• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان مینیمال سری پنجم مجموعه داستان مینیمال | کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mers~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 13
  • بازدیدها 3,713
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,998
پسندها
16,099
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • #11
داستان: انار
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

همین که نوک کارد را داخل شیار انار فرو کرده و کمی تکان دادم، انار با صدای قرچ ضعیفی از هم باز شد. نگاهم که به دانه‌های سرخ و کبودش افتاد، اخم‌هایم درهم فرو رفت و با دلخوری گفتم:
- تو که پوستت سفیده، چرا دونه‌هات سرخه؟
آب دهانم را که حاصل فعالیت مضاعف غده‌های بزاقی با دیدن آن دانه‌های خون‌رنگ بود، قورت دادم و با دلداری به خودم گفتم:
- حالا شاید فقط رنگش قرمزه، اما خودش شیرینه.
یکی از نیمه‌های انار را به درون بشقاب برگرداندم. نیمه‌ی دیگری را هم با فشار دو دست دو نیم کردم. باز یکی از نیمه‌ها را درون بشقاب گذاشته و دانه‌های آن چارک باقی‌مانده‌ی درون دستم را با فشاری که از پشت به پوستش وارد کردم، بیرون کشیدم. کپه‌ای از دانه‌های سرخ و کبود انار،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *RaHa._

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,998
پسندها
16,099
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • #12
داستان: خبر
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

سر کوچه از ماشین پیاده شدم. با یک دست کوله سربازی‌ام را روی شانه‌ام جابه‌جا کردم و بعد نگاهی سرشار از اضطراب به پاکت پلاستیکی سیاه‌رنگی که درون دست دیگرم بود، انداختم. مقداری از لب زیرینم را با دندان کندم و نگاهم را به انتهای کوچه به در طوسی‌رنگ خانه‌مان دوختم. حالا چطور باید به خانه می‌رفتم؟ با این چیزی که به همراه داشتم چه باید می‌کردم؟ اولین قدم را داخل کوچه گذاشتم و به ساعاتی قبل که شاد بودم، فکر کردم. ناسلامتی بعد از دوماه توانسته‌بودم از پادگان مرخصی بگیرم و با گرفتن سواری دربست به خانه رهسپار شوم. حال آن ساعتم چون حال کسی بود که در آسمان‌ها پرواز می‌کرد و حال الانم؟ می‌خواستم زمین دهان باز کند و مرا با تمام وجود ببلعد. آخر چطور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *RaHa._

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
33
امتیازها
528
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • #13
[به نام خدایی که پاییز را با رنگ و باران نوشت]

نام اثر: پاییز همان‌جاست، اما تو نیستی!
نویسنده: رها سلطانی

باران از صبح زود شروع شده بود. نرم، بی‌صدا. آن‌قدر که نمی‌فهمیدی از کِی خیابان خیس شده. هوا بوی چوب نم‌خورده می‌داد و خاک باران‌خورده، بویی آشنا که آدم را پرت می‌کرد به خاطره‌ای گم‌شده!
آرام و بی‌هیاهو، کوچه‌ی باریک را قدم می‌زد. کفش‌هایش تا مچ خیس شده بودند، اما سرعت قدم‌هایش کم نمی‌شد. چتری نداشت. انگار می‌خواست باران چهره‌اش را بخواند. چهره‌ای را که سال‌هاست کسی از حفظ نمی‌خواند.
کت قهوه‌ای‌رنگش را محکم به خود پیچید. جیب‌هایش را چسبید، نه برای گرما؛ برای چیزی که از او باقی مانده بود. شاید بو و یا رد دستی که دیگر نبود.
صدای ذهنش نرم بالا آمد، صدایی که فقط او می‌شنید:
- تو که بلد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,998
پسندها
16,099
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • #14
داستان: انتظار
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

حامد چند بار عرض مسیر پیاده‌روی پارک را در حالی که گه‌گاه نگاهش را به ابتدای مسیر می‌دوخت به صورت رفت و برگشت طی کرد. در پایان دومین برگشت نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد و با ابروهایی که بیشتر از قبل در آغوش هم فرو می‌رفتند، نگاهی به ابتدای مسیر انداخت و با صدایی که از میان دندان‌های به هم فشرده‌اش خارج میشد گفت:
- پس کجا‌ موندی؟
خود را روی نیمکت سیمانی توسی‌رنگ انداخت و نگاهش را از ابتدای مسیر را برنداشت. چند لحظه بعد مرد جوان دیگری از پشت پیچ مسیر وارد میدان دید او شد و مرد اول با دیدن او سریع برخاست و با قدم‌های تند خود را به او‌ رساند. عباس با دیدن او لبخندی زد، اما حامد نرسیده به او صدایش را بلند کرد.
- کجایی پس؟ چهل و پنج دقیقه‌س علف زیر پام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا