«هزار سال به سوی تو آمدم،
افسوس!
هنوز دوری!
دور از من،
ای امید محال هنوز دوری،
آه، از همیشه دورتری!
همیشه،
اما،
در من کسی نوید میدهد که میرسم به تو!
شاید هزار سال دیگر»
«م**س.ت بودم،
م**س.تِ عشق و م**س.تِ ناز مردی آمد قلبِ سنگم را ربود بس که رنجم داد و لذت دادمش ترکِ او کردم،
چه میدانم که بود مستیام از سر پرید،
ای همنفس بارِ دیگر پر کن این پیمانه را خون بده،
خونِ دلِ آن خودپرست تا به پایان آرم این افسانه را»
فروغ فرخزاد
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
«ما داریم پرت میشیم تو درۀ یه زندگی درونی.
حدس میزنیم،
پیش خودمون تحلیل میکنیم،
قضاوت میکنیم،
و بعد همه چیزو،
بیسروصدا تو مغزمون دفن میکنیم.
تدفینِ نامرییِ صامت.
مرض قرن ما همینه:
زندونی کردن حس و شعورت بهوسیلۀ خودت.»