• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دام جوانی: داو صفرم | زهرا. ا. د کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.A.D.I
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 13
  • بازدیدها 235
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
360
پسندها
2,177
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
دو ساعت بعد در جمع یک مشت دختر و پسر گریان گوشه کلانتری نشسته بود. قضیه آش نخورده و دهان سوخته همین بود! مامور سبز پوش کلانتری داد زد:
- به یکی زنگ بزنید بیان ببردتون.
دختری زیر گریه زد و صدای غر غر پسری بلند شد. مامور رو به دختر جواب داد:
- وقتی خربزه می‌خوری باید پای لرزشم بشینی!
مهدی حتی خربزه را هم نخورده بود! به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت. یک نیمه شب بود. مطمئن بود پدرش خوابیده و جواب گوشی را نمی‌دهد. حتی جواب بدهد، به خودش زحمت تا کلانتری آمدن را نمی‌دهد. شماره مادرش را هم نداشت.
به سمت تلفن جلوی مامور رفت و شماره مادربزرگش را گرفت. بعد از سه بوق صدای خواب آلود مادربزرگش به گوش رسید:
- بله؟
- الو مامانی، منم مهدی.
گلو صاف کرد و با نیم نگاهی به مامور اخموی کلانتری با من و من گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
360
پسندها
2,177
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
انگشتان مهدی روی صفحه کلید حرکت کرد. صفحه اصلی سینما روی لپ تاپ نمایش داده شد. مهدی چهارشنبه شب را انتخاب و لیست فیلم‌ها را بالا و پایین کرد. از آنجایی که نجلا در طول هفته سر کار بود و آخر هفته‌ها را به مراقبت از مادرش در بیمارستان می‌گذراند، تنها چهارشنبه شب را برای سینما رفتن وقت داشت.
به لیست فیلم ها نگاه کرد. تنها فیلم‌های کمدی را بالا و پایین کرد. نجلا به غم و غصه بیشتری در زندگی اش نیاز نداشت. با انتخاب پر فروش‌ترین فیلم کمدی لبخندی زد. موضوع فیلم مهم نبود. وقت گذراندن با نجلا اهمیت داشت. دو بلیط انتخاب کرد و به صفحه پرداخت رفت.
بعد از خرید دو بلیط، به نجلا پیام داد. نجلا با فرستادن یک شکلک به درخواستش جواب داد. قرار چهارشنبه‌اش تایید شده بود. از این بهتر نمیشد! در دل جیغی کوتاه از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
360
پسندها
2,177
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
مهدی هنوز داشت رفتار ساجده را تحلیل می‌کرد که چشمش به کسی افتاد که با قصد از سمت دیگر لابی به سمت جایی که مهدی نشسته بود، می‌آمد. مهدی به چپ و راستش نگاه کرد. تنها بود و به جز او کس دیگری در این قسمت از لابی ننشسته بود. قصد نیکو، فقط و فقط مهدی بود!
مغزش سریع و در کمتر از یک ثانیه به کار افتاد. تنها برخوردی که مهدی با نیکو داشت، خالی کردن نوشیدنی روی لباسش بود. هدف نیکو هر چه بود به نفعش نبود. سریع بسته چیپس را در کیفش انداخت. به لپ تاپش چنگ زد و به سمت دستشویی آقایان، جایی که دست نیکو به او نمی‌رسید به راه افتاد.
داخل سرویس بهداشتی چند دقیقه‌ای وقت تلف کرد. آبی به صورتش زد و خودش را در آینه دستشویی نگاه کرد. موهای کوتاه و لخت سیاهش را مرتب کرد. لبخندی زد که چال روی گونه‌هایش پدیدار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
360
پسندها
2,177
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
آینده تاریکی جلوی دیدش را گرفت. نجلا منتظرش نمی‌ماند. حاضر نمیشد با کسی که به خاطر چنین جرمی زندان رفته بود ازدواج کند. نمی‌توانست از نجلا چنین انتظاری داشته باشد. وای! اگر در نبود مهدی، با شخص دیگری ازدواج می‌کرد، چه؟! نمی‌توانست ازدواج او را با شخص دیگری ...
صدای نرم نیکو رشته افکارش را پاره کرد:
- خالی کردن نوشیدنی روی لباسم عمدی بود، نه؟! می‌خواستی جلوشون رو بگیری، نه؟!
ابروی مهدی بالا رفت. با دقت به نیکو نگاه کرد. نیکو لبخند نرمی بر لب داشت. چند ثانیه فکر کرد. می‌توانست از این فرصت استفاده کند و به جای مجرم تبدیل به قهرمان شود. هدفش آن شب نجات نیکو نبود اما در پایان به طور غیر مستقیم نیکو را نجات داده بود.
به هوش خودش آفرین گفت و جواب داد:
- نمی‌تونستم مستقیم جلوشون رو بگیرم. فکر‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Z.A.D.I

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا