متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

منتخب مجموعه اشعار قسم به خرمن گیسوانت | نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع _nazanin_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 27
  • بازدیدها 1,942
  • کاربران تگ شده هیچ

کدوم شعر به دلت نشست!؟

  • از ماه تا پروانگی

    رای 1 100.0%
  • سراب

    رای 0 0.0%
  • وصال

    رای 0 0.0%
  • شهر کبود

    رای 0 0.0%
  • مرا بنگر

    رای 0 0.0%
  • پالیز

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #21
«واهی»

خشت‌خشت دل را برافروختی
غم، عشق را به دوش کشید و با خود برد...

تابش قمر را خموش کردی
بنگر شب‌تاب‌ها، خود را ماه پنداشته‌اند...

دانه‌دانه سمن و رُز را چیدی
بنگر در این باغ، تاج بر سر هرز نشست...

بال‌های بلورین پروانه را ربودی
مرگ، پروانه را به دوش کشید و با خود برد...

ذرّه‌ذرّه جانم را زدودی
این دل، بربام خانه نشست و آن را
خاک برد...


 
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #22
«شمیم»

عِطر یاس پیراهنت
از فرسخ‌ها دور، مژده‌ی آمدنت را
ساز زد
پیراهن یوسف هم این‌چنین
از دیار دور، خبر آمدنش را
بانگ زد
گل ارکیده در گیسوانت
از فرسنگ‌ها دور، شمیم دل‌انگیزت را
جار زد...

 
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #23
«سبو»

جانم در آن سبوی شکسته، تاب نیاورد و
دیگر نماند
دلم باخت و در این بحر کبود، غرق شد و
دیگر نماند
آن شبه سیه گذر کرد، قمر رفت و دیگر هور نماند
مگر نمی‌دانستی در این گوشه‌ی لِنج
زیر این بحر زوال
گرفتار شد و
دیگر نماند!
مگر نمی‌دانستی شعله کشید جانم
روح عزیمت کرد و قلب
دیگر نماند
همه جانم از تَرَک‌های سبو لبریز شد و
این من رفت و
دیگر نماند...

 
آخرین ویرایش
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #24
«آفاق»


آتش سرخ دلم، شعله کشید ز عشق تو
در سرم آمد همان روی خوشِ خندان تو

بی‌نهایت ماند، در سوز شب تنهای من
برد دین و دل و دنیای من

برکه‌ی پاک دلم، دریایی شد ز نام تو
رخ دیوانه‌ام، عاقل که شد با یاد تو

آن نگاه آمد و شد نیلوفرم
در قلب بی‌ثمرم آمد و دید دنیای من

ای دل‌انگیزترین رویای من
بنگر که چه‌گونه رنگین شده آفاقِ من

ای نیکوترین مجنون من
در تب شیرینِ فرهاد
دل را نبازی که با دیدنت
جان می‌سپارم و این می‌شود پایان من...
 
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #25
«حزین»

رویای شب تنهای من
نیستی، مگر دل با نبودنت می‌شود آرام!؟
مگر فردایم بی‌تو می‌گذرد
می‌میرد و می‌رود این ماه‌ها!؟
در سرم می‌رود آن چشم‌ها
حتی دگر آن خنده‌ها، آن مژه‌گان
نیست در یاد و چه‌ساده رفت برباد!
نمی‌دانستی
کُشتی درونم را شبی
که رفتی و دیگر نماندی ای یار...
 
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #26
«سودای عشق»

دلم را به چه سویی بردی یارم
مرا به مرداب سیه رساندی، جانم!

نور دیده‌گانم تو بودی یارم
در سرم سودای عشق تو بودی، جانم

فردای شب سیه، سپید تو بودی یارم
فردای بی‌ثمر، رنگ شکوفه تو بودی جانم

مرا به ریسمان پوسیده‌ی غم سپردی یارم
دیدی دل را چه ساده بر باد دادی، جانم!

مرا در خاک حزن دفن کردی یارم
بنگر چگونه برای بقاء، ریشه دواندم!

جانِ تو شد ورد زبانم
رفتی و من ماندم به فکر یارم.
 
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #27
«لاژورد»
این قلب بی‌ثمر، در قایقی شکسته
روی موجه‌های وهمناک بحر لاژوردی
دیگر نماند... .
غرق شد و صاحبش دگر
آوازه‌ی زیستن را ز یاد برد.
صخره‌های نم‌زده‌ی این نگاه
دیگر توان هجوم خروش‌های بعدی را ندارد.
کاش کمی دیگر بودی
تا این جسم خمیده و این قلب مخروب را
از اعماق رمنده‌ی این بحر
به دست پرستوک‌های
می‌سپاردی...
 
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #28
«خرمن گیسوانت»

بیت‌های این شعر، سکوت خموش شب را
از دل نقره‌ای رنگ نگاهت
بیرون می‌آورند.

قلم خیزرانی در دست ندارم اما
عطش عشقم می‌نویسند
عمق این دلتنگی‌را

آن تار موی سیه رنگت
می‌شود شعر و می‌خواند غزل
آن گیسوی پریشان بلندت
می‌شود عمق عمیق مضمون این شعرها

به چه قسم بخورم کافی‌است؟
تا بمانی و بپنداری این عشق را
تا ببینی و بسازی این شعر را

من که عهد بستم با خرمن گیسوانت
با یاس و رُزِ پیراهنت

حال پنداشتی این حس را
آن تک موی حریر موهایت را
با جمال و جبروت این عالم
هرگز تاخت نخواهم زد...
 
امضا : _nazanin_

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا