• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زخم چین | طیبه حیدرزاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع T.Heydarzadeh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 47
  • بازدیدها 631
  • کاربران تگ شده هیچ

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
زخم چین
نام نویسنده:
طیبه حیدرزاده
ژانر رمان:
#عاشقانه
کد رمان: 5524
ناظر: MAEIN MAEIN

خلاصه:
پدرم اسمم رو اولدوز گذاشت به معنای ستاره، اما ستاره هام از آسمان سقوط می کنه. زندگیم به اجبار گره خورد.
اجبار به ازدواج، اجبار به فرار، من عاشق امان جنگلبانی شدم که پر رمز و رازه!
امان، من از اجبارها گریختم؛ اما گرفتار عشق ممنوع تو گره خورده در سنت های طایفه جهان اوغلی ها شدم.
طایفه ای که خون و اجبار سرمایه اصلیشونه،
طایفه که به خون و تعصب بیشتر بها می دادند، برای حفظ قدرت، از هیچ قدرتی دریغ نمی کردند. حالا من مانده بودم، عشقی که مثل خاکستر هم می تونست نجاتم بدهد و هم نابودم کند.
 
آخرین ویرایش
امضا : T.Heydarzadeh

Armita.sh

سرپرست کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,547
پسندها
21,201
امتیازها
48,373
مدال‌ها
44
سطح
32
 
  • #2
BCE204B2-0ACF-4B5D-964C-92DEC60933B9.jpeg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه

قصه هایی شنیده بودم
از آمدن شاهزاده با اسبی سپید
در کنج قلبم این رویا را زندگی میکردم
که یک روز می آیی
و تو آمدی
با اینکه اسب سپید تورا ندیده ام
کسی هم شاهزاده صدایت نمی کند
اما اصیل ترین آدم این حوالی بودی
پسر جنگلی
به رشیدی سرو بلندش
وتمام حواس من تورا تایید کرده بودند
از میان هزاران نفر صدای پایت را شناختم
عطرت مرا در آغوش گرفت
تو پاداش تمام نداشته های این دختر بودی
امان شدی، امن ماندی
قوت این تن شدی
دلیل واقعی شدن یک قصه ای
تو شاهزاده ی جنگل سبز قلب منی
 
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
امان، هر صبح به صدای دستفروش‌های دوره‌گرد که با گاری‌های چرخ‌دار از کوچه عبور می‌کنند، گوش می‌دهم؛ از میان صداهای ناآشنا، شاید طنین آوای صدایت را بشنوم.
اما تنها صدای خنده‌های از ته دل کودکان در حیاط قدیمی مدرسهٔ یونانی‌ها را می‌شنوم. گاهی هم صدای فریاد مادرهایی که از پنجره فریاد می‌زنند.
من در خانهٔ چوبی دوطبقه‌ای با رنگ و نمای رورفته زندگی می‌کنم که به هم تکیه داده‌اند و انگار اگر یکی فرو بریزد، بقیه هم فرو می‌ریزند.
لکه‌های عمیق روی دیوارها با رنگ‌های فیروزه‌ای، زرد کمرنگ و صورتی مرده پوشانده شده‌اند.
صبح‌ها با بوی عطر قهوهٔ غلیظ ترکی از کافهٔ کوچک دوست‌داشتنی زنده می‌شوم.
شب‌ها تنها صدای پارس سگ‌های ولگرد یا نالهٔ باد از درزهای چوبی را می‌شنوم.
من سه سال است که چون مهاجری در این کشور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
نوشمک یخ‌زده‌ای لب‌هایم را سرخ کرد؛ دست‌هایم از سرمایش کرخت شده بود.
درد مثل شلاقی روی تنم پیچک می‌زد. لب‌هایم از شدت تشنگی ترک خورده بود. دلم آغوش مادری را می‌خواست که هرگز ندیده‌بودمش.
صدای فحشی را از فاصلهٔ نزدیک شنیدم.
تو با کلاه بارانی زرد، روی صورتم خم شده بودی.
 
آخرین ویرایش
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
زندگی در جنگل های ارسباران خود بهشت بود. دامنه های جنوبی کوه پوشیده از چمنزارهای سبز و زندگی بخش بود.
دوباره کودک دوازده ساله ای شده بودم با خرمن موهای به رنگ خاک باران خورده که چون یال شیرپشت سرم آویزان بود؛ با پاهای برهنه روی خاکی که سبزه های نمناک باهم آغوشی می کردند، می دویدم.
ناگهان باد ملایمی از میان انبوه آغوش گیسوهای درختان وزید و من به محوطه بازی رسیدم که برکه کوچکی چون الماس در سبزینه جنگل درخشید.
کنار برکه گوزن کوچک با شگفت انگیزترین رنگ سرخ آب می خورد. چشمان سیاهش مهربانترین زمزمه هستی بود. با نجوای پر حسرت به او گفتم: سلام شنل قرمزی توام راهتو گم کردی؟
چند لحظه بعد درد مثل تیری از ناکجا آباد در سینه مارال سرخ نایاب ودر سر من پیچید. جیغی از درد کشنده کشیدم وچون جنون زده ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
می توانستم چشمان اشک آلود مادر مارال را تجسم کنم که منتظر برگشت پسر کوچولویش بود.
آن شب تا به زمان ابدیت از پدرم متنفر شدم. سیخ های حاوی گوشت مارال را از روی سینی مسی برداشته و به طرف جنگل تاریک پرتاب کردم.
توی سوسوی فانوس نفتی، صورت طاهر با این کارم از جنون سرخ شد.
برای اولین بار از ضرب کتک‌های طاهر نهراسیدم. مثل یک گربه وحشی جنگلی فریاد زدم:
- راستش رو بگو مادرمم مثل مارال کشتی؟
عماد با شنیدن این تهمتم به خنده افتاده بود. دستی به نشانه همدردی روی شانه پدرم کشید و گفته بود:
- هزار دفعه گفتم بزارمش دم بهزیستی. بفرما اینم دستمزدت برای بزرگ کردنش. موش فضول ننه ت ما نکشتیم؛ بلکه بعد تولدت از بابا طلاق گرفت و مثل یه آدم بینام و نشون از زندگیمون گم شد.
طاهر سری به تاسف برایم تکان داد:
- حیف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
کسی دستم را از روی صورتم برداشت و چند ضربه آرام روی صورتم زد:
- دختر خانم می دونم به هوش اومدی؟ چشمهاتو باز کن ببینم.
لحن صدایت سرد و خشک بود:
-پاشو دیگه...یه هفته س منو از کار و زندگی انداختی!
این هم از شانس بد من که توسط مردی بدخلق نجات داده شدم.
چشم هایم را به ضرب باز کرده و تصویر محوی ازچوب‌های سیاه را دیدم.
آهی از درد از میان دو لبم آزاد شد:
- تشنمه.
صدای ریختن آب ازپارچ فلزی را شنیدم.
- دیگه بعد یه هفته می تونی ازجات بلند شی!
از لحن بدش ابروهایم را درهم مچاله کردم. به زحمت خودم را روی تخت چوبی سخت بالا کشیدم. پلیور بزرگ بافتنی به تنم بود و کسی ناشیانه موهای فرم را بافته بود.
لیوان روفی پرآب را بدستم دادی. آب ولرم به گلویم پرید و به سرفه شدیدی افتادم که همه تن دردناکم را به لرزه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
به سختی خودم را از روی تخت پایین کشیدم. دستم را به دیوار چوبی تکیه داده و برای امتحان از راه رفتنم، پای راستم را روی زمین سرد گذاشتم؛ دردی تیز از نوک انگشتانم تا بن استخوانم در جانم پیچید.
سایه ام در نور اندک فانوس چون هیولای دهشتناک بود. لنگان لنگان خودم را به فانوس که روی میزی چوبی با چهار صندلی بود، رساندم.
از شدت درد لبم را گزیدم تا با صدایم از خواب بیدار نشوی؛ زیرا حوصله کلنجار رفتن با انسانهای بد را نداشتم.
امان راستش را بخوای من مردن را به برگشتن به خانه عماد و درنا را ترجیح می دادم.
روی کاناپه بزرگ کاپشن و توده لباسهای که روی هم تلنبار شده بود، توجه ام را به خود جلب کرد.
برای مردن نیاز به لباس گرم یا حتی کفشم نیز نداشتم.
به طرف در کلفت چوبی رفتم که چند جفت کفش کنار دیوار ولو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
من شبهای زیادی را درجنگل تنها مانده بودم. اوایل از صدای سهمگین جنگل که صدای خش خش ها یا هوهوی جغدها یا موش ها یا جونده ها می ترسیدم؛ اما بعدها فهمیدم هیچ جانوری به اندازه خانواده خودم ترسناک نبودند.
هنوز چند متری از کلبه ات دور نشده بودم که صدای خش خش شکستن شاخه ها زیر پوتین پایت را شنیدم.
تو داشتی مرا در این تاریکی دنبال می کردی؟
پوزخندی بر احوال واسفای خودم زدم.
بابا طاهر وقت های که درعوالم فضا سیر نمی کرد؛ برایم قصه یک شهرمخفی در اعماق جنگل را می گفت.
شهری که درختهایش آواز شادی می خواندند.
چشمه هایش به رنگ طلای ناب بود و دخترکان این شهرپریان خوش روی بودند که هر آرزوی را برآورده می کردند.
هرچقدر در اعماق جنگل پیشروی می کردم هوا سردتر و صداهای موجودات خوفناک تر می شد.
کنارچشمه هزار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : T.Heydarzadeh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا