• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لباس عروس خونین | ویدا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vida1
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 39
  • بازدیدها 1,062
  • کاربران تگ شده هیچ

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
90
پسندها
265
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
لباس عروس خونین
نام نویسنده:
ویدا
ژانر رمان:
#فانتزی #عاشقانه
کد رمان: 5596
ناظر: Roshanak_QW Roshanak_QW


خلاصه:
صحرا، دختری که در خانواده شاه به دنیا آمده است، با حقایقی مواجه می‌شود که کل زندگی‌اش از جمله رابطه عاشقانه‌اش با عشقش را برهم می‌ریزد؛ در این میان نامزد او قربانی ماجرا می‌شود و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

YEGANEH SALIMI

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,607
پسندها
8,452
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
90
پسندها
265
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
تقدیم به نگاه زیباتون!
_____________________________________
__به نام نامی یزدان____

مقدمه:
دلتنگم و دیدار تو درمان من است.

بی‌رنگ رخت زمانه زندان من است.

بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی؛

آنچ از غم هجران تو بر جان من است.


"مولانا"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
90
پسندها
265
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
قدم برمی‌دارم. دامن لباس عروس، بر روی آسفالت خونین؛ کشیده می‌شود. باد شدیدی می‌وزد. مرد پیر، باری دیگر قهقهه می‌زند.
- چه زود مرد!
تمام شجاعتم را جمع می‌کنم و فریاد می‌زنم:
- چرا؟ چرا؟ با هرکی مشکل داری با خودش حل کن!
باری دیگر صدای خنده اش هوا می‌رود.
- من با کل خاندان شما شاهزاده‌ها و شاهدخت‌ها مشکل دارم!
صدای لرزان و گرفته تایماز¹، بلند می‌شود:
- صحرا²... ؟
وقتی به سمتش برمی‌گردم، مانند سنگ؛ بی‌حرکت افتاده است و قفسه سینه‌اش تکان نمی‌خورد. قطره اشکم را از روی گونه‌ام پاک می‌کنم. هنوز صدای قهقهه مرد، در هوا پخش است. صدای فریادم او را ساکت می‌کند:
- بسه! ببند نیشت رو! اگه یه بار دیگه بخندی تمام دندون‌هات رو از ته می‌کشم!
چشمانش درشت می‌شود:
- سر من داد نزن... .
حرفش را قطع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
90
پسندها
265
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
صدای افتادن جسمی، بر روی زمین بلند می‌شود. وقتی سرم را به طرف صدای برمی‌گردانم، با تایماز؛ صحیح و سالم روبه‌رو می‌شوم. با لبخند شروع به حرف زدن می‌کند:
- احساس کردم حالت بده! خوبی؟
دهنم را باز می‌کنم چیزی بگویم اما، توهم نیست! یاد مادرم افتادم که هر از چند گاهی با ترس به عقب خودش را پرتاب می‌کرد! شاید چون...ساحره‌ها از چیزی که تصور می‌کنند؛ بهشان نزدیک‌تر است! کسی مثل...شاهدخت و ملکه‌شان!
- تایماز...توهم نیستی!
با لبخندی مهربان، سر تکان می‌دهد.
- فکر کردی یه توهمِ بدم؟ من نامزدتم صحرا! دوست دارم... .
حرفش را قطع می‌کنم:
- دوسم نداری...قبل از مرگت هم نداشتی! ما خونه مشترک داشتیم...اما هر وقت با هم می‌رفتیم خونه، خونه بوی گند عطری رو می‌داد که من...تا حالا نخریدم چه برسه بخوام بزنم! روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
90
پسندها
265
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
«بخش دوم »
همیشه، به‌دنبال قسر در رفتن از دست کارهای افتصاح‌وارش بود. به یاد می‌آورم که وقتی به رد رژلبِ روی لیوان پی بردم، هرکاری کرد تا به من ثابت کند که رژلب خودم است؛ درحالی که من،آن روز به بازار رفته بودم و برای خانه خرید کرده بودم.
- عزیزم رژ خودته‌ها!
درحالی که مطمئن بودم، من دوسالی می‌شود که در بازارها دربه‌در به‌دنبال این رنگ رژ بودم.
- عزیزم...من...راستش رو بخوای من دوساله دنبال این رنگ رژم...حتی امر‌وز توی بازار، دنبالش بودم.
صدای خنده‌اش، هنوز در گوشم می‌پیچد.
- می‌خواستم ببینم چقدر بهم اعتماد داری. خواهرم اومده بود.
- عزیزم، از کی تاحالا خانواده‌ت رو میاری...خونه مشترک‌مون؟
حالا که فکر می‌کنم، از حالت چشمانش پیدا بود دارد چیزی در ذهنش پرورش می‌دهد که حقیقت ندارد.
- خواهرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
90
پسندها
265
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
به طرفش برمی‌گردم.
- بله. ممنون... .
قیافه‌اش در مه و در آن تاریکی زیاد هویدا نبود، اما از صدایش پیدا بود، تعجب کرده است.
- خانم، لباس خونین، حتی توی حالت عادی هم...نشونه‌ی خوبی نیست؛ چه برسه بخواد 'لباس عروس خونین' باشه!
حتما قدرت ماوراءطبیعه‌اش، دید در شب است.
دراز شدن دستش، مه را می‌شکافد.
- بهم اعتماد کن!
اکنون، باران به کل بند آمده است.
- چرا؟ من شمارو دو دقیقه هم نیست می‌شناسم.
صدای خنده‌اش، شک و تردید را که این مرد جوان، تایمان¹ برادر تایماز است را از بین می برد.
- وقتی دستور دادم برادرم رو بکشن برای احساسی که بهش داشتم که قطعاً...تنفر بود، فکر نمی‌کردم نامزد به‌این بانمکی داره! سردت نیست؟ بالآخره...لباس عروس توریه.
تقریبا فریاد می‌زنم:
- تایمان؟ چه مرگته؟ برادر‌ِ خودت رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
90
پسندها
265
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
مه،کم کمَک از بین می‌رود.
- من چطوری توی پورشه با‌...بطری بنزین بریزم؟ خاندانی گاو تشریف دارن!
چشمانم را در حدقه می‌چرخانم و دوباره با پای پیاده، راهی می‌شوم. عجب شبی است امشب! شب ذوق‌مرگ شدن از خوشحالی عروس شدنم،اما دودقیقه بعد... لباس‌عروس خونین! بله منطقیه. صدای ویوره‌ی گوشی در جیب لباس‌عروس،بلند‌ می‌شود.
<<منشی کیم‌چشا>>
- بله؟
نفس‌نفس‌زنان می‌گوید:
- کجایین؟ بانوی من زود خودتون رو برسونین اینجا وضع خوبی نداره... .
و قبل از قطع شدن، صدای جیغ‌ش بلند می‌شود.
گوشی را به جیب لباس بازمی‌‌گردانم. دامن لباس را، بالا می‌گیرم و با تمام سرعت، به‌سمت ناکجا آباد می‌دوم.
پس از چند متر، نور ماشینی کل خیابان را نورانی می‌کند.
- دخترجون تک و تنها اینجا چکار داری؟
دستم را روی در ماشین می‌گذارم.
- قصر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
90
پسندها
265
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
«بخش سوم»
پس از چند متر، بالآخره ماشین را نگه می‌دارد. وقتی از ماشین پیاده می‌شوم، به‌جای دیدن گلدان‌های زیبا، درختان سرسبز، گل‌های رز صورتی و تمامی زیبایی‌هایی که با آن‌ها بزرگ شده‌ام، با درختاتی مواجه می‌شوم که چندین قطره‌خون رویشان ریخته است. گلدان‌هایی که آبی بودند، حال با رنگ قرمز پوشانیده ‌شده‌اند. روبه‌رویم، در باز قصر،‌ هرقدم یک سرباز بی‌جان درازبه‌دراز، افتاده‌اند. قدم های لرزانم را بالآخره بلند می‌کنم. دامن لباس‌عروس، این‌بار روی سرامیک‌های خونین حیاط قصر، کشیده می‌شود. کفش‌های سفید و پر برق من، حال از رنگ قرمز خون هزاران نفر، قرمز شده‌اند. لرز به تمام اندامم وارد می‌شود. جنازه‌ی بی‌جان تایمان،‌ جلوی ورودم را به پذیرایی قصر، گرفته‌است. باید فکرش را می‌کردم. یک قاتل از آزادیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
90
پسندها
265
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
اگر خارج از این مسائل و اتفاقات، با این مرد روبه‌رو می‌شدم، قطعاً بدون توجه از کنارش می‌گذشتم و اهمیتی نمی‌دادم.
- باید خاک‌شون کنیم.
از جایش برمی‌خیزد و بلندم می‌کند:
- کسی جز من نیست که بهت‌تون خدمت کنه بانوی من. پس بهتره سوار ماشین بشیم و بریم و پشت سرمون رو هم نگاه نکنیم!
دستم را از دستش بیرون می‌کشم و به دنبالش از قصر خارج می‌شوم.
-‌ انتقام! بهترین راهِ خنک شدن دل من همینه! کمکم می‌کنی؟
در صندلی جلوی ماشین را که بغل دست خودش است، باز می‌کند و خودش پشت فرمون می‌نشیند.
- آره! گرچه قدرتی جز قدرت ماوراءطبیعه‌ات نداری ولی... به گردن ماها لطف داری.
دامن لباس را می‌گیرم و سوار می‌شوم.
- اول برو لباس‌فروشی لطفا! حالم از این لباس به‌هم می‌خوره.
پایش را روی گاز می‌فشارد و با تمام سرعت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا