داستان کودک داستان کودک دوستان‌خیالی | ویدا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vida1
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 6
  • بازدیدها 1,264
  • کاربران تگ شده هیچ

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
212
پسندها
1,189
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: ۸۰
ناظر: Seta~ -Ennui


(به‌نام خدای بخشنده)
نام داستان کودک: دوستان‌خیالی
نام نویسنده: ویدا
ژانر: #تخیلی
خلاصه‌: چند روزی است که دیانا کوچولو، با کسی حرف می‌زند که کسی او را نمی‌بیند. پدر و مادرش نگران این وضع او هستند؛ اما این وضع نگران کننده‌ای نیست. او دوست‌خیالی دارد!

جنسیت: برای هردو خوب است ولی دختر بیشتر.
رده سنی: ۶ تا ۸ سال.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,796
پسندها
9,322
امتیازها
33,973
مدال‌ها
26
محل سکونت
اصفهان
  • مدیرکل
  • #2
1000053987.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کودک خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ داستان کودک کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان‌کودک به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی


درصورت پایان یافتن داستان کودک خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
تاپیک جامع اعلام پایان تایپ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
212
پسندها
1,189
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #3
«به نام خدا»

فصل اول: تولد
پنج سالگی‌ام.
***

امشب تولدم است. مادر و پدرم قول داده‌اند که تمام دوستانم را به خانه‌مان دعوت کنند. البته دوستان زیادی ندارم و فقط دختر خاله‌ام « دلارام» است که با او دوست هستم. البته او سر هر مسئله‌ی کوچکی هم قهر می‌کند و تا دو الی سه هفته با من حرف نمی‌زند. برای مثال آن روزی که «دودو» عروسک مورد علاقه‌ام را به او ندادم. آخر هم عروسک را دادم به او و آشتی کرد، الان هنوز هم عروسک دست اوست!
مادرم دارد موهایم برای خرگوشی بستن شانه می‌کند.
- آخ دردم اومد!
مامانم، خم می‌شود و تا خودش و من را توی آیینه نگاه کند. موهای سیاهم را می‌بوسد و با لب غنچه شده‌اش می‌گوید:
- ببخشید خوشگلم.
دوباره صاف می‌ایستد و موهایم را به دو قسمت مساوی تقسیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
212
پسندها
1,189
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #4
مرا در آغوش می‌گیرد و بلندم می‌کند. جلوی میز در از هدیه، مرا زمین می‌گذارد. با لبخند مهربانش می‌گوید:
- برو با دلارام بازی کن عزیزدلم.
سری به نشانه‌ای تایید تکان می‌دهم. به‌سمت حیاط به دنبال دلارام می‌دوم که پایم روی سرامیک زمین سر می‌خورد و به زمین می‌خورم.
همان دختر زیبا، هدیه‌اش را می‌اندازد به کمک من می‌آید.
با صدای نازکش می‌گوید:
- خوبی دیانا؟!
کمی از او فاصله می‌گیرم و با ترس می‌پرسم:
- تو... تو کی هستی؟
او که تا این لحظه خشکش زده بود، دستش راستش را دراز می‌کند و با لبخند می‌گوید:
- من لانا هستم و چهارده سالمه، از آشنایی باهات خوشبختم.
دست راستم را لرزان به طرف دستش می‌برم و با دست می‌دهم:
- منم خوشبختم!
دلارام از حیاط می‌آید جلوی پله‌ها و مرا می‌بیند. با تمسخر می‌گوید:
- داری با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
212
پسندها
1,189
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #5
صدای لانا مرا از فکر بیرون می‌کشد:
- نه‌باید با آدم‌هایی که باهات بدرفتاری می‌کنن دوست باشی... .
صدای قهقهه‌ی دلارام، حرفش را قطع می‌کند. با اخم نگاهش می‌کنم و می‌پرسم:
- به چی می‌خندی؟ مگه دارم نمایش بازی می‌کتم؟
خنده‌اش شدیدتر می‌شود.
- حرف زدن بلد نیستی! باید بگی « می‌کنم»
اگر تا حالا اطمینان نداشتم که دوستم است یا خیر، الان مطمئنم هستم که دوستم نیست. مادرم می‌گوید دوست دوستش را تمسخر نمی‌کند و به او زور نمی‌گوید. اما او تمام این کار ها را می‌کند.
از روی زمین بلند می‌شوم و بدون حرف زدن دوباره با او، وارد پذیرایی می‌شوم. لانا نیز با کفش‌های پاشنه‌بلند و پرزرق و برقش به دنبالم می‌آید.
راستش نمی‌دانم باید بدون دوست روزم را چگونه شب کنم‌. پدر و مادرم کل روز را سرکار هستند و همین امروز را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
212
پسندها
1,189
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #6
صدای لانا مرا از فکر بیرون می‌کشد:
- نظرت چیه با من بازی کنی؟
به‌ خاطر قد بلندش باید خم شود تا در صورتم نگاه کند.
دست به‌ سینه می‌شوم. به‌ مهمان‌ها زیرچشمی نگاهی می‌اندازم و کمی به صورت لانا نزدیک‌تر می‌شوم:
- چرا احساس کردم اون تو رو نمی‌دید؟
کمی مکث می‌کنم:
- به من راستش رو بگو. تو فرشته‌ی نگهبان منی؟
چشمانش یکی از مهمان‌ها را که دارند از کنارمان می‌گذرد دنبال می‌کند:
- هر طور دوست داری فکر کن. فقط بدون که من دوست خوبیم.
چندبار پشت سر هم پلک می‌زنم.
- چرا باید بهت اعنتبار کنم؟
کمی فکر می‌کند و حرفم را تصحیح می‌کند:
- منظورت اعتماده؟ مگه یادت نیست مامان گفته بود که بابا قابل اعتماده؟ اون که نگفت قابل اعنتبار.
کمی عقب می‌روم. این اتفاق برای دو هفته‌ی پیش بود. او از کجا می‌داند؟
با چشمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
212
پسندها
1,189
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #7
دست به سینه می‌شوم و با لجبازی می‌گویم:
- اما حرفی که من زدم حرف بدی نیست. اگه حرف بدی بود مامان تکرارش نمی‌کرد.
لانا لبش را تر می‌کند:
- ول کن این بحث‌ها رو‌. دوستی می‌خوای یا نه؟
کمی قلبم تند می‌زند. احساس می‌کنم او روح است؛ اما همه می‌گویند روح‌ها وجود ندارند. نمی‌دانم جوابش را چه بدهم.
- آخه‌... تو کی هستی؟
پوفی می‌کشد و کمی عصبی می‌شود؛ اما بازهم سعی می‌کند لحنش مهربان به‌نظر برسد:
- من یه دوستم. باشه؟ مگه لانا اسم مورد علاقت نبود؟
جوری جمله‌ی آخرش را به‌ زبان می‌آورد که انگار دارد سرنخی می‌دهد تا خودم جواب سوالم را پیدا کنم.
- خب این چه‌ ربطی داله به سوالِ من؟
صاف می‌ایستد و این‌کارش مجبورم می‌کند و سرم را بالا ببرم.
- گفتم که. برو از مامان بپرس.
صدای باز شدن قفل در، نمی‌گذارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Seta~

موضوعات مشابه

عقب
بالا