• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان مینیمال سری پنجم مجموعه داستان مینیمال | کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mers~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 3,966
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • #11
داستان: انار
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

همین که نوک کارد را داخل شیار انار فرو کرده و کمی تکان دادم، انار با صدای قرچ ضعیفی از هم باز شد. نگاهم که به دانه‌های سرخ و کبودش افتاد، اخم‌هایم درهم فرو رفت و با دلخوری گفتم:
- تو که پوستت سفیده، چرا دونه‌هات سرخه؟
آب دهانم را که حاصل فعالیت مضاعف غده‌های بزاقی با دیدن آن دانه‌های خون‌رنگ بود، قورت دادم و با دلداری به خودم گفتم:
- حالا شاید فقط رنگش قرمزه، اما خودش شیرینه.
یکی از نیمه‌های انار را به درون بشقاب برگرداندم. نیمه‌ی دیگری را هم با فشار دو دست دو نیم کردم. باز یکی از نیمه‌ها را درون بشقاب گذاشته و دانه‌های آن چارک باقی‌مانده‌ی درون دستم را با فشاری که از پشت به پوستش وارد کردم، بیرون کشیدم. کپه‌ای از دانه‌های سرخ و کبود انار،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *RaHa._

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • #12
داستان: خبر
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

سر کوچه از ماشین پیاده شدم. با یک دست کوله سربازی‌ام را روی شانه‌ام جابه‌جا کردم و بعد نگاهی سرشار از اضطراب به پاکت پلاستیکی سیاه‌رنگی که درون دست دیگرم بود، انداختم. مقداری از لب زیرینم را با دندان کندم و نگاهم را به انتهای کوچه به در طوسی‌رنگ خانه‌مان دوختم. حالا چطور باید به خانه می‌رفتم؟ با این چیزی که به همراه داشتم چه باید می‌کردم؟ اولین قدم را داخل کوچه گذاشتم و به ساعاتی قبل که شاد بودم، فکر کردم. ناسلامتی بعد از دوماه توانسته‌بودم از پادگان مرخصی بگیرم و با گرفتن سواری دربست به خانه رهسپار شوم. حال آن ساعتم چون حال کسی بود که در آسمان‌ها پرواز می‌کرد و حال الانم؟ می‌خواستم زمین دهان باز کند و مرا با تمام وجود ببلعد. آخر چطور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *RaHa._

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
55
امتیازها
578
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • #13
[به نام خدایی که پاییز را با رنگ و باران نوشت]

نام اثر: پاییز همان‌جاست، اما تو نیستی!
نویسنده: رها سلطانی

باران از صبح زود شروع شده بود. نرم، بی‌صدا. آن‌قدر که نمی‌فهمیدی از کِی خیابان خیس شده. هوا بوی چوب نم‌خورده می‌داد و خاک باران‌خورده، بویی آشنا که آدم را پرت می‌کرد به خاطره‌ای گم‌شده!
آرام و بی‌هیاهو، کوچه‌ی باریک را قدم می‌زد. کفش‌هایش تا مچ خیس شده بودند، اما سرعت قدم‌هایش کم نمی‌شد. چتری نداشت. انگار می‌خواست باران چهره‌اش را بخواند. چهره‌ای را که سال‌هاست کسی از حفظ نمی‌خواند.
کت قهوه‌ای‌رنگش را محکم به خود پیچید. جیب‌هایش را چسبید، نه برای گرما؛ برای چیزی که از او باقی مانده بود. شاید بو و یا رد دستی که دیگر نبود.
صدای ذهنش نرم بالا آمد، صدایی که فقط او می‌شنید:
- تو که بلد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • #14
داستان: انتظار
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

حامد چند بار عرض مسیر پیاده‌روی پارک را در حالی که گه‌گاه نگاهش را به ابتدای مسیر می‌دوخت به صورت رفت و برگشت طی کرد. در پایان دومین برگشت نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد و با ابروهایی که بیشتر از قبل در آغوش هم فرو می‌رفتند، نگاهی به ابتدای مسیر انداخت و با صدایی که از میان دندان‌های به هم فشرده‌اش خارج میشد گفت:
- پس کجا‌ موندی؟
خود را روی نیمکت سیمانی توسی‌رنگ انداخت و نگاهش را از ابتدای مسیر را برنداشت. چند لحظه بعد مرد جوان دیگری از پشت پیچ مسیر وارد میدان دید او شد و مرد اول با دیدن او سریع برخاست و با قدم‌های تند خود را به او‌ رساند. عباس با دیدن او لبخندی زد، اما حامد نرسیده به او صدایش را بلند کرد.
- کجایی پس؟ چهل و پنج دقیقه‌س علف زیر پام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • #15
داستان: مهر و دلتنگی
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

همین که از زیر طاق بادکنکی پا به داخل گذاشت، تمام قلبش درون کفش‌هایش ریخت. سر برگرداند. دیگر خبری از پدر نبود. دلش گرفت. از در و دیوار و آدم‌ها می‌ترسید، اما دستش را محکم به بندهای کوله‌پشتی سرخابی‌رنگش گرفت و قدم پیش گذاشت. او‌ دیگر بزرگ شده بود. بچه‌های دیگری هم مثل او در حیاط بودند. با اخم نگاهشان کرد. هیچ‌کس تنها نبود. دو بند کوله‌اش را محکم‌تر گرفت و ابروهایش بیشتر در هم شد. نگاهش روی مادر و دختری نشست. مادر مقنعه‌ی به هم ریخته‌ی دخترش را مرتب می‌کرد. نگاهش را به مقنعه‌ی خودش دوخت. خطِ تا رویش مانده بود. پایین مقنعه‌ را گرفت و کشید تا صاف شود. آنقدر به خاطر دیر بیدار شدن سریع آماده شده بود که حتی شانه هم به موهایش نزده بود. با چهار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • #16
داستان: خاطره‌ی باران
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

- قشنگه!
- چی؟
- بارون!
- اوه... آها... آره.
- می‌دونی یاد چی افتادم؟
- چی؟
- یاد روزهای اولمون.
- روزهای اول؟
- آره... یادت نیست؟ اولین باری که با هم اومدیم کافه بارون بود.
- هه... آره... رفته‌ بودیم‌ پارک‌ که بارون گرفت، تو مغرورانه گفتی حواسم به هوا بود و چتر همراه آوردم، ولی چتر بنفشتو همین که باز کردی در رفت.
- آره خراب شد، ولی خوب یادم مونده خنده‌هاتو قایم کردی.
- ببخش ولی...
- می‌دونم، باور کن خودمم خنده‌م گرفته بود، اما از اینکه به چشمت بی‌عرضه بیام ترسیدم و خنده‌م پرید.
- ولی عجب روز قشنگی بود اون روز!
- قدم زدن با تو قشنگش کرد.
- و البته کاملاً هم خیس شدیم، اونقدر که مجبور شدیم پناه ببریم به کافه.
- یادش بخیر! مثل موش آب کشیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • #17
نام: یک صبح عالی
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

ببین مرغ عزا و عروسی که میگن ماییم؛ ما ماگ‌های بدبخت!
آدما خوشحال باشن ما رو برمی‌دارن شربت درست می‌کنن می‌خورن، ناراحت باشن قهوه و نسکافه می‌ریزن داخلمون می‌خورن، با رفقاشون خوش‌نشینی داشته باشن چایی می‌ریزن، غذا بخورن دوغ و نوشابه می‌ریزن. نصفه شب هم خواب نداریم که، ملت تشنه بشن میان دست به یقه‌ی ما میشن، وای از اینکه رومون اسم بخوره مال فلانیه، اون فلانی مگه دست از سرمون برمی‌داره؟ صبح، ظهر، شب، دم به دقیقه روانمون رو می‌ریزه به هم. صد وای از وقتی که اون فلانی وسواسی هم باشه دیگه راه به راه، سینک و اسکاچ و شستن، مثل من بدبخت؛
خانمِ صاحب من اینقدر تنمو ساییده که دیگه احساس می‌کنم نازک‌تر از قبل شدم. اون استیکر لبخند روم خودش بهم گفت دلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • #18
نام داستان: پشت پنجره
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

- عه؟ این امیر یزدانیه... آخ آخ... انگار خودشه... حیف چشمام دیگه سو نداره خوب بینمش... ببین چه زود سر پا شد... همین چند وقت پیش بود با موتور سر همین میدون تصادف کرد و فک نموند براش.
- ای وابمونی چشم که دیگه به درد نمی‌خوری... فکر‌ کنم اونی که از سر کوچه پیچید یاسمن بود... دختر بیچاره!... هرچی‌ بچه خواست که واسش نموند... نتونست نگه داره... راه به راه سقط شد... این جغله‌شو هم‌ نداشت که شوهرش حتمی طلاقش داده بود... والا زنای این دوره زمونه که بنیه ندارن... همشون کاغذین بچه نمی‌تونن بیارن... من بودم که چهارتا پسر رشید زاییدم و بزرگ کردم... دخترای نازنازی الان کی میشن ماه‌پسندخانم؟ حیف... حیف... نورالله‌خان قدرمو نمی‌دونست... هی خدابیامرزدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا