- ارسالیها
- 485
- پسندها
- 3,076
- امتیازها
- 17,083
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #11
بر خلاف همیشه که با غروری جهنمی وارد شرکت میشدم؛ اینبار لبخندی ظاهری روی لبانم نشانده بودم و به سمتِ اتاقم گام برمیداشتم. چهرهام همچون همیشه با یک آرایش ملایم مزین شده بود. بر خلاف همیشه که جواب سلام همه را با سر تکان دادن میدادم؛ اینبار با صدای ملایمی به همگیشان پاسخ میدادم. چشمان اکثریتشان بهت را فریاد میزد.
او را دیدم که داشت با منشی صحبت میکرد. لبخندم را مهربانتر کردم و با هیجان خاصی به سمت میز منشی رفتم.
- سلام نغمه جان؛ خوب هستین؟
چشمان او با تعجب چرخید و نگاهم را شکار کرد. نغمه هم متحیر جوابم را داد. آخر تا کنون روی خوش از من ندیده بود.
لبخندم جان بیشتری گرفت و خوشحالتر شد. رو به او کردم و با لحن مهربانی گفتم:
- سلام آقای پناهی؛ حالتون چطوره؟
با سردیای که انتظارش را...
او را دیدم که داشت با منشی صحبت میکرد. لبخندم را مهربانتر کردم و با هیجان خاصی به سمت میز منشی رفتم.
- سلام نغمه جان؛ خوب هستین؟
چشمان او با تعجب چرخید و نگاهم را شکار کرد. نغمه هم متحیر جوابم را داد. آخر تا کنون روی خوش از من ندیده بود.
لبخندم جان بیشتری گرفت و خوشحالتر شد. رو به او کردم و با لحن مهربانی گفتم:
- سلام آقای پناهی؛ حالتون چطوره؟
با سردیای که انتظارش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر