نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Nargess128
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 81
  • بازدیدها 2,360
  • کاربران تگ شده هیچ

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,266
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
شانه‌ام را بالا دادم:
- نمی‌دونم جناب تیمسار.
با خودش زمزمه کرد:
- هکر بشی برام تعجبه.
نفس عمیقی کشید:
- چرا برگشتی ایران؟
- برای این‌ که قاتل پدربزرگمو پیدا کنم؛ چون بهش مدیونم. اون قبل مردنش زمینی رو به نامم کرد و گفت سر این زمین خیلی دعواست.
تعجب کرد:
- چی؟ دعواست؟ بین بچه‌ها اختلافه؟
سرم را به نفی تکان دادم:
- خیر. شریک‌هاش اونو می‌خوان.
خیالش راحت شد‌:
- آهان.
با آمدن محمد که چای را روی میز شیشه‌ای گذاشت، سکوت کرد. محمد جدی شده بود:
- خیلی فکر کردم... باید بریم پیش مادرت تا بفهمیم کدوم از شریک‌هاش اون زمین رو می‌خواد.
- خب... شیش‌تا شریک داره.
سرش را تکان داد:
- دیگه من همینا رو می‌دونم جناب تیمسار.
از سینی چای‌اش را برداشت:
- سئوالات تموم شد جناب؟
- خیر.
کلمه خیر را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,266
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
تیمسار درحالی‌که مرا نگاه می‌کرد، با عصبانیت داد زد:
- شما دو تا احمق چی‌کار می‌کنین؟
سهیل لبخند سرسری زد‌:
- هیچی قربان.
بعد با آرنجش محکم به پهلوی محمد کوباند.
صدای آخ محمد را شنیدم:
- خیلی... بی‌شعوری... حالا چرا می‌زنی؟
سهیل هیچی نگفت و با لبانی آویزان به تیمسار خیره می‌شود.
تیمسار یهو بلند می‌شود. سهیل اهم‌اهم‌کنان بلند می‌شود.
- من یک لیوان آب بنوشم الان می‌آیم.
تیمسار روبه محمد می‌گوید:
- فردا از خانواده این دختر بازجویی کن سرهنگ.
محمد احترام گذاشت:
- چشم قربان.
روبه من گفت:
- از تو هم ممنونم که کمک‌مون کردی دخترجون.
با لبخند جوابش را می‌دهم:
- خواهش می‌کنم.
خواستم بگویم بعد از دو ساعت سر من را با آن سئوال کردن‌هایت بردی؛ ولی با خود فکر کردم که این حرف چقدر بد برای من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,266
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
محمد بی‌خیال روی صندلی آشپزخانه نشسته بود. سهیل هم چیزی نگفت و به قیافه محمد خیره شد. روی پله ها می‌نشینم و چشمانم را می‌بندم. همه‌جا را سکوت فرا گرفته است.
حالت تهوع گرفته‌ام. خسته بودم از همه‌شان.
با صدای سهیل به خود می‌آیم:
- داداش مطمئنی که نمیای من می‌خوام برم.
محمد عصبی گفت:
- میام خونه‌تون. نمیام برای خرید.
سهیل: شب می‌مونی یا... .
محکم می‌گوید:
- نه نمی‌مونم.
- باشه تا تو بری لباساتو عوض کنی من پایین منتظرتم.
زد به شانه سهیل:
- باشه.
از پله‌ها که بالا می‌آید، چشمش به من می‌خورد.
پوزخندی می‌زند:
- فکر نکن اومدی خونه‌ام هر کار دلت می‌خواد می‌تونی بکنی... .
بغض دوباره به سراغم آمد. چیزی نگفتم و سرم را با همان دستانم گرفته بودم. صدای طعنه‌اش را شنیدم:
- من فقط از سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,266
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
پایین رفتم. سهیل و محمد منتظر من بودند.
محمد با تعجب نگاهم کرد:
- عینکی هم بودی و ما خبر نداشتیم؟
خندیدم:
- از بچگی عینکی بودم. این چند روز عینک نزدم؛ برای همین فکر کردی من عینکی نیستم.
با قیافه‌ای گرفته گفت:
- فکر کنم.
سهیل عینک دودی‌اش را به چشم زد:
- لطفاً سوار شید که عطیه یک ساعته داره زنگ می‌زنه. دیوونه‌م کرده.
هردو خندیدیم و سوار ماشین سهیل شدیم.
امروز نمی‌دانم چرا خوش.حالم. انگار یک روز خاص است.
به هردو مرد خیره می‌شوم. محمد دستش را روی لبه‌ی پنجره ماشین گذاشته بود و عمیق در حال فکر کردن و سهیل با لبخند و آرامشی خاص رانندگی می‌کرد.
تصمیم گرفتم سر صحبت را باز نمایم:
- بچه‌ها کی بلده با لهجه‌ی مشهدی حرف بزنه؟
سهیل خندید:
- من و محمد.
حس کردم محمد خنده‌اش گرفته است:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,266
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
چشمانش را ریز کرد:
- نه؛ اما می‌دونستی تو اولین دختری هستی که دارم باهات راحت حرف می‌زنم و اسمت رو صدا می‌زنم؟
صدای قلبم که در حال اوج بود را شنیدم:
- منظورت چیه؟
لبخندی زد:
- یعنی این‌ که من تا حالا با هیچ دختری نه خندیدم و نه راحت اسمشو صدا زدم.
- آهان.
عینکم در حال افتادن بود. آن را کشیدم بالا.
- بذار سوالت رو جواب بدم. یک گروهی کارشون هک کردن بازی و اطلاعات سیستم بود. اونا هم از خدا خواسته یادم دادن.
سرش را به فهماندن تکان داد:
- بسیار خب... می‌خواستم آخرین کلمه‌م رو بگم... میشه بیای دوربین‌های مداربسته خونه پدربزرگتو واسه‌مون هک کنی؟
با تعجب نگاهش کردم:
- یعنی... منم باهاتون همکاری کنم؟
لبخندی کنج لبش پدیدار شد:
- دقیقاً و می‌تونی با استفاده از ما قاتل پدربزرگت رو پیدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,266
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
مرا از خود جدا کرد:
- واقعاً خیلی خوشگلی دختر... مثل قرص ماه زیبایی.
به چهره‌اش نگاه می‌اندازم. صورتی گرد مانند، ابروهایی کمانی و پرپشت، گونه برجسته و چشمانی مشکی‌رنگ.
- تو هم خوشگلی... فقط خودت رو دست‌کم نگیر... اعتماد به نفستو ببر بالا... .
خندید. ذوق کرده بود:
- نگفتی حالا... اولین آرزوت چیه؟
آب دهانش را قورت داد:
- یکی گیتار بزنه واسه‌م... .
لبخند واقعی را برایش زدم. خودم بلد بودم و این را می‌دانستم که الان گیتار در دسترس نداشتم تا برایش بزنم.
- من بلدم... فقط گیتارم رو داخل عمارت جا گذاشتم. اگه اشکالی نداره میشه آرزوی دومت رو بگی؟
سرش را پایین انداخت:
- خجالت می‌کشم اینو بهت بگم... .
شاکی نگاهش کردم:
- عطیه!
هیچی نگفت و بلند شد. مچ دستش را گرفتم:
- کجا؟ نگفتی؟
درحالی‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,266
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
سرش را تکان می‌دهد و نکاتی که می‌گویم را داخل گوشی‌اش یادداشت می‌کند. بعد با ذوق می‌گوید:
- خیلی دوست دارم ازت آشپزی یاد بگیرم آیلار... .
لبخند گرمی برایش زدم:
- پس از این بعد بیا پیشم تا بهت یاد بدم خواهری... .
- باشه.
محمد پایین آمد و گفت:
- دخترا من دارم میرم بیرون. کار واجبی پیش اومده.
روبه من جدی گفت:
- دارم میرم پیش مادرت... .
می‌دانستم دارد از مادرم درباره پدربزرگم حرف بزند؛ برای همین با یک باشه، دیگر حرفی نزدم.
محمد که رفت، خامه قنادی را برداشتم و با همزن‌برقی آن‌ها را هم زدم.
پالِت را برداشتم و برای تزیین کیک آمده کردم.
تقریباً کیک داشت پف می‌کرد که یهو صدای زنگ تایمری که برای کیک گذاشته بودم به صدا درآمد.
- دیگه آماده است.
کیک را از فر خارج کردم و به عطیه گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,266
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
- خوش‌حالم که همسری مهربون مثل تو دارم... .
لبخند گرم و مهربانش را روی لبش حس کردم.
- منم همین‌طور... .
به صورتش نگاه کردم.
- چیه؟
لبخندی برایش زدم:
- آخه می‌دونی وقتی تو رو نگاه می‌کنم یاد یکی از آهنگام میفتم. باورت میشه؟
تک‌خنده‌ای کرد:
- از دست تو! باز رفتی تو فاز قدیم؟
سری به چی‌کار کنم برایش زدم:
- محمد؟
- هوم‌‌؟
- چقدر دوسم داری؟
سرم را با دستانش گرفت و به چشمانم خیره شد:
- به تمومی ستارگان آسمانی... .
لبخند واقعی را زدم:
- منم همین‌طور. راستی عینکمو آوردی نمی‌تونم از دور همه‌چی رو نگاه کنم... .
- آره... .
مرا از خود دور کرد و از داخل جیب شلوار جینش یک عینک مطالعه خارج کرد و داد دستم.
تشکر کردم و عینک را به چشم‌هایم زدم.
- آخیش. راحت شدما.
دیدم نسبت به اطراف خوب شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,266
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
دختر به مادرش گفت:
- سیمین‌بانو، آروم باشید این دختر زیبا از شما ترسیده... .
سیمین بانو جلویم آمد:
- تو کی هستی؟ محمد کجاست؟
با ترس نگاهش کردم. آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
- منو آقا محمد آورده این‌جا. الان هم که رفته خونه‌مون... .
پوزخندی برایم زد:
- محمد غلط کرده که یک دختر رو وارد خونه من کرده... .
اخم غلیظی در ابروهایش چین خورد:
- مینا لطفاً به محمد زنگ بزن... .
مینا یک نگاهی بر من کرد و با چشم‌هایش اشاره کرد که سرم به پایین بیندازم. نگاهش کردم و بعد به حرفش گوش دادم.
مینا گوشی‌اش را برداشت و به محمد زنگ زد.
نگاه سیمین‌بانو را روی خود حس می‌کردم.
مینا حرفش را با محمد به اتمام رساند. روبه سیمین‌بانو گفت:
- گفت که الان میاد.
دست سیمین‌بانو را گرفت و او را نشاند جای صندلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,266
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
مینا اشاره به کیکی که به دیوار پرت شده بود کرد. انگار لال شده بود.
محمد نیم‌نگاهی به کیک کرد و بعد نگاهش را به من معطوف کرد:
- احترامت کو؟
از حرفش اخم کردم. چطور می‌توانست از این پیرزن حمایت کند در حالی که این پیرزن مرا تحقیر کرده بود؟
کنترلم را از دست دادم و فریاد زدم:
- احترام؟
بعد رویم را به طرفش کردم:
- من به این احترام بذارم؟ منو تحقیر کرده، بعدشم کیکمو که خیلی روش زحمت کشیدم رو نابود کرده! انتظاری از احترام داره؟ به احترامش من چیزی نگفتم؛ اما حق نداشت کیک منو که با زحمت درستش کردم نابود کنه جناب سرهنگ!
با تعجب نگاهم کرد؛ اما بعد مانند خودم فریاد زد:
- اصلاً دوست داشته که کیک رو پرت کنه به دیوار مگه تو چی‌کارشی که سرش داد می‌زنی؟
یه لحظه سرم گیج می‌رود. بعد شروع می‌کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا