• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دام جوانی: داو صفرم | زهرا. ا. د کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.A.D.I
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 13
  • بازدیدها 339
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
380
پسندها
2,289
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
دام جوانی: داو صفرم
نام نویسنده:
زهرا. ا. د
ژانر رمان:
#اجتماعی #عاشقانه
کد رمان: 5675
ناظر: Mobina.yahyazade Mobina.yahyazade


مهدی دانشجوی سال اول دانشگاه است که تمام تلاشش را برای پیدا کردن دوست جدید و جا افتادن در محیط دانشگاه می کند. هر چند در ظاهر موفق به نظر می رسد اما در باطن هر روز با پدر و مادرش که سالها پیش طلاق گرفته اند دست و پنجه نرم می کند. تنها دلخوشی این روزهایش علاقه اش به نجلا منشی شرکت پدرش است که این رویا با اعلام ازدواج پدرش و نجلا به هم می ریزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Z.A.D.I

YEGANEH SALIMI

میکسر انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,755
پسندها
9,172
امتیازها
33,973
مدال‌ها
26
سطح
19
 
  • مدیر
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
380
پسندها
2,289
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
وقتی عاشق باشی حتی صدای قار قار کلاغ هم دلنشین به نظر می‌رسد. مهدی دستش را زیر چانه زده بود. چشمش به کلاغ پشت پنجره بود، گوشش صدای آهنگ آوازی را که کلاغ میخواند میشنید و در خیالاتش مراسم عروسی خودش و نجلا را جشن گرفته بود.
به بخش بریدن کیک رسیده بود که با صدای بلند مراقب جلسه امتحان از خیالاتش بیرون آمد. صدای غر غر بچه ها از سختی و وقت کم امتحان بلند شد اما مراقب بی حوصله تر از این بود که به کسی گوش‌ دهد. بعد از گذراندن یک ترم در دانشگاه فهمیده بودند که اینجا دبیرستان نیست و مراقب ها بی اعصاب تر از آنند که به اعتراض بچه ها گوش دهند.
مهدی زیر لبی به مراقب امتحان فحش داد که او را از تخیلات شیرینش بیرون کشانده بود. کوله مشکی را روی دوشش انداخت و برگه به دست راهش را از میان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
380
پسندها
2,289
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
جواب پیامش لبخند و تشکر بود. لبخندی روی لب مهدی ظاهر شد. غصه خوردن نداشت! او را بعد از سفر کاری می‌دید. شنیده بود دوری عشاق را به هم نزدیک تر می‌کند. با دو هفته دوری آسمان به زمین نمی آمد!
آرام به راه افتاد. مجبور بود در خانه شام بخورد. بهانه ای برای بیرون رفتن نداشت. ناگهان به یاد آورد که پدرش هم به این سفر کاری می‌رفت. این به معنی تنها بودن مهدی در خانه بود. وسط راهرو ایستاد. دوست نداشت تنها در خانه بماند. از الان تا شب بیش از شش ساعت بود. حتی وقت ناهار هم نشده بود. به راهروی شلوغ دور و اطرافش نگاه کرد.
بچه های سال اول را به چهره و اسم می‌شناخت اما هیچ گاه با آنها به طور جدی هم کلام نشده و آن ها را خوب نمی شناخت. چه زمانی بهتر از الان برای این کار! به سمت حسن داوودی رفت که تقریبا همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
380
پسندها
2,289
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
خرپ خرپ خرپ! تنها صدای خوردن چیپس بود که سکوت خانه را می‌شکست. دست چربش را داخل بسته برد اما چیپسی پیدا نکرد. دستش را بیرون آورد و با یک چشم ته بسته را بررسی کرد‌. چیپس تمام شده بود.
بسته خالی را روی زمین کنار بقیه بسته های چیپس و جعبه های خالی پیتزا انداخت. روی مبل جلوی تلویزیون لم داده و در حال تماشای اخبار بود. تنها دلیلی که باعث شده بود اخبار ببیند دور بودن کنترل تلویزیون از دسترسش بود. یک متر از او فاصله داشت.
دستش را دراز کرد. فقط چند سانتی متر از کنترل فاصله داشت. کمی خم شد اما باز هم دستش نرسید. بی‌خیال تکان دادن بدنش شد. گرسنه بود و تنها. باید فکری به حال ناهار می‌کرد.
گوشی را برداشت و شماره مادربزرگش را گرفت. صدای پر انرژی مادربزرگش در گوشش پیچید:
- به! نوه گلم!
- سلام مامانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
380
پسندها
2,289
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
لبخند عریضی پهنای صورتش را پوشانده بود. بسته کادویی کوچک را باز کرد. تصویر یک عطر از داخل بسته به او چشمک زد. نجلا گفت:
- تا این عطر رو دیدم یادت افتادم. مشابه عطرهاییه که هر روز می‌زنی.
مهدی با نگاه تشکرآمیزی که تمام صورتش را پوشانده بود عطر را بیرون آورد. اصلا انتظار هدیه نداشت. صبح با عجله از خانه بیرون زده تا قبل از کلاسش نجلا را سر کارش ببیند. فقط دیدن او برایش کافی بود اما الان با دیدن این هدیه، روی آسمان هفتم پرواز می‌کرد.
بوی عطر به بینی اش خورد. بوی بهشت میداد. عطر را به جعبه برگرداند و گفت:
- مرسی به یادم بودی. بهت خوش گذشت؟
نجلا موهای قهوه ای رنگش را زیر شال کرمش فرو برد. پدرش در مورد یونیفرم اداری سخت گیری نمی‌کرد و به همین دلیل نجلا همیشه لباس‌های رنگی می‌پوشید. به عادت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
380
پسندها
2,289
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
روز سوم شروع ترم جدید بود و کلاس ها هنوز به طور رسمی آغاز نشده بود. اساتید فقط پانزده دقیقه به معرفی درس می‌پرداختند و بعد سریع کلاس را ترک می‌کردند. دلیل اصلی اش این بود که بعد از حذف و اضافه نفرات کلاس تغییر می‌کرد و تا ان زمان استادی به طور جدی درسی را آغاز نمی‌کرد.
همین مسئله باعث شد نزدیک به ساعت یازده مهدی پشت یکی از میزهای شلوغ لابی دانشکده کامپیوتر نشسته باشد. یک بسته چیپس و یک لیوان چایی جلویش بود و میز پر از جزوه. لابی دانشکده کامپیوتر با وجود بزرگ بودن و داشتن تعداد زیادی میز همیشه شلوغ و پر سر و صدا به نظر می‌رسید.
مهدی میز را به چند سال اولی‌ دیگر شریک شده بود. چشمش به جزوه های رو به رویش بود و گوشش صحبت های بقیه را می‌شنید. دستی دراز شد و چند دانه چیپس از بسته بیرون آورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
380
پسندها
2,289
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
دختر قد بلند و چشم و ابرو مشکی بود. جای خواهری دختر زیبایی بود. مهدی به جز نجلا به هیچ دختر دیگری چشم نداشت. مهدی پرسید:
- نفر دوم کیه؟
کامران جواب داد:
- مهدیس.
مهدی با چشم به دنبال مهدیس گشت. کنار پسری گوشه لابی ایستاده و با او با هیجان صحبت می‌کرد. فریبرز نچی کرد و گفت:
- مهدیس خوش پوش و آرایش کرده. به خاطر ثروتش خوشگل به نظر می‌رسه. نیکو بدون آرایش و با گونی هم خوشگل به نظر می‌رسه.
فریبرز و کامران زیر خنده زدند. به نظر مهدی، نجلا از هر دختر دیگری زیباتر بود. انقدر که در طول ترم یک به هیچ کدام از دخترها توجه نکرده بود. به هر حال این قضیه برای مهدی اهمیت نداشت. فریبرز گفت:
- نیکو مال من. خودم تورش می‌کنم.
مهدی به سمتشان سر برگرداند. دستش را به سمت چیپس برد و گوش تیز کرد. قضیه به نظرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
380
پسندها
2,289
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
مهدی داخل حیاط شنی ویلا از ماشین فریبرز پیاده شد. حیاط پر از ماشین های لوکسی بود که مهدی تا به حال با چشمانش از نزدیک آن را ندیده بود. صدای گنگ موسیقی و گهگاهی جیغ و داد بقیه از داخل ویلا به گوش می‌رسید.
زیپ کاپشنش را بالا کشید و داخل دستانش هو کرد. هوای اواخر بهمن حسابی سوز داشت. همانطور که منتظر فریبرز بود تا ماشین را پارک‌ کند چشمش به دختر و پسری افتاد که نزدیک به هم پشت یکی از ماشین ها ایستاده بودند. تا متوجه شد چرا نزدیک به هم ایستاده‌اند، چشمانش را بست و سرش را برگرداند.
ضربان قلبش بالا رفته بود. آب دهانش را قورت داد. اینجا پارتی بود و تا آخر شب هزارتا از این صحنه ها می‌دید. مهدی بی جنبه نبود. چشمانش را بست و با خودش این جمله را تکرار کرد. چشم باز کرد و برای خودش با اعتماد به نفس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
380
پسندها
2,289
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
پسری کنارش به نرده بالکن لم داد. سیگار را طرفش گرفت و پرسید:
- می‌کشی؟
مهدی سر تکان داد و گفت:
- نه. سیگاری نیستم.
پسر لبخند ژکوندی زد و پرسید:
- تنهایی؟
سوال عجیبی بود. سر تا پای پسر را از نظر گذراند. حس ششمش به کار افتاد. پسر با اشاره به فریبرز و کامران ادامه داد:
- دوستات گفتند تازه از رابطه بیرون اومدی و سینگلی! آمارت رو از اونا گرفتم.
حدس مهدی درست بود. در دلش به فریبرز و کامران فحش داد. پشت چشم نازک کرد و به راه افتاد. صدای بلند پسر را از پشت سر شنید:
- اخم و تخم بهت نمیاد!
مهدی زیر لب به جد و آباد دوستان جدیدش فحش داد. اگر میشد اسمشان را دوست گذاشت. امشب هم باید از دست دخترها فرار می‌کرد هم پسرها. تصمیم داشت به تهران برگردد اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا