به سوی عدم سوق می‌دادند!
 
امضا : Birdy

Birdy

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
136
پسندها
1,185
امتیازها
8,003
مدال‌ها
7
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #5
سفرم را دیدم
من به انتهای ریزش برگ‌ها می‌رفتم
برگ‌هایی که مانند طرح و نقش من، شکننده بودند
و زیباییشان را باد،
وقتی آن‌ها را در پیچ و تاب خود می‌رقصاند، می‌دید!
**
ما در تار و پود ظلمات یک قرن
به دنبال انتها بودیم
شاید هم یک سفری تازه!
اما دیگر، هیچ درختی،
از دستانش، برگ سبزی به دنیا، هدیه نکرد!
**
انتهای سفر من
همینجا بود
میان برگ‌ریزان پاییزی
میان مرگ درخت... .
 
امضا : Birdy

Birdy

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
136
پسندها
1,185
امتیازها
8,003
مدال‌ها
7
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #6
دستانت را به دستان زمخت من نسپار
که لطافتش روحم را خراش می‌دهد
و مرا از خودم دور می‌کند!
مشامم را به جای خون
پر، ز عطر یاس های خشک شده لای دفتر نقاشیت می‌کند
و تو نمی‌دانی اینها چقدر برای من دردآورند!
خاطرات مانند هجوم ملخ‌ها به بیشه زار، صفحه‌ی عمرم را نابود می‌کند
پس برو
تا هیچ نقطه‌ای میان من و تو این فاصله را پر نکند
پس برو
تا در پی هجوم ملخ‌ها، در کنارم نباشی!
پس برو
و باخود بیاندیش چقدر این جدایی طاقت فرسا، آسان است!
 
آخرین ویرایش
امضا : Birdy

Birdy

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
136
پسندها
1,185
امتیازها
8,003
مدال‌ها
7
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #7
من قدم‌هایش را دیدم
دست‌هایش را که، عریان،
به گل‌های پریشان می‌زد.
من رق*ص گلبرگ‌ها را در هوای زیستن دیدم!
و افتادنشان برخاک، خاکی که بوی مرگ می‌‌داد.
و هنوز بر زمین ایستاده‌ام
پاهایم پیوندی ناگسستنی با زمین دارند.
زمینی که فروریختنش
با گذشت سال‌ها
ترس را با چشمانم آشنا می‌کند...
و او را دیدم
که هنوز می‌آمد
بدون واهمه،
او زندگی می‌کرد
و من، به زندگی کردن او خیره،
مرگ را انتظار می‌کشیدم!
 
امضا : Birdy

Birdy

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
136
پسندها
1,185
امتیازها
8,003
مدال‌ها
7
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #8
باز،
امشب،
در پایکوبی واژه‌ها
من در کنجی سرد
با زانوانم می‌رقصم!
من هم شادم
اما با خویشتن!
با دست‌هایی
که دست‌های نامرئی را
در برگرفته‌اند!
با ذهنی که طرح و نقشش را
در برابرم مجسم می‌کند...
پایکوبی واژه‌هاست
اما من عاجز از چیدن کلمات
تنها، به تو،
نگاهم را می‌بخشم
و با خود می‌پرسم آیا برایت ارزشمند هست؟
حداقل برای خیالت!
چشمان مرده‌ام را
به آیینه بخشیدم
تا رخ خاموشم را فردا نبیند
من به فردا امید دارم
فردا روشن است.
نباید با قدم‌های من
گرمی‌اش را به دیروز ببخشد
فردا روشن است
بازآ...
 
امضا : Birdy

Birdy

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
136
پسندها
1,185
امتیازها
8,003
مدال‌ها
7
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #9
آن طرف گندم زار
ایلی را دیدم
به اندازه‌ی اندوه، کبیر!
در دست مردمانش
حقیقت
چو چشمی بصیر!
و در رودش
محبت جاری؛
محبت به کاجستان
به در هر آشیان
می‌رفت!
و چه شتابان می‌رفت!
چه گران بود شرافت
و دروغ به اندازه‌ی خستگی تاریخ
ملال آور!
آن طرف گندم زار
رویا دیدم
و شمارش قدم‌هایش
به اندازه‌ی خواب، کوتاه!
 
امضا : Birdy

Birdy

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
136
پسندها
1,185
امتیازها
8,003
مدال‌ها
7
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #10
و درد تکه ابری‌ست
که در اوج وجود خود
می‌گرید!
و از آخرین تصویر شب
تا رشته‌های افشان خورشید
به خواب نمی‌رود!
و آیینه‌ی ماه
برای صدای تپش‌هایش
هم‌نشینی‌ست
با گنجایش راز!
و نور بازتاب دل‌تنگی‌ست
نور یادواره‌ایست
برای شکسته‌های یک سبد شیفتگی!
ترس آواز نسیم است.
و این ابر پر درد
حجم عظیمی دارد
این روزها
ترس آواز نسیم است
!
 
امضا : Birdy
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا