فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ مجموعه داستان کوتاه دختر نویسنده | خانوم نویسنده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع S_MELIKA_R
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 563
  • کاربران تگ شده هیچ

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 578
ناظر: Seta~ -Ennui



به نام خالق قلم


نام مجموعه داستان کوتاه : دختر نویسنده
ژانر: #طنز #اجتماعی
نویسنده: خانوم نویسنده

خلاصه:

یک مجموعه داستان کوتاه، که از زبان یک دختر نویسنده روایت می‌شه، و هرکدوم از داستان های این مجموعه به یک موضوع جدا پرداخته می شود.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

Ghasedak.

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,043
پسندها
3,094
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • مدیر
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #3
به نام خدا
بی‌حوصله نشسته بودم و به نقطه‌ای نامعلوم نگاه می‌کردم، که با شنیدن صدای زنگ در سرم رو مثل جغد برگردوندم سمت آیفون که روشن شده بود، هرچی منتظر موندم که کسی بیاد تا در رو باز کنه ولی کسی نیومد، قبل از اینکه زنگ بسوزه، از روی مبلی که گوشه‌ترین قسمت خونه قرار داشت بلند شدم، وبه سمت آیفون راه افتادم، همین که نگاهم به قیافه آقایی که پشت آیفون کلافه ایستاده بود و یک جعبه دستش بود افتاد، داستان احتمالی توی ذهنم جرقه زد، همین که داشتم به داستان احتمالیم فکر می‌کردم، تا به خودم اومدم دیدم که جعبه رو تحویل گرفتم و روی اپن گذاشتم، از پله‌های چوبی سریع خودم رو به اتاقم رسوندم، پنجره بزرگی که به خیابون می‌خورد رو باز کردم.
موهام رو با کش بالای سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #4
اواسط بهار بود و دختری با پیراهن سبز آبی روی تابی که زیر طاقی از برگ و گل مشغول بازی بود، بارون به آرامی می‌بارید؛ همین که سعی می‌کرد تاب رو بالاتر ببره، با شنیدن صدای زنگ درب حیاط سریع تاب رو متوقف کرد قبل از کامل ایستادن پایین
پرید و شال سبزی که همراهش داشت رو روی سرش کشید و به سمت در پرواز کرد، همین که در رو باز کرد متحیر دهانش باز موند.
بسته‌ای توی بغلش پرتاب شد، شخصی سر تا پا مشکی پوشیده با کلاه کاسکتی مشکی رنگی که روی سر داشت، کمی روی موتور چرخید و رو کرد سمت دختری که مبهوت داشت نگاهش می‌کرد، به وجناتش نمی‌خورد که یک پستچی باشد.
- بهش بگو فقط سه روز وقت داره، اگه این دفعه گند بزنه خونش پای خودشه.
قبل از اینکه فرصت عکس العمل به دختر رو بده از جلوی در محو شد.
***
هوا ابری،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #5
بهار بعد از رفتن موتوری چند دقیقه ای مبهوت جلوی درخشکش زده بود که باشنیدن صدای پدرش از ایفون به خودش اومد وسریع داخل رفت ودر رو محکم پشت سرش بست.
بسته توسط برادر بهار که ازش ده ودوازده سالی بزرگتر بود بازشد، چشم هاش گردشد ومبهوت روکرد سمت بهار وبالحنی که هیچوقت یاد نداشت ازش استفاده کرده باشه یاحتی کسی باهاش اینجوری حرف زده باشه:
_بهار این چه سایتیه که ازش خرید می‌کنی؟چجورسایتی که به جای عروسک ومزخرفات اسلحه میفرسته؟
پدرش که مبهوت داشت به پسرش نگاه میکرد،یاد نداشت کسی تابه حال با همچین ولومی ولحنی توی خونه یا خانه پدریش اینجوری باکسی حرف زده باشه که پسرش یادگرفته،نگاهش روازبهمن گرفت ودختریکی یک دونش داد که بارنگ ورویی پریده ونگران با چشم های خرمایی به برادرش خیره شده بودو باناخن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #6
چندساعتی از برگشت پارسا به خونه گذشته بود، ولی همچنان روی مبل تک نفره نشسته بود و مبهوت داشت به عروسک خرسی بزرگ صورتی رنگ نگاه می‌کرد، ولی ذهنش جای دور ازاونجا قرارداشت، درست وسط خرابه های امیدو آرزوهاش که بر باد رفته بودن وخودش رو درست لبه پرتگاه می‌دید، پرتگاهی که ازوقتی که کارش رو شروع کرده بود
تابه الان تونسته بود خودش رومخفی کنه، تونسته بود توی کارش بهترین باشه
تونسته بود بهترین معامله های عمرش رو انجام بده جوری که الان بهترین ها دنبالش افتادن، برای جایی که ایستاده بود هرکاری انجام داده بود؛
ولی حالا درست درنقطه ای که سال ها منتظرش بود داشت همه چی رو نابود شده می‌دید؛
همه زندگیش ازوقتی که کارش رو شروع کرده بود تابه الان درست مثل یک فیلم سینمایی که روی دورتند گذاشته باشن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #7
چند روزی ازدستگیری پارسا گذشته بود، ولی بهار که موقع دستگیری به همراه خانوادش به آگاهی رفته بودن، هنوز ازفکرپارسا بیرون نیومده بود، به نظرش قیافه اش با اسمش بهم نمی خورد؛
فهمیده بود پارسا یکی از خلافکار های درجه یکی هست که چندسال تحت تعقیبه که کوچیک ترین کارش شکارغیرقانونی و صادرکردنشون بود؛ وخب اون سایت روهم به خاطرفروش اسلحه توقیف کردن وطبق قانون باهاش برخورد شد؛ و ازاین بابت که باعث دستگیری همچین کسی شده بود خوشحال بود وازپیشو ممنون بود برای اینکه بی هوا پریده بود بغلش وباعث اشتباه تایپ شدن ادرس شد.
بهمن که دید بهار درحالی که به یک نقطه نامعلوم خیره شد وطبق معمول داشت خرید اینترنتی انجام می‌داد بعداز اینکه سری از روی افسوس تکون داد، به سمت بهار رفت وبا زدن بشکن جلو چشم های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #8
چند روزی از نوشتن اولین داستان مجموعه عزیزم گذشته بود، که روی کاناپه لیمویی رنگ جلوی تلوزییون خاموش لم داده بودم وخودم رو توی صفحه مشکیش نگاه می‌کردم.
پای راستم از دسته کاناپه اویزون بود و همین باعث شده بود تاپاچه شلوارم کمی بره بالا، موهای فرم باز بودو کمی توی صورتم ریخته بود، دست چپم که زیر سرم بود هم کم کم داشت بی‌حس میشد ولی حال اینکه بلندشم تا کوسن رو بردارم نداشتم وکسی هم اون طرفی ردنمی‌شد تابهم بدش، نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم ودرحال فکرکردن به ایده دومین داستان مجموعه عزیزم بودم وهمزمان هم بوهای فوق العاده ای از حیاط به مشام می‌رسید که به خاطر نذره ی درحال پختن بود، نفسم رو با آه بلند وغلیظی که موندم ازکجام دراومد, بیرون فرستادم و درحالی که پاچه شلوارم رو درست می‌کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #9
هوا ابری بود، کوله‌ام رو روی شونه.ام جابه‌جا کردم و عینک آفتابی‌ام رو بالا زدم و روی موهام گذاشتم، چندتا نفس عمیق کشیدم و از خیابون عبور کردم، همین که رسیدم اون طرف خیابون یک تاکسی ایستاد و منم ازخدا خواسته سوار شدم بدون نگاه انداختن به شخصی که عقب نشسته بود فقط خودش رو به اون سمت ماشین پشت راننده رسوند که منم بتونم بشینم ، همین که درب ماشین رو بستم هندزفریم رو توی گوشم گذاشتم وگوشیم رو دستم گرفتم مشغول بازی کردن بودم که یک مرتبه راننده تاکسی با شدت روی ترمز زد من فقط کوله‌ام رو از سقوط کردن به کف ماشین نجات دادم، نیم ساعتی گذشت که به مقصد موردنظرم رسیدم با سرعت کوله‌ام رو برداشتم و کرایه ماشین رو حساب کردم، همین که وارد پاساژ شدم بادیدن عروسکی که خرسی خودم نبود چشم.هام گرد شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S_MELIKA_R
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا