متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان در سرزمینی که گم شده‌ایم | سمانه امینیان۶۹ کاربر انجمن یک رمان

سمانه امینیان۶۹

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
13
پسندها
156
امتیازها
483
مدال‌ها
1
سن
33
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
در سرزمینی که گم‌شده ایم
نام نویسنده:
سمانه امینیان۶۹
ژانر رمان:
#عاشقانه. #معمایی.
کد رمان: 5667
ناظر: Abra_. Abra_.

خلاصه ی رمان:
دختری به خیال خود زندگی آرامی دارد که با ورود به یک خانواده ی دیگر، زندگی اش دچار چالش های فراوان می شود و پرده از رازهای مهمی برمی دارد…
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ghasedak.

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,041
پسندها
3,074
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سمانه امینیان۶۹

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
13
پسندها
156
امتیازها
483
مدال‌ها
1
سن
33
  • نویسنده موضوع
  • #3
زن‌ها شیون می‌کردند و مردها نیز با فرو خوردن صدای گریه‌شان، سر به زیر و دست به روی چشم‌های اشک بارشان غم خود را سبک می‌کردند.
از دست رفتن عزیز، آن هم عزیزی که جوان باشد دل همه را به درد می‌آورد. سخت بود؛ مگر می‌شد ضجه‌ی آن جماعت را دید لب بر نتابید. درست بود عزیزانم سلامت بودند؛ اما لحظه‌ای فکر نبودشان و یحتمل جای این جماعت داغ دیده بودن، اشک به چشمانم آورد و قلبم را با صدای مادرش که نام پسرک جوان خود را فریاد می‌زد، مچاله کرد.
نگاهم به مادر زیبارویش افتاد که با شنیدن خبر مرگ پسرش تمام صورتش را با ناخن‌های بلندش دریده بود. می‌خواست قبل از پسرش به کام تاریک قبر برود؛ اما چه حاصل که تا زمان به رفتن کسی نباشد، زمانه هم که جفت همه چیز را چیده باشد، باز هم عمر آدم به دنیا خواهد ماند و اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

سمانه امینیان۶۹

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
13
پسندها
156
امتیازها
483
مدال‌ها
1
سن
33
  • نویسنده موضوع
  • #4
با بیرون آمدن از آرامگاه، عزیز نفس بلندی کشید.
_ حیف از این پسر که زندگیش انقدر زود غروب کرد.
سمت باغچه ی مزین شده از شمشاد رفتیم.
_ عزیزجان، اینجا یکم صبر کنیدزود میرم ماشین رو میارم.
باز هم سری تکان داد و آرام گوشه ی باغچه رو به در آرامگاه ایستاد. انگار دلش هنوز هم در آنجا بود. حق داشت من هم هنوز فکرم پیش آن خانواده مصیبت زده بود. بی معطلی سمت پارکینگ پشت آرامگاه رفتم و درون ماشین نشستم. به محض نشستن روی صندلی راننده نگاهم به نان سنگکی که صبح قبل از رفتن به بیمارستان برای عزیز گرفته بودم، افتاد. طبق عادت هر روز رفته بودم تا با او ناشتایی بخورم.
ماشین را روشن کردم و حرکت کردم. با نگاه به جایی که عزیز را گذاشته بودم جلو رفتم و گوشه ای از حواسم نیز به جای پارک کنار خیابان بود تا مجبور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سمانه امینیان۶۹

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
13
پسندها
156
امتیازها
483
مدال‌ها
1
سن
33
  • نویسنده موضوع
  • #5
دو سالی می‌شد که خانواده برزگر، خانه باغ آقای شفیعی که از دوستان صمیمی خانوادگی ما به حساب می آمدند را خریده بودند.
طبق گفته ی عزیز جان که با آنان چند باری معاشرت کرده بود تا مثل آقای شفیعی راه رفت و آمد باز شود، گفته بود که خانواده برزگر به تهران مهاجرت کردند و با کلی گشت و گذار در این شهر بعد از چند ماه تلاش توانسته بودند خانه ای شبیه به خانه خود در کاشان پیدا کنند و هر کدام از آنان با یک‌بار دیدن این خانه باغ، عاشق آنجا شدند.
عزیز ناراحت از رفتن خانواده شفیعی به خارج از کشور و شاد از آمدن همسایه ای شده بود که با حرف خودش آدم های با کمالاتی بودند.
بر خلاف کل تهران که دیگر جای مدرن و به روزی شده بود، آن چند کوچه باغ قدیمی در شمیران هم‌چنان مانند قدیم پابرجا مانده و از نسلی به نسل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سمانه امینیان۶۹

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
13
پسندها
156
امتیازها
483
مدال‌ها
1
سن
33
  • نویسنده موضوع
  • #6
با بسته شدن در خانه‌شان نفسی بلند کشیدم و به داخل ماشین برگشتم. نمی‌دانم در چشمان این مرد چه چیز نهفته بود که قدرت کشفش مرا به اشتیاق می آورد.
با پارک ماشین، سریع کیفم را برداشتم و سمت بیمارستان دویدم. می‌دانستم که باید خود را برای بازخواستی بلند مرتبه آماده کنم.
وارد بخش شدم. ایستادم و نفسی تازه کردم. با صاف کردن مقنعه ام مجددا به راه افتادم. تا از ایستگاه پرستاری رد شوم، استرس ضربان قلبم را به اوج رساند. چند قدم بیشتر دور نشده بودم که بشکنی زدم و خداروشکر کردم برای نبود خانم رحیمی. ولی به ثانیه نکشید که در اتاق کناری ایستگاه پرستاری باز شد و به آنی دلم پایین ریخت.
خانم رحیمی همراه دو پرستار دیگر بیرون آمدند و به محض دیدنم، صحبتش را متوقف کرد و یک راست سمتم آمد.
_ وقت بخیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سمانه امینیان۶۹

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
13
پسندها
156
امتیازها
483
مدال‌ها
1
سن
33
  • نویسنده موضوع
  • #7
قدمی به عقب رفتم تا با فاصله از او اکسیژن بیشتری جذب نفس گرفته شده ام بکنم.
_ خواهش می‌کنم. اگر کاری بود من همین‌جا کار می‌کنم. هر چند تازه وارد هستم؛ اما تلاش می‌کنم که کمک حالتون باشم.
_ تازه فارغ تحصیل شدی؟
با سوال های چند گانه اش یکه خوردم.
_ بله.
نگاهش از من دور شد و انگار حواسش خیلی دورتر.
_ رادمهر هم چند وقت بود درسش تموم شده بود.
واقعا چه چیزی یا چه حرفی برای درد آدم ها جز گوش کردن به حرف هایشان تسکین دهنده می‌شد؟
با گفتن ببخشید فردی که رادمان سد راهش بود، به خودش آمد و قدمی به جلو برداشت. ناخواسته من هم قدمی به عقب گذاشتم که از دیدش دور نماند.
_ مزاحم شما نمیشم. ممنون که برگشتید؛ اما مادر بالا بستری شدن، منم همین‌جا هستم.
_ می خوایید برم بالا، امشب رو پیششون بمونم؟
_ نه شیدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سمانه امینیان۶۹

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
13
پسندها
156
امتیازها
483
مدال‌ها
1
سن
33
  • نویسنده موضوع
  • #8
کیفم را از روی صندلی عقب برداشتم و گوشی ام را بیرون کشیدم. خواستم به پدرم بگویم که دیر به خانه می‌روم تا نگرانم نشود.
با برگرداندن کیفم روی صندلی عقب نگاهی به دست مشت کرده اش کردم، کلافه سری تکان دادم و راه افتادم.
سرش را روی صندلی تکیه داده بود و نگاه خیره اش را به بیرون از پنجره، جایی در تاریکی ها دوخته بود.
ورودی اتوبان را که پیچیدم، دستش سمت کتش رفت و سیگاری دیگر آتش زد. صورتم چرخید و نگران نگاهش کردم.
ترس از آن داشتم هوس نکند امشب تمام سیگارهایش را روی تنش خاموش کند. نگران شدم مبادا هر بار بالا آمدن بغضش بشود، جای سوختن یک آتش روی تنش.
سرش را که به صندلی تکیه داد گفت:
_ حواستو بده به جلو تا نزدی به کسی.
سیگار سوخت و تا انتها حرفی از خاکسترهای ریخته بر روی کتش نزدم؛ اما آخرین کام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سمانه امینیان۶۹

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
13
پسندها
156
امتیازها
483
مدال‌ها
1
سن
33
  • نویسنده موضوع
  • #9
داخل ماشین نشستم و در را قفل کردم. می‌دانستم حال که به حرف آمده بود، زمان از دستش در خواهد رفت و ساعت ها باید انتظارش را می‌کشیدم.
تلفن همراهم را مجدد از کیفم بیرون آوردم و خانه ی عزیز را گرفتم. با توضیح حال بد رادمان و اینکه مجبور به همراهیش شدم، عزیز را از دل نگرانی بیرون آوردم و با خیالی راحت از خانواده ام، منتظر ماندم.
نفهمیدم از خستگی کی خوابم برد که با صدای چند ضربه پیاپی به شیشه ی ماشین، چشم باز کردم و با دیدن رادمان به خود آمدم.
سریع قفل در را باز کردم و دستی به مقنعه ام کشیدم.
رادمان در را باز کرد و روی صندلی جا گرفت.
_ ببخشید امشب تو رو از زندگی انداختم.
نگاهی به ساعتم انداختم و با دیدن دو شب تعجب کردم. یعنی من چهار ساعت تمام خوابیده بودم. هر چند با کم خوابی های اخیر؛ قطعا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سمانه امینیان۶۹

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
13
پسندها
156
امتیازها
483
مدال‌ها
1
سن
33
  • نویسنده موضوع
  • #10
چشمانم را باز کردم و با دیدن جای خالی رادمان، سرم را به ضرب بلند کردم که با پیچیدن درد در گردنم ناله ام بلند شد.
از شدت درد دستم را محکم به روی گردنم گذاشتم و به خود لعنت فرستادم که چرا آنطور بی هوا سر بلند کردم.
هوا کامل روشن شده بود و من اولین چیزی که به ذهنم رسید، خانه نرفتن بود. عقربه ها ساعت شش و نیم را نشان می‌داد و من نمی‌دانستم چه طور باید در عرض یک ساعت به خانه و بعد به سرکارم برسم.
از طرفی گردن درد امانم را بریده بود. معلوم بود که برای بی حرکت ماندش عضلاتش گرفته بود. کلافه کیفم را برداشتم و از ماشین پیاده شدم. نگاهی به سمت درب باغ خانواده برزگر انداختم که با دیدن بسته بودنش، لعنتی به خود فرستادم که چرا من این همه مراعات حال بقیه را می‌کنم؛ اما دیگران تنها به فکر خود بودند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا