• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ایپیتاف گارنت | تیفانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع |TIFani|
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 19
  • بازدیدها 580
  • کاربران تگ شده هیچ

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
67
پسندها
320
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
دلخوری از هر واژه‌ی او می‌چکید. هرچند حافظه‌اش زخمی شده بود، اما غرور و سرکشی همیشگی‌اش پابرجا بود. حرف‌هایش چون خنجری نامرئی در قلب پدرش فرو رفت. اخم‌هایش در هم گره خورد. نگاهش را از خیابان گرفت و کوتاه اما جدی گفت:
- تند نرو، بچه! نیومدم چون حس کردم شاید دیدنم حالت رو بد کنه. نیومدیم چون فکر کردیم شاید نخوای ما رو ببینی! وگرنه... .
مکثی کرد، انگار چیزی را در دلش وزن می‌کرد. نفس عمیقی کشید و با صدایی که حالا دیگر عصبی نبود، گفت:
- آیسو از همون لحظه‌ای که گفتن بهوش اومدی، یک‌سره بی‌تاب دیدنت بود. خاتون هم که... دیگه گفتن نداره.
ماهورا به یک‌باره ذهنش از سؤال‌هایی که داشت خالی شد. اسم «آیسو» در ذهنش طنین انداخت. آیسو؟ انگار این نام هیچ جای ذهنش وجود نداشت. خاتون را می‌شناخت؛ دایه‌ای که پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
67
پسندها
320
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
چند دقیقه‌ی دیگر در همان سکوت سنگین گذشت تا اینکه ماشین وارد خیابانی کم‌رفت‌وآمد شد. بعد از چند پیچ، به کوچه‌ای باریک رسیدند و جلوی در آهنی بزرگی ایستادند. پدرش دنده را خلاص کرد، بوقی زد و چند لحظه بعد، در به‌ آرامی باز شد.
ماهورا نگاهی به ساختمان انداخت. ویلایی قدیمی، اما مجلل و خوش‌ساخت بود. از همان‌هایی که در مناطق اعیان‌نشین شهر پیدا می‌شد. باغچه‌ای سرسبز در دو طرف مسیر ورودی، چراغ‌های دیوارکوب که نور ملایمی روی سنگفرش‌ها می‌پاشیدند، و ایوانی که با چند ستون مرمری، حس گرما و صلابت خاصی داشت.
ماشین وارد محوطه شد و پدرش آن را درست جلوی ورودی نگه داشت. هنوز کاملاً خاموش نکرده‌بود که درِ خانه باز شد و زنی میانسال، با روسری گلدار و صورتی مهربان، با عجله بیرون آمد. نگاهش که به ماهورا افتاد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
67
پسندها
320
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
لحظه‌ای در جایش ایستاد. نگاهی کوتاه به فضای خانه انداخت؛ همان‌قدر مجلل، همان‌قدر بی‌جان. قلبش بی‌دلیل به تپش افتاده‌بود. گویی هر دیوار، هر وسیله، هر گوشه و کنار این خانه چیزی را از او پنهان کرده‌بود.
پدرش ساکت در تلفنش سیر می‌کرد، اما خاتون با همان لحن مادرانه و آرامش‌بخش همیشگی‌اش، گفت:
- وسایلت تو اون چمدونه، مادر.
دخترک نگاهش را به جایی که خاتون اشاره کرد، دوخت. چمدان مشکی‌رنگی که درست کنار پله‌ها قرار داشت، به نظر بیش از حد غریبه می‌آمد. اخمی ظریف میان ابروانش نشست. انگشتانش بی‌هدف لبه‌ی پالتویش را گرفتند، انگار که آن حس ناملموس درونی را در چیزی بیرونی جست‌وجو می‌کرد.
چمدان برای چی؟ چرا باید وسایلش توی یک چمدان جا می‌گرفتند؟
نگاهش را از چمدان کند و به خاتون دوخت. ته دلش حس نامعلومی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
67
پسندها
320
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
خوابش سنگین نبود. بیشتر شبیه یک بیهوشی موقت بود تا استراحت واقعی. چیزی میان خستگی و بی‌حسی. اما ناگهان، صدایی بلند و کشیده، شبیه خنده‌ای اغراق‌آمیز، در فضای خانه پیچید. خنده‌ای که بیش از حد شاد، پر زرق‌وبرق، و ساختگی بود.
پلک زد. نور ضعیفی از پشت پرده‌ها وارد اتاق شده‌بود، اما هوا هنوز نیمه‌ گرگ‌ومیش بود. سرش سنگین بود، انگار چیزی در خواب آزارش داده‌بود. نفسش را بیرون داد و نیم‌خیز شد.
باز هم همان صدا. این بار واضح‌تر. خنده‌ی کشداری که به گفت‌وگویی پرحرارت ختم شد. صدای زنی جوان، کمی کشیده، کمی لوس و البته، آزاردهنده.
ماهورا ابرو در هم کشید. حس کرد عضلاتش منقبض شده‌اند. این صدا را نمی‌شناخت، اما چیزی در آن آزارش می‌داد. از تخت پایین آمد، پاهایش سردی زمین را حس کردند. نگاهی به چمدان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
67
پسندها
320
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
ساکت مانده‌بود. دست‌هایش را در هم قلاب کرد و بدون اینکه حرکتی کند، از پایین پله‌ها صحنه را تماشا کرد.
آیسو درست روبه‌روی پدرش نشسته‌بود، پا روی پا انداخته، یک لیوان کریستالی در دست، و با خنده‌ای که بیش از حد شاد به نظر می‌رسید، چیزی می‌گفت. پدرش، همان مردی که همیشه در چهره‌اش اثری از احساس نبود، حالا کمی به جلو خم شده و با دقت به او گوش می‌داد.
ماهورا نمی‌دانست چرا، اما این صحنه درونش را به آتش کشیده‌بود.
لحظه‌ای کوتاه، آیسو سرش را چرخاند و نگاهشان به هم گره خورد. چشمانی که پر از اعتمادبه‌نفس بود، انگار که هیچ شکی نداشت که جایش درست همین‌جاست، در این خانه، در کنار مردی که ماهورا او را «پدر» صدا می‌زد.
لبخند محوی روی لب‌های دختر نشست، از آن لبخندهایی که بیشتر شبیه یک هشدار بودند تا یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
67
پسندها
320
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
تکیه‌اش را به در داد. نفسش را آرام و کنترل‌شده بیرون فرستاد. درونش آشوب بود، اما نمی‌خواست بگذارد این آشوب او را درهم بشکند. نه حالا، نه اینجا.
نگاهش به چمدانی افتاد که هنوز کنار تختش بود.
اینجا دیگر«خانه» نبود. فقط یک مکان موقت بود که دیگر جایی برای او نداشت.
آرام جلو رفت، چمدان را روی تخت کشید و آن را باز کرد. انگشتانش روی پارچه‌های مرتب تاخورده کشیده شد. خاتون وسایلش را با دقت جمع کرده‌بود، مثل همیشه. اما ماهورا احساس غریبی داشت، انگار که این لباس‌ها، این وسایل، دیگر مال او نبودند، مثل خودش که دیگر جایی در این خانه نداشت. سرش تیر کشید. اخم کرد و کمی چشم‌هایش را بست. درد هنوز مثل سایه‌ای سنگین در پس ذهنش شناور بود. مدتی طول کشید تا تیرگی پشت پلک‌هایش کم شود. چشم باز کرد و به کمدش نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
67
پسندها
320
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
آیسو اما پوزخند محوی زد.
- می‌موندی حالا، عجله‌ای نبود!
ماهورا لحظه‌ای مکث کرد، اما جوابی نداد. نیازی نبود. او دیگر چیزی برای گفتن نداشت. چمدانش را برداشت، به سمت در ورودی رفت، و بدون اینکه حتی لحظه‌ای به عقب نگاه کند، از آن خانه بیرون زد. هوا هنوز بوی باران می‌داد. خیابان‌های تهران در نور چراغ‌ها می‌درخشیدند. او دیگر جایی در آن خانه نداشت. اما این به این معنی نبود که کسی بیرون از این در انتظارش را نکشد. نفس عمیقی کشید. حالا، وقتش بود که مسیر خودش را بسازد.
باران قطع شده‌بود، اما خیابان هنوز بوی تازگی می‌داد. نور زرد چراغ‌های خیابان روی آسفالت خیس می‌لرزید و ماشین‌ها با حرکت آرامشان رد آب‌های باران را روی زمین می‌کشیدند. ماهورا گوشه‌ی خیابان ایستاده‌بود، چمدانش را کنار پا نگه داشته و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
67
پسندها
320
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
نفسش را بیرون داد. فایده‌ای نداشت. هرچقدر هم که شک کند، اینجا خانه‌ای بود که باید به آن قدم می‌گذاشت. خانه‌ای که هیچ چیزش را به یاد نمی‌آورد، اما ظاهراً زمانی در آن زندگی کرده‌بود.
آرام از ماشین پیاده شد. هوای شب خنک بود و خیابان نسبتاً خلوت. چراغی که از طبقه‌ی دوم می‌تابید، سایه‌ی ضعیفی روی نمای ساختمان انداخته‌بود. نگاهش کرد. این پنجره به چه کسی تعلق داشت؟
خاتون جلوتر رفت و دست روی زنگ گذاشت. انگار که سال‌ها این مسیر را رفته و برگشته باشد. ماهورا لحظه‌ای به او نگاه کرد. چقدر این زن از زندگی‌ای که او حتی به یاد نمی‌آورد، خبر داشت؟ خش‌خش ضعیفی از آیفون آمد، بعد صدای خواب‌آلود دختر جوانی بلند شد:
- کیه؟
خاتون با لحنی آرام اما محکم گفت:
- ما اومدیم، درو باز کن عزیزم.
لحظه‌ای سکوت شد، بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
67
پسندها
320
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
هنوز به نقاشی خیره‌بود. چیزی در آن خطوط موج‌دار، در آن آبی‌های عمیق و خاکستری‌های تیره، انگار درونش را به هم می‌ریخت. حس عجیبی داشت. یک کشش گنگ. اما نه، این احساس برایش کافی نبود. هنوز چیزی را به یاد نمی‌آورد. به اطراف نگاه می‌کرد. بهم‌ریختگی خانه آزارش می‌داد. انگار این شلختگی با چیزی درونش در تضاد بود. لباس‌های مچاله‌شده روی مبل، چند لیوان و بشقاب روی میز که روی بعضی‌هایشان هنوز اثر لک چای مانده‌بود، پرده‌هایی که یک طرفشان جمع شده و بی‌نظم آویزان بود. نفسش سنگین شد.
صدای بهم خوردن درب پشت سرش، او را از فکر بیرون کشید. قبل از اینکه برگردد، صدایی کمی گرفته و خواب‌آلود گفت:
- بالاخره اومدی؟
چرخید. دختری با موهای مشکی و فرفری که کمی به‌هم ریخته و ژولیده بود، با تی‌شرت گشاد و شلوارک راحتی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
67
پسندها
320
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
نگاهش را دزدید. انگشتانش ناخودآگاه دور مچش پیچیدند، انگار که بخواهد خودش را آرام کند. نمی‌دانست چطور باید جواب بدهد. چیزی در نگاه دقیق نازک، سنگینی عجیبی داشت. خاتون، انگار که بخواهد جو را کمی آرام کند، جلوتر آمد و با لحنی که سعی می‌کرد عادی باشد، گفت:
- خب، خب. بذارید یه چایی دم کنم که یه‌کم از شوک این دیدار دربیایم.
به آشپزخانه رفت، اما نازک هنوز به ماهورا خیره بود. نگاهش دقیق‌تر شد، کنجکاوتر، و شاید کمی نگران. بالاخره پرسید:
- واقعاً چی شده؟
ماهورا نفس عمیقی کشید. نمی‌خواست همین اول چیزی بگوید. نمی‌خواست بپذیرد که زندگی‌ای که ظاهراً در آن حضور داشته، برایش یک صفحه‌ی سفید است. به جای جواب دادن، سرش را به طرف دیگری برگرداند و نگاهش روی قفسه‌ی کتاب‌ها افتاد. بعضی از جلدها برایش حس غریبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا