متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

متوسط داستان امضای سرخ | بارقه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بارقه
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 980
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

بارقه

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
22
پسندها
51
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #11
تغییری کوچک؛ گوش های یویی سرخ شد. با مکثی شک‌برانگیز پاسخ داد:
- بحث پدرم با پادشاه محرمانه بود، منم تصمیم گرفتم توی این وقفه از محوطه سرسبز قصر لذت ببرم.
ندلین با لبخندی دندان‌نشان، سرش را تکان داد و خودستایانه گفت:
- محوطه سرسبز و یه شاهزاده شگفت‌انگیز! بمون و ببین چه‌طوری ولیکور رو وادار می‌کنم ستایشم کنه!
سپس همراه با اشاره به گلدان شکسته ادامه داد:
- البته اگه خطر مرگ رو به جون می‌خری.
یویی انگشت خون‌آلودش از شکستن گلدان را، در حرکتی غیرارادی پشتش پنهان نمود و مودبانه گفت:
- علاقه‌ی فراوانی دارم، اما فکر نمی‌کنم زمان زیادی برام باقی مونده باشه. به هر حال از اینکه من رو لایق این سعادت می دونین سپاسگزارم، و روزتون بخیر.
سپس تعظیم کرد و به درون قصر بازگشت و وقتی به خوبی از دیدرأس خارج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

بارقه

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
22
پسندها
51
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #12
«اپیزود سه»
«سر در آوردن از رموز و راه‌های مخفی قصر» یکی از هزاران ویژگی‌ای بود که ندلین درباره‌ی آن به خود مباهات می‌کرد‌. با آن لباس‌های مبدل عامی و شنل بر سر نهاده، دزدکانه در پیچ و واپیچ کوچه ها پرسه می‌زد ولی به خوبی می‌دانست به کجا می‌رود. از دیدن دنیای خارج از چهارچوب قصر مانند همیشه در شگفت بود –آن همه آزادی، فارغ از اصالت‌ها، و سنت‌ها و رسم و رسومات خفقان آور- و به او فرصتی می‌داد تا کنجکاوی‌اش را برطرف سازد.
در میدانی دایره‌ای شکل که به سه سمت راه می یافت، درست مقابل یک دکان چوب‌بُری، به محل مدنظرش رسید. دختری جسور که بی هیچ پروایی، از خاندان پادشاهی و ایزدان انتقاد می‌کرد، آن هم با رگ‌های برجسته و متعصب!
چند الوار در زمین فرو کرده و پارچه‌ای روشن به آن آویخته بود، و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

بارقه

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
22
پسندها
51
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #13
دخترک به کُندی نفس می کشید و سینه‌اش از خشم، بالا و پایین می رفت. نباید باری دیگر مادرش را ناامید می‌کرد، نگاهش را به پایین دوخت و انگشتانش را بیشتر بر هم فشرد. اما خنده‌های کریهانه‌ی آن دو تمامی نداشت. لاغراندام ادامه داد:
- به نفعته همین حالا این جنسای بُنجلت رو جمع کنی و بزنی به چاک! وگرنه رئیسم ازت شکایت می‌کنه. بچه‌ی خوبی باش! آفرین کوچولو!
دخترک بی‌فکرانه بلند شد و در کسری از ثانیه، چاقوی تراش‌کاری‌اش را از تکه چوب افرا بیرون کشید، خشم او را سرشار از قدرتی ماورایی کرده بود، بی‌نشانه چاقویش را پرتاب نمود و چاقو نفیر کشید و با بُرش هوا، و صدایی تیز، از کنار گوش پسر لاغراندام گذشت و در بدنه‌ی ارابه‌ای فرو رفت. آنقدر سریع این اتفاق افتاد که لحظه‌ای بعد، ندلین با ناباوری به ارابه‌چی‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

بارقه

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
22
پسندها
51
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #14
پسر عاجزانه و به دنبال کمک اطرافش را کاوید و سپس برای حفظ بقایش، چهار دست و پا عقب گرد کرد و بی‌محابا عذر خواست. وقتی فاصله‌اش به حد نصاب رسید، از جا برخاست و همانطور که دستانش را برای زدودن خاک بر هم می کوبید، با نفرت و برتری گفت:
- همین امشب! همین امشب می فرستم بیچارت کنن! جلوی قانون که نمیتونی چاقو بکشی سگ هار!
جمله‌اش کامل نشده بود که به جسمی برخورد کرد و افتاد. ندلین یک قدم عقب‌تر رفت و پسر ترسیده لرزیده بازگشت و از چکمه های سگک‌دار بالا کشید و شنلی مشکی را گذراند و به صورتی آشنا رسید. ندلین تبسمی کرد و محترمانه کمکش کرد بلند شود. سپس با همان لبخند معنادار گفت:
- قصد دخالت ندارم ولی در حقیقت هیچ قانونی داخل کتاب قوانین ری‌دولنت نیست که عمل این خانم رو تخلف بدونه. اوه؟ زخمی شدین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

بارقه

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
22
پسندها
51
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #15
- هی پسرجون، من از پس خودم برمیام. یه بار دیگه از این قهرمان‌بازیا دربیاری تضمین نمیکنم طلوع آفتابو ببینی.
- خیلی ساده‌تره که تشکر کنی، مگه نه؟
دخترک با بالا انداختن سرش و تکان خوردن موهای سرخش، پوزخند صداداری زد.
- قصد و قرضت چی بود، ها؟ به قیافت نمی‌خوره محض رضای مقدسات کاری کرده باشی. این روزام زیادی اینورا می‌پلکی! حواسمه!
ندلین خونسردانه شانه بالا انداخت و گفت:
- قصدی نداشتم، می‌خواستم چیزی بخرم که با اون اوضاع ممکن نبود، بود؟
سپس نگاهش را میان بساط دختر گرداند و به یک خنجر چوبی اشاره زد و گفت:
- چقدر ظریفه! قیمتش؟ اوه. اون سنگ‌ها رو چطوری بهش چسبوندی؟
بدبینی در چشمان عسلی دخترک بیداد می‌کرد:
- بالاشهری‌ای؟ بچه‌ی اون مقامات لعنتی‌ای؟ اون چرندیاتت در مورد قانون چی بود، ها؟
ندلین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

بارقه

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
22
پسندها
51
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #16
ندلین که از همراهی او راضی بود، بیشتر خود را به حماقت زد و اجازه داد دخترک بیشتر به او اطلاعات دهد:
- آدمای احمق یا مترحم؟
نوجوان از حیثیتش دفاع کرد و محکم گفت:
- اینا خودشون از من بدبخت بیچاره ترن، و بدبخت بیچاره‌ها از مغازه‌های بزرگ می‌ترسن. فکر میکنن دلشون به حال من سوخته ولی من تهش به ریش همشون می‌خندم!
ندلین چشمکی زد و با خنده و مرعوب شده گفت:
- تو باهوشی!
نوجوان نوعی تازگی حس کرد، حسی عجیب. هیچ‌گاه چنین چیزی را از یک آدم غریبه نشنیده بود. به غیر از مادرش کسی او را تحسین نکرده بود. همواره به خاطر پدرش، شیطان نامیده شده و تمام توانایی‌هایش زیر سوال رفته بود... اما حال... سرش را تکان تکان داد و اخم‌هایش را از روی بی‌اعتمادی در هم کشید و گفت:
- خب هزینه‌‌ی خنجرو اِخ کن! یه دونه بسه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

بارقه

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
22
پسندها
51
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #17
«اپیزود چهار»
روزها از پی هم می‌گذشتند و ندلین عاجزانه به دنبال فرصتی می‌گشت تا از قصر بگریزد و تنها دوست این روزهایش را ببیند. درست زمانی که ایلونا از آمدنش قطع امید کرده بود، ندلین بازگشت‌. از آنجایی که ایلونا همراه خود گردن‌بند را نیاورده بود، هر دو راهی جنگل شدند‌. شانه به شانه‌ی هم در مسیری که از برگ‌های منعطف سبز سنگفرش شده بود، قدم می‌زدند‌. پاهای درختان در زمین بود و سرهایشان در آسمان‌. ندلین برای دیدن آنها سرش را کامل بالا برده و سِحرشده به انوار بازیگوشی می نگریست که از فواصل آغوش درختان می تابید، همینطور پرندگانی که آواز می‌خواندند و در آن توده‌ی سبز قایم باشک بازی می کردند‌. ملکوتی بود! به خصوص که دیشب، آسمان، آب دهانش را قرقره کرده و چند دقیقه‌ای بارانی خاک‌آلود بر تن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

