فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ مجموعه داستان آسمانه‌ی ویران | شبآرا کاربر انجمن یک رمان

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
485
پسندها
3,076
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #11
بر خلاف همیشه که با غروری جهنمی وارد شرکت می‌شدم؛ این‌بار لبخندی ظاهری روی لبانم نشانده بودم و به سمتِ اتاقم گام برمی‌داشتم. چهره‌ام همچون همیشه با یک آرایش ملایم مزین شده بود. بر خلاف همیشه که جواب سلام همه را با سر تکان دادن می‌دادم؛ این‌بار با صدای ملایمی به همگی‌شان پاسخ می‌دادم. چشمان اکثریتشان بهت را فریاد می‌زد.
او را دیدم که داشت با منشی صحبت می‌کرد. لبخندم را مهربان‌تر کردم و با هیجان خاصی به سمت میز منشی رفتم.
- سلام نغمه جان؛ خوب هستین؟
چشمان او با تعجب چرخید و نگاهم را شکار کرد. نغمه هم متحیر جوابم را داد. آخر تا کنون روی خوش از من ندیده بود.
لبخندم جان بیش‌تری گرفت و خوشحال‌تر شد. رو به او کردم و با لحن مهربانی گفتم:
- سلام آقای پناهی؛ حال‌تون چطوره؟
با سردی‌ای که انتظارش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
485
پسندها
3,076
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #12
به اتاقش که رسیدم خواستم تقه‌ای به در بزنم که صدای آشنای دختری از داخل اتاق توجهم را به خودش جلب کرد. متحیر ایستادم و به صدایش گوش سپردم.
- عشقم آخه کی می‌خوای به خونواده‌ت بگی؟
عشقم گفتنش... در اتاق او... اینجا چه خبر بود!
طرف مقابلش که به سخن آمد؛ قلب من هم در سینه مچاله شد.
- عزیزم یه‌کمی صبر کن خب.
خدایا... چه خبر بود! من اشتباه می‌کردم مگر نه! دستم را روی دهانم فشردم و باز گوش دادم.
دختر که صدای لوسی داشت با صدایی ناراضی گفت:
- آخه عزیزم! اون عفریته کوچولو رو ندیدی؟ ندیدی داره خودش رو می‌کشه تا تو یه نگاه بهش بندازی!
دستم را محکم‌تر روی دهانم فشردم. مرا می‌گفت! آن لعنتی مرا می‌گفت! مرا... آرام را... .
اشک‌هایم برای این‌که از چشم‌هایم بگریزند؛ عجله داشتند انگار... و آن دختر که بود؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
485
پسندها
3,076
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #13
داستان چهارم: یک ماجرای مضحک.
لبخند زیبایش را نگریست و خود هم لبخندی بزرگ بر لبانش آورد. دستانش را داخل جیبش فرو برد و با لحنی مهربان که مختص دختر بود لب باز کرد:
- پس عروسی بشه برای هفته‌ی دیگه؛ اوکیه؟
دختر با لبخندی که عمقش بیشتر شده بود با ذوق دستانش را به هم کوبید و با شوق گفت:
- عالیه!
پسر هم لبخندش عمیق‌تر شد و با عشق چشم در چشمان دختر زیبا‌روی جلویش دوخت.
- پس یه قرار بذاریم با خونواده‌ها حرف بزنیم.
دختر با عشوه مو‌های طلایی رنگش را کناری زد و با ملایمت گفت:
- باشه رهام جان.
رهام جانش سر ذوق آمده خنده‌ای کرد و برخواست. عطر قهوه‌ی کافه را نفس کشید و گفت:
- پس من دیگه برم.
دختر نیشش را باز کرد و با پررویی گفت:
- صورت حساب یادت نره عزیزم!رهام که تعجبی از پررویی دختر نکرده بود سری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
485
پسندها
3,076
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #14
در جایش تکان خورد و ناگهانی با ذوق صدا بلند کرد:
- آها! می‌خوای دوباره و دوباره بشنوی!
مشتریها نگاه چپی حواله‌اش کردند. دختر اما بیخیال به پسر چشم دوخته بود! حامی متعجب با خودش فکر می‌کرد یعنی قبلاً دلیل این‌ها را پرسیده و جواب گرفته بود؟ خودش که یادش نمی‌آمد! ولی اگر این را به نفسش می‌گفت؛ قطعاً ناراحت می‌شد!
اجباراً لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- آره دیگه نفس. می‌خوام دوباره از زبونت بشنوم.
دختر نفس نامش خنده‌ای با اشتیاق کرد. به سمت میز خم شد و با خوشحالی برای چندمین‌بار آن کلمات را بازگو کرد:
- چون تو حامی و پشتیبان منی؛ همیشه پشتم بودی و حمایتم کردی. برای همین بهت می‌گم حامی.
حامی لبخندی از خوشحالی و مسرت زد. با عشق مو‌های طلایی بیرون آمده از شال دختر را لمس کرد و گفت:
- من که کاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
485
پسندها
3,076
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #15
بعد ناگهانی عکسی از داخل جیبش بیرون آورد و به آن خیره شد. سپس آرام با خود زمزمه کرد:
- تقصیر توعه که همش غیب و بعد پیدا می‌شی نفس خانم.
پسر دوم که آخر حرف او را شنیده بود مات و مبهوت به او نگریست. این هم اتفاقی بود که نام دختر مورد علاقه‌شان یکی بود؟ نه نبود؛ به جان خودش که نبود! نفسش بی‌آنکه قطع شود قطع می‌شد انگار. کسی در دلش تشرش می‌زد که به خودش بیاید؛ به خودش بیاید و این عذاب را با پرسیدن یک سؤال پایان دهد؛ صدای درونش ولی مگر از آشوبی که او را دربر گرفته بود آگاه بود؟ نفس عمیقی کشید و خودش را با غلط بودن حدسیاتش دلداری داد.
بعد سعی کرد نقش بازی کند که خوب است. مثلاً شادمان به حرف آمد:
- می‌گم داداش؛ این دخترام همیشه برای این‌که ما رو به یه چیزی تشبیه کنن منتظرن؛ برای توام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
485
پسندها
3,076
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #16
هنگ هنگ بود و داخل چشمانش تیر می‌کشید. همراه با آن سرش هم دانگ‌دانگ می‌کرد انگار. دندان‌هایش به هم قفل شده بودند و وز‌وز گوشش برخواسته بود. عین دیوانه شدگان برخواست و با نعره‌ی بلندی به سمت پسر اول هجوم برد. مشتی به سمت صورت پسر حواله کرد و عربده کشید:
- چی‌کار کردی آرتان! نفسم... تو... چی‌کار کردی!
و آخر حرفش را چنان بلند گفت که پنجره‌ی اتاق آرتان لرزید. پسر اول که نامش آرتان بود؛ با چشمانی قلمبه شده از جا پرید و قلبش چنان بوم‌بومی کرد که انگار عروسی بود! درحالی که عزا قرار بر حکم بود و قرار بود زندگیشان خیلی... مضحک شود!
مشت پسر به آرتان نخورده بود و این جای شکر داشت! آرتان که از ترس آن‌چه قرار بود بشنود و یا که شنیده بود؛ چون ترسانی به خود می‌لرزید. اما صدا بلند کرد و فریاد کشید:
- چت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
485
پسندها
3,076
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #17
- چی شده سام! بگو چه مرگت شده! تو گفتی نفَ...
قبل این‌که نفس گفتن او کامل شود؛ سام با چنان شدتی نعره بر آورد که ماتش برد!
- اسم نفس من و به زبون نیار!
و دست بر زمین گذاشته چون یک طوفان ویرانگر بلند شد! دقایقی بعد؛ دو پسر جنونزده در حد مرگ هم را می‌زدند و یکی از آن‌ها هی فحش می‌داد!
سام که انگار تصمیم گرفته بود که آرتان را بکشد. آرتان هم که از کتک خوردن خسته شده بود و خشمش به جوش آمده بود؛ هم می‌خورد هم می‌زد! میان کتک زدن‌هایشان آرتان با نفس‌نفس نعره زد:
- آخه لعنتی حداقل بگو چرا می‌زنی!
بعد یاد این افتاد که سام گفته بود اسم نفسش را نیاورد و مات شد! منظور پسر چه بود! نفس عمیق و ترسناکی کشید. باز هم یک نفس عمیق... یک‌بار دیگر و مشت شدن دستانش... یک‌بار دیگر و چفت شدن دندان‌هایش...
ناگهان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
485
پسندها
3,076
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #18
یکی نیست به او بگوید؛ آخر انسانِ نادان؛ مگر می‌شود کسی تنهایی مقصر باشد؟ نفس جانش هم اندازه‌ی او مقصر نمی‌شد مگر! قصه‌ی شرمآوری بود. دو پسری که بی‌دانایی داشتند با یک‌دیگر می‌جنگیدند. نباید کسی از کسی می‌پرسید که دقیقا این‌جا چه خبر است؟
بالاخره آرتان به خودش آمد و از او فاصله گرفت. دست‌هایش را به حالت تصلیم بالا برد و آرام گفت:
- خیله خب، خیله خب، بهم بگو این‌جا چه خبره؟ تو فکر می‌کنی عشق من همون عشق توعه! آره سام؟
سام با چشمانی تنفر‌دار نگاهی غیر دوستانه به او انداخت.
- تظاهر نکن که بی‌خبری؛ کار خود عوضیت بود نه! مثل همیشه بهم حسودی کردی.
آرتان با چشمانی گرد و ناباور نگاهش کرد. با خشونت دست لای مو‌هایش برد و صدا بلند کرد:
- چی میگی تو روانی! من الآن دارم تازه این مزخرفات رو می‌شنوم. چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
485
پسندها
3,076
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #19
از جا پرید و نعره‌ای زد:
- امکان نداره!
سام هم با جنونی ناگهانی خودش را به سمتش پرت کرد و یقه‌اش را چسبید.
- چطوره بریم پیش نفس بانو تا بفهمیم امکان داره یا نه!
***
دختر بی‌حوصله مو‌های طلایی خوشرنگش را به داخل روسریش فرستاد و به راه افتاد. هنوز چند قدم از خانه‌شان دور نشده بود که دو پسر به سمتش هجوم آوردند.
- نفس عوضی بگو این‌جا چه خبره!
- سر کارم گذاشتی آشغال!
نفس با ترس عقب‌عقب رفت و جیغی زد. اصلاً نظری نداشت که این‌جا چه خبر بود! با تنی لرزان؛ همانطور که عقب می‌رفت داد زد:
- شما‌ها دیگه کی هستین!
دو پسر با بهت خشک‌شان زد. یعنی چه که آن‌ها را نمی‌شناخت؟
فرصت نیافتند بیش‌تر از آن اکث العمل نشان دهند زیرا ماشینی جلوی پای دختر توقف کرد و مأموران مثل چه پایین ریختند. یکی از آن‌ها با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا