نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

دفتر درد و دل دفتر | دفتر درد و دل کاربر NIKO

  • نویسنده موضوع Seta~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 16
  • بازدیدها 433
  • کاربران تگ شده هیچ

HOOYAR

ویراستار آزمایشی
سطح
9
 
ارسالی‌ها
224
پسندها
1,975
امتیازها
11,713
مدال‌ها
8
  • #11
مدت هاست وارونگی به سراغم آمده
زود نبود؟!
با سن کمی که دارم
مدام در اتفاقاتی که دارند مسلسل وار به سویم شلیک می شوند
دو نقش تکراری دارم
یا ملعبه ای دست دیگران
و یا تماشاگری اندوهگین تر از بازیگران
گویی جنگی به پاست
و من همان پرچم سفید صلحی هستم که با تیر دشمن نابودش کرده اند
و زیر چکمه های متجاوزان خیره ی بی رحمی هایی ست از جنس دل شکستن
و این منم که حتی درد دشمنان را نیز حس میکنم
همچو فنجان قهوه ی تلخی سرد شده
بر میز گوشه ی کافه ای هستم
که سفارش دهنده ی آن به قدری غرق فلاکت هایش بود
که مرا از یاد برده بود
و او از کافه خارج شده
و من نگاهم به فنجان های خالی و صاحبان میزهای کافه که عجیب مسرورند و مشغول
مدت هاست هویتم تبدیل به اجسام شده
خود را با اسباب خانه و ملزومات هر پیشه ای مقایسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HOOYAR

HOOYAR

ویراستار آزمایشی
سطح
9
 
ارسالی‌ها
224
پسندها
1,975
امتیازها
11,713
مدال‌ها
8
  • #12
سایه‌ی رخت عزا، بر تنمان سنگینی می‌کند.
آوار حماقت‌ها، دنیای‌مان را مات و کدر می‌کند.
شعله‌های گناه، دل‌هامان را می‌سوزاند
و در آخر
خودمان، خودمان را می‌کشد...
 
امضا : HOOYAR

HOOYAR

ویراستار آزمایشی
سطح
9
 
ارسالی‌ها
224
پسندها
1,975
امتیازها
11,713
مدال‌ها
8
  • #13
رویای من سوا از راهی که درش هستم
قلب من سوا از دنیایی که درش هستم
پرواز من سوا از قفسی که درش هستم
احساس من سوا از منطقی که درش هستم
دریای من سوا از ساحلی که درش هستم
زندگی من سوا از مرگی که درش هستم
و خودم سوا از منی که درش هستم ....
 
امضا : HOOYAR

HOOYAR

ویراستار آزمایشی
سطح
9
 
ارسالی‌ها
224
پسندها
1,975
امتیازها
11,713
مدال‌ها
8
  • #14
امشب دف خون میزنم.
با اشک، رقص باران میزنم.
دنیا را همه زندان و خود را مرغ بیمار می‌بینم.
آتش‌افروز همچو شمعی، بر روی نامه‌ی مرگ می‌غلتم.
اگر او مرگ باشد، من آتشم؛ مرگ دو چندان می‌شوم.
از هر چه گویند، کلامم جز رهایی رنگی ندارد.
آنان لعاب‌اند و من، خاک گلدانم.
نشسته‌ام نه، زمین خورده‌ام؛ رنگ سرخ لاله نیست، خون زانوانم است که لاله را سیراب کرده است.
همه دنیا چشم و من اشک‌هایش هستم؛ میپرسی دریا؟ تکه‌ای از وجود من است.
درب‌های اندرونی کاخ ویرانه‌ام باز است؛ آغوشم را گویم، به قلب بی‌پناهم، پناه آور.
امشب را تا به سحر به فردا فکر می‌کنم.
فردا هم رسید و من همچنان در فردا سفر می‌کنم.
 
امضا : HOOYAR

HOOYAR

ویراستار آزمایشی
سطح
9
 
ارسالی‌ها
224
پسندها
1,975
امتیازها
11,713
مدال‌ها
8
  • #15
شده گاه حس کنی که پایانت نزدیک است؟
ناگهان پاهایت بر لبه‌ی دره قرار بگیرد و بلغزد؟
شده گاه حس خلاء تمامت را فرا گیرد؟
از تمام آرزوهایت به ناگه دور شوی و زمینت بزنند؟
شده گاه سخت تلاش کنی که اشکت دربیاید؟
به صورتت سیلی زده و سرت را بکوبانی به دیوار و در؟
شده گاه گوشه‌ای در خودت جمع بشوی و موهای دستت از تصور آینده‌ات سیخ شود؟
از سرما بلرزی و بدانی که دلت یخ زده است؟
شده گاه دست خودت را بگیری و بگویی که چرا دستت یخ کرده است؟
به پیشانی‌ات دست بکشی و بفهمی تب کرده‌ است؟
شده گاه دست ببری سمت جعبه‌ی داروهای تاریخ مصرف گذشته و سنگین و مردافکن؟
صبح بیدار شوی و بفهمی زنده‌ای و خودت را بکوبی به تخت؟
شده گاه ساعت‌ها به مزارهای توخالی نگاه کنی و هوس کنی بروی داخلش؟
وقتی فقط پاهایت را آویزان کردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HOOYAR

HOOYAR

ویراستار آزمایشی
سطح
9
 
ارسالی‌ها
224
پسندها
1,975
امتیازها
11,713
مدال‌ها
8
  • #16
دلم می‌خواست امشب داستانی بخوانم
داستان ماه و رودخانه
یا شاید داستان ساحل و یک غریبه
بگذار واضح‌تر بگویم
تصور کن من دلم یک فنجان قهوه می‌خواست
یک قهوه‌ی تلخ با بویی مدهوش‌کننده
اما به ناگه دستم به فنجان بخورد و قهوه بر روی تقویم بریزد
و متاسفانه همانطور که ورق های تقویم رنگ قهوه گرفت
روزهای آتی نیز طعم قهوه بگیرد
آن‌گاه چه خواهد شد؟
من نیز نمی‌دانم...
 
امضا : HOOYAR

HOOYAR

ویراستار آزمایشی
سطح
9
 
ارسالی‌ها
224
پسندها
1,975
امتیازها
11,713
مدال‌ها
8
  • #17
گویی زیر چوبه‌ی دار بنشستم
بر روی چهار‌پایه کوچک
نوری در اتاق نیست و اما
سایه هست
سایه‌ی من
سایه‌ی طناب و چوبه دار
سایه‌ی چهارپایه کوچک
و حتی سایه‌ی ارواح گیر افتاده در اتاقکِ نمناک
اتاقکِ غرق شده از اشک و
خشک و تهی از هر احساس
گویی میان این خفقان من راوی‌ام
راوی عواطف، منطق و تظاهر، ندامت و انتقام
راوی اشک و خون، نفس و لرزش، آه و سرما
راوی داغ شعله کشیده، یخبندان به چشم نشسته
چقدر هر بار منفورتر از قبلم
که می‌دانم و نمی‌گویم
می‌فهمم و نمی‌بینم
متوجهم و نمی‌گذارم
و اشک و آه و احساس برای من حرام‌تر از هر چیزی
به راستی
من کیستم؟
آیا فقط یک راوی منتظر یا ...
 
امضا : HOOYAR
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] tavan
عقب
بالا