بارقه

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
22
پسندها
51
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #18
از صراحتش، شانه‌های ایلونا بالا پرید. چرخی زد و جلوی ندلین را سد نمود. لکه‌های نور و سایه در صورت پسرانه و شکاکش می رقصید.
- آها! پس رگ و ریشت چیه؟ بابات چیکارس بالاشهری؟
ندلین مدت‌ها قبل چنین موقعیتی را پیش‌بینی کرده بود. چشمکی زد و طنازانه گفت:
- اجازه داری ند صدام کنی، بانو!
نگاه اخطارآمیز ایلونا را که دید، به خودش آمد، صدایش را صاف کرد و بانزاکت گفت:
- آها بله. خب پدرم... منصب درباری داره.
دروغ هم نگفته بود؛ اما سریعا اطلاعاتی فرعی افزود:
- بالای شهر زندگی می کنم و خونه‌م تا اینجا چند ساعت فاصله داره.
و به خاطر آورد با چه مکافاتی همراه با گاریچی‌های حمل میوه به آنجا آمده، زیرا همواره در جنوب به خاطر جنگل های پربارش، میوه های تازه و شیرین یافت می شد و سپس بهترین آنان دست‌چین شده و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

بارقه

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
22
پسندها
51
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #19
همگام با ردپاهای ایلونا که در گل فرو رفته بود، جلو رفت و از جایی، تنها صدای راهنمایش غرش‌های دخترانه بود. در پشت کلبه‌ای چوبی که دود خاکستری از دودکش‌هایش بیرون می‌زد، از میان پنجره‌ی مربعی باز، ایلونا بغض‌آلود داد می‌زد:
- نه فقط تو که اگه کل دنیا بگن بابای من نجس و گناهکاره، باور نمی‌کنم. چشماتو وا کن مامان، خودتم می‌دونی، بابا بی‌گناه بود!
و سپس در به هم کوبیده شد و دختری ظریف در لباس‌هایی زمخت ظاهر شد؛ در حالی که چشمانش مالامال از اشک نریخته بود و در دستانش، مهره‌های چوبی گردن‌بندی. وقتی ندلین را آنجا بر جای خشکیده دید، انگشتانش را مشت کرد و لب‌هایش لرزید. قبل از آنکه چیزی بگوید، مادرش در چهارچوب در حاضر شد و با غم و غصه صدایش زد. ایلونا اما بدون آنکه بازگردد، به سمت جنگل دوید. مادر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

بارقه

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
22
پسندها
51
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #20
ندلین در سکوت و بسیار ناشیانه از درخت بالا رفت و با فاصله‌ی کمی کنار ایلونا نشست‌. شنل خیس و خزه‌ای شده‌اش را روی پایش جمع کرد و رو به ایلونای مغموم گفت:
- این بار باید هزینه‌ی اومدنم رو حساب کنی.
ایلونا یکه خورد.
- ها؟
- درسته کلی ناراحتی و گریه کردی، ولی من از گردن‌بندم نمی‌گذرم. باید دوباره درستش کنی.
چشمان عسلی و نمگین ایلونا تا آخرین حد فراخ شد، گردن کج کرد و انگار به موجودی ناشناخته بنگرد، لب زد:
- آدمای نرمال اینجور وقتا یه چیز دیگه می‌گن!
ندلین زد زیر خنده. جسارتی به خرج داد و لحن پیشین ایلونا را تقلید کرد:
- از دلسوزی حالم بهم می‌خوره!
شیطنت زده افزود:
- هیچ دلم نمی‌خواد خوراک اون قورباغه‌ی توی باتلاق بشم. اصلا مرگ باوقاری نیست!
چشمان ایلونا درخشید؛ چقدر برای این پسر ناشناس،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا