متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان در سرزمینی که گم شده‌ایم | سمانه امینیان۶۹ کاربر انجمن یک رمان

سمانه امینیان۶۹

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
13
پسندها
156
امتیازها
483
مدال‌ها
1
سن
33
  • نویسنده موضوع
  • #11
از داخل آینه ی وسط ماشین او را نگاه کردم. همانطور وسط پارکینگ ایستاده بود و رفتن مرا تماشا می کرد. با ورود به خیابان شلوغ پر ترافیک کمی به خود آمدم و سعی کردم به خود مسلط شوم.
ای کاش نشان نمی‌دادم ناراحت شدم و این چنین از کار خود پشیمان نمی‌شدم. او اصلا تو موقعیتی نبود که فکر ناراحتی من باشد. اصلا چرا باید ناراحت می‌شدم از آدمی که به چشم دیدم چه طور در آن آرامگاه شکست و با زور خود را وصله پینه کرد تا بتواند سرپا به ایستد.
از دست خود عصبانی بودم و بیشتر از آن ناراحت این که رادمان متوجه عصبانیت من نسبت به خود شده بود.
ای کاش دیگر با او دیدار نداشته باشم؛ چرا که مرا جوری بهم می‌زد که کنش و واکنش هایم دست خودم نبود.
به محض ورود به خانه عزیز صدایش زدم که زن عموی بزرگم از حال بیرون آمد. سلام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سمانه امینیان۶۹

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
13
پسندها
156
امتیازها
483
مدال‌ها
1
سن
33
  • نویسنده موضوع
  • #12
به اتاق برگشتم و با پالتوی مشکی رنگ و شالی هم رنگش پایین آمدم. درون آینه نگاهی به خود کردم، موهای بافته شده ام را زیر پالتویم جای دادم و شال را مرتب روی سرم انداختم.
صورتم از شدت استرس و هیجانی که از درون دلم را زیرورو می‌کرد، رنگ پریده ام کرده بود. چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم.
در کوچه را که باز کردم، به دیوار باغ مقابل تکیه داده بود و به رو به رو که حال من ایستاده بودم نگاه می‌کرد.
سلامی گفتم و بعد از بستن در، سمت او برگشتم که از دیوار فاصله گرفت و جلو آمد.
مقابلم ایستاد و باز نگاه پر رمزش را به چشمانم دوخت.
_ ببخشید باز مزاحمت شدم!
سر به زیر انداختم و خود را مشغول به بستن دکمه ی پالتویم کردم.
_ خواهش می‌کنم. کاری از دستم بر بیاد، خوشحال میشم از انجام دادنش.
_ می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سمانه امینیان۶۹

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
13
پسندها
156
امتیازها
483
مدال‌ها
1
سن
33
  • نویسنده موضوع
  • #13
رادمان دستی به موهای کوتاه مشکی خود کشید.
_ بریم پیش بابا؟
نگاهم را از اتاق جمع کردم و به او رسیدم.
_ بریم.
وارد یک سالن دایره شکل شدیم که دور تا دورش اتاق بود. وسط سالن یک دست کاناپه بزرگ چرمی، رو به روی پله ها کنسول بزرگی شیشه ای که در زیرش ظرف های بزرگ کریستالی قرار داشت و در رویش پر بود از قاب عکس هایی که از این فاصله مشخص نبود، چه کسی در آن ها به یادگاری تصویرش را ثبت کرده است.
رادمان جلوتر از من راه افتاد و در انتهای سالن، مقابل یک در ایستاد. چند ضربه زد و بعد آن را باز کرد. پشت سر او قرار گرفتم. رادمان خبر آمدن من را به پدرش داد و بعد از جلوی در کنار رفت. با ورود به اتاق، آقای برزگر را دیدم که در بالای اتاق روی مبل راحتی نشسته بود و به محض دیدن من از جایش بلند شد. رادمان از روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سمانه امینیان۶۹

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
13
پسندها
156
امتیازها
483
مدال‌ها
1
سن
33
  • نویسنده موضوع
  • #14
در بسته شد و من با تمام وجود نفسی آسوده کشیدم. اینکه چه مرگم شده بود و تا به حال آن وضعیت را تجربه نکرده بودم به کنار، مهم تر از این، من باید خود را مقابل این آدم کنترل می‌کردم تا متوجه نشود که حضورش من را بهم می‌ریزد. از در فاصله گرفتم و پالتویی که احساس می‌کردم کوره شده است را از تنم بیرون کشیدم.
مقابل در رسیدم و وارد خانه عزیز شدم. پالتوی درون دستم را به چوب رختی جلوی در آویزان کردم و سمت آشپزخانه که چراغش روشن بود، رفتم.
عزیز روی صندلی پشت میز نشسته بود و لیوانی چایی مقابلش قرار داشت.
سلام کردم و صندلی کناری‌اش نشستم.
_ عزیز جون، چراغ بدست کجا رو بگردیم که زودتر پیداتون کنیم؟
لیوان مقابل خود را پیش رویم گذاشت و لبخند زد.
_ بخور مادر که این دو روز حسابی خسته شدی!
_ عوضش شما رو که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا