• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان احمق‌ها نمی‌میرند | پانیذ یزدانی کاربر انجمن یک رمان

paniz.yd

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/3/24
ارسالی‌ها
6
پسندها
12
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
احمق‌ها نمی‌میرند
نام نویسنده:
پانیذ یزدانی
ژانر رمان:
#تخیلی، #معمایی
کد رمان: 1593
ناظر رمان:
♡°DINA° ♡°DINA°

خلاصه:
سردرگم و غرق در فکر به سمت اتوبوس سیاه رفت، بدترین اتفاق تاریک زندگی‌اش همین بود. اتوبوسی که مقصدش جایی به نام سرزمین احمق‌ها بود و هیچ راه نجاتی جز مرگ برای رهایی وجود نداشت. امیدی برای زنده ماندنش نبود؛ اما با کسی آشنا شد که در آن اوضاع ناجیِ جانش شد. آن‌ها با هم عهد بستند که مراقب همیشگی یکدیگر باشند؛ ولی این مراقبت تاریخِ انقضا دارد، در پایان بازی همراهان همیشگی باید با یکدیگر مبارزه ‌کنند و فقط یک نفر از آن‌ها زنده خواهد ماند!

سخن نویسنده:
خب دوستان، من به جز این داستان، چند رمان دیگه هم نوشتم و تقریبا چند ساله که مشغول به نویسندگیم، خیلی ممنون از کسایی که تا الان من رو حمایت کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ghasedak.

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
1,018
پسندها
2,754
امتیازها
16,473
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

paniz.yd

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/3/24
ارسالی‌ها
6
پسندها
12
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
او از جنس خدایان مرگ بود و از کودکی نام مرگ بر روی او گذاشته شده بود.
روزی مانند بقیه‌ی روز‌ها با قدم‌هایی نحس به سمت سرنوشت شومش قدم برداشت.
عجل که سر برسد خبر نمی‌کند، فقط خیلی بی‌صدا دامن‌گیر انسان خواهد شد.
گه‌گاهی به خرافه‌گویی‌های دیگران باید توجه کرد، زیرا حتما چیزی دیده‌اند که فریاد خطر سر می‌دهند.
سوار بر اتوبوسی سیاه رنگ بدون آن‌که بداند چه چیزی در انتظارش است به سوی سیاهی شب رفت.
تنها راه رهایی از سیاهی، مرگ بود.
در این داستان فقط یک جمله حکم فرماست:
«یا بکش، یا کشته خواهی شد!»
وقتی نوشته‌هایش را می‌خواند؛ لشکر بی‌رحم اشک، از هر طرف بر چشمانش هجوم می‌آوردند.
چقدر عذاب‌دهنده بود که دیگر او را نداشت.
او می‌دانست که در آخر فقط یک نفر زنده خواهد ماند؛ ولی مگر می‌شود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

paniz.yd

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/3/24
ارسالی‌ها
6
پسندها
12
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
فصل اول:

رویین با تعجب به کلبه‌ی عجیب و غریبی که همراه با پدرش واردش شده بود نگاه کرد. یه کلبه دور از روستا بدون هیچ امکاناتی، نگاه بهت‌زده‌ش رو از اطراف گرفت و به پدرش دوخت. در همون حال گفت:
- بابا، برای چی من رو این‌جا آوردی؟!
پدرش لبخند مهربونی روی لب‌هاش نشوند و در حالی که روی صندلی زهواردررفته‌‌ی وسط کلبه نشسته بود، کتابی از توی کوله‌ش در آورد و جواب داد:
- فکر کنم خودت دیدی که سال‌هاست روی نوشتن کتاب احمق‌ها نمی‌میرند کار می‌کنم. بارها بهت گفتم که این داستان واقعیته، برای خیلی از آدم‌ها این کتاب رو خوندم و داستانم رو گفتم ولی فکر کردن که دیوونه‌م؛ اما من تو رو جایی آوردم که داستان از اون‌جا شروع شد، می‌خوام کتاب رو برای اولین‌بار برات بخونم و واقعیت‌ها رو بهت بگم.
رویین با شنیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Melorin_

paniz.yd

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/3/24
ارسالی‌ها
6
پسندها
12
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
|دانای کل|

کوله‌ش رو روی شونه‌ش انداخت و در حالی که کفش‌هاش رو روی زمین می‌کشید و راه می‌رفت کنار ایستگاه اتوبوس وایستاد، با خودش فکر می‌کرد که کی می‌شه سال آخر دبیرستانش هم تموم بشه و دیگه مجبور به این همه راه رفتن نباشه؟!
خمیازه‌ای کشید و سرش رو به میله‌ی آهنی که کنار ایستگاه اتوبوس بود قرار داد. این خط اتوبوس این ساعت به شدت خلوت بود و فقط یه پیرمرد و چند دانشجویی که می‌خواستن به سمت بیرونِ شهر برن توی ایستگاه منتظر بودن.
پیرمردی که روی صندلی‌های زهواردررفته‌ی ایستگاه نشسته بود اشاره‌ای به پسرک کرد و گفت:
- هی پسرجون، بیا این‌جا بشین، فعلا اتوبوس نمیاد.
پسرک با خستگی سرش رو از میله‌‌ی آهنی فاصله داد، بدون حرف کنار پیرمرد نشست و این بار سرش رو به پشت صندلی تکیه داد و باز مشغول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Melorin_

paniz.yd

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/3/24
ارسالی‌ها
6
پسندها
12
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
هادس با فکر کردن به معنی اسمش نیشخندی زد و جواب داد:
- خدای دنیای مردگان و الهه‌ی مرگ!
پسر جوون سرش رو برگردوند و متعجب با خودش فکر کرد که والدین این پسر چه اسم عجیب‌غریبی روش گذاشتن.
از نظرش هادِس خیلی سرد و خشک بود و قطعا برعکس قیافه‌ی زیبا و گیرایی که داشت شخص خوبی برای ارتباط گرفتن و هم‌‌صحبتی نبود.
هادس با دیدن دوباره‌ی این کلیشه‌ی تکراری نیشخندش عمیق‌تر شد و سرش رو به صندلی تکیه داد. همیشه آدم‌ها همین بودن، با دیدن اسم و شخصیت عجیب‌غریبش به سرعت پس می‌کشیدن. چقدر این آدم‌ها خسته کننده و نفرت‌انگیز بودن!
اتوبوس بالاخره راه افتاد و بعد از نیم ساعت جلوی دانشگاه ایستاد. همه‌ی مسافر‌‌های اتوبوس طبق معمولِ همیشگی، مقصدشون دانشگاه بود و کسی تا آخر ایستگاه نمی‌رفت، البته به جز هادِس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Melorin_

paniz.yd

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/3/24
ارسالی‌ها
6
پسندها
12
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
ابرها با حرکت تند باد، جلوی نور زیبا و مخوفی که از ماه ساطع می‌شد رو می‌گرفتن. انگار که می‌خواستن از ماه در برابر این نحسی بزرگ محافظت کنن. گرگ‌ها با بلندترین صدای ممکن زوزه می‌کشیدن و به هادِس هشدار مرگ می‌دادن. هوا لحظه‌به‌لحظه سردتر می‌شد و انگار با هر قدمی که هادس برمی‌داشت گرمای زندگی رو دفع و سرمای مرگ رو جذب می‌کرد.
با رسیدن به اون اتوبوس مخوف اون‌قدر حس بد به سمتش هجوم آورد که از شدت سرگیجه و حالت تهوع می‌خواست زمین بیفته؛ اما وقتی که دستش رو به بدنه‌ی اتوبوس بند کرد تا زمین نیُفته انگار با لمس اون اتوبوس تمام اون احساسات بد دور شدن و همه چیز دوباره معمولی شد.
ابر‌ها از جلوی ماه کنار رفتن و زوزه‌ی گرگ‌ها قطع شد. با شنیدن صدای خنده‌ و همهمه‌ از توی اتوبوس با بهت سرش رو بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا