سلام!
یادت هست؟
تابستان ها
چقدرشعرنامه می نوشتم برای پسرهای محل؟
تا بدهند به دختران تهرانی
که آمده بودند آب و هوا
که آمده بودند ما را عوض کنند
اما من
مرضیه را می خواستم
که نه شعر دوست داشت
نه نامه!
نه آن چشمهای آذری مرا خواست
نه نیازمندیهای روزنامهها
واگر نه
در آن ناچاری پا به راه
دستی چمدانم را میگرفت
تا این سرایت تاریک
به زانو در نیاورد آتشم را
که آستین بالا برده بود
گلستان شود
میدانم میدانم!
هیچ تریبونی از من نخواهد گفت
من
حرف اضافهای هستم
در عاشقانهای بیتقویم!
افتاده به نبضم ضربان نرسیدن
ای لال شوی لال زبان نرسیدن
با این نفس سردو قطاری که نیامد
پیچیده به پایم چمدان نرسیدن
در من جریان داشته یک عمر کبوتر
یک عمر پربدن نگران نرسیدن
هی نامه نوشتم که کمی ماه بیارید
این خانه ی تاریک نشان نرسیدن
نه باد و بهاری نه- صدایی که بماند-
پر شد تن راهم از دهان نرسیدن
تقویم برایم خبری تازه ندارد
پیچیده به جانم سرطان نر سیدن
با آن کلماتی به شعرم نرسیدند
افتاد غزل در جریان نرسیدن