- تاریخ ثبتنام
- 30/10/22
- ارسالیها
- 360
- پسندها
- 2,177
- امتیازها
- 12,063
- مدالها
- 9
- سن
- 3
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #11
دو ساعت بعد در جمع یک مشت دختر و پسر گریان گوشه کلانتری نشسته بود. قضیه آش نخورده و دهان سوخته همین بود! مامور سبز پوش کلانتری داد زد:
- به یکی زنگ بزنید بیان ببردتون.
دختری زیر گریه زد و صدای غر غر پسری بلند شد. مامور رو به دختر جواب داد:
- وقتی خربزه میخوری باید پای لرزشم بشینی!
مهدی حتی خربزه را هم نخورده بود! به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت. یک نیمه شب بود. مطمئن بود پدرش خوابیده و جواب گوشی را نمیدهد. حتی جواب بدهد، به خودش زحمت تا کلانتری آمدن را نمیدهد. شماره مادرش را هم نداشت.
به سمت تلفن جلوی مامور رفت و شماره مادربزرگش را گرفت. بعد از سه بوق صدای خواب آلود مادربزرگش به گوش رسید:
- بله؟
- الو مامانی، منم مهدی.
گلو صاف کرد و با نیم نگاهی به مامور اخموی کلانتری با من و من گفت:
-...
- به یکی زنگ بزنید بیان ببردتون.
دختری زیر گریه زد و صدای غر غر پسری بلند شد. مامور رو به دختر جواب داد:
- وقتی خربزه میخوری باید پای لرزشم بشینی!
مهدی حتی خربزه را هم نخورده بود! به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت. یک نیمه شب بود. مطمئن بود پدرش خوابیده و جواب گوشی را نمیدهد. حتی جواب بدهد، به خودش زحمت تا کلانتری آمدن را نمیدهد. شماره مادرش را هم نداشت.
به سمت تلفن جلوی مامور رفت و شماره مادربزرگش را گرفت. بعد از سه بوق صدای خواب آلود مادربزرگش به گوش رسید:
- بله؟
- الو مامانی، منم مهدی.
گلو صاف کرد و با نیم نگاهی به مامور اخموی کلانتری با من و من گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر