متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان خوگیر | باجوک کاربر انجمن یک رمان

bajukc

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
58
امتیازها
90
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
خوگیر
نام نویسنده:
باجوک
ژانر رمان:
عاشقانه، روانشناختی
کد رمان: 5698
ناظر
: Fatima_rah85 Fatima_rah85

ساره، دانشجوی روانشناسی، که دو ساله درگیر یک ترومای وحشتناک شده که انگار از بچگی توی وجودش گسترش پیدا کرده، هرچی تراپی رفته نتونسته مشکلش و حل کنه، تا اینکه درمون دردش و توی وجود سبحان پیدا می‌کنه‌.‌.. .


موضوع 'گفتمان آزاد رمان خوگیر | bajukc کاربر انجمن یک رمان' گفتمان‌آزاد | گفتمان آزاد رمان خوگیر | bajukc کاربر انجمن یک رمان
 
آخرین ویرایش
امضا : bajukc

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,796
پسندها
9,340
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

bajukc

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
58
امتیازها
90
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #3
«....در همین لحظه‌ی غمگین به جا
و به نزدیکی او
می‌خروشد دریا
وز ره دور فرا می‌رسد آن موج که می‌گوید باز
از شبی طوفانی
داستانی نه دراز»

***
ورق می‌زنم و به رد اشک‌های گذشته‌ام بر صفحات دفتر نگاه می‌کنم، دستم را محکم زیر چشمانم می‌کشم تا مبادا، قطره‌‌ای اشک، لحظه‌ای، به ناگه فرار کند و ضعفی دیگر را بر دفتر خاطراتم اضافه کند، به زحمت کمرم را راست می‌کنم، من تا اینجایش هم مقاوم ایستاده‌ام، باید این شعر تمام شود تا نامه‌ی خلاصی من هم امضا شود، بغضم را فرو می‌برم و تلاش می‌کنم لرزش لب‌هایم را کنترل کنم، اما صدایم می‌لرزد و او منتظر شنیدن است:
«عابرین! ای عابرین!
بگذرید از راه من بی‌هیچ گونه فکر
دشمن من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bajukc

bajukc

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
58
امتیازها
90
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #4
(ساره)

زهره نریمان، یکی از بهترین روانشناسان مشهور شهر که مجبور به تحمل او بودم، پرونده‌‌ام را نگاهی انداخت و لبخندی زد، پرونده‌ای که حاصل فقط 2 سال از عمرم بود و تعداد صفحاتش بر دست سنگینی می‌کرد، دست‌هایم به شدت می‌لرزید، از اینکه کسی متوجه لرزش‌هایم باشد متنفر بودم، او همیشه می‌گفت دردت را برای خودت نگه دار‌ و من فرمانبردار او بودم، مچ دستم را بر شقیقه‌‌ی دردناکم گذاشتم تا بلکه اندکی از دردم کمتر شود، نریمان دوباره سرش را بالا آورد و لبخند مضحک دیگری نثارم کرد، از آن جنس لبخندهایی که انگار می‌گوید: من می‌دانم مشکلت چیست، پیش آدم درستی آمده‌ای! دست‌هایش را در هم چفت کرد و با لبخند به من اشاره کرد.
_ تعریف کن. چرا اینجایی؟
سعی‌کردم پوزخندم را پنهان کنم، از این آماتورتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bajukc

bajukc

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
58
امتیازها
90
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #5
_ خانم نریمان!
دوباره وسط حرفش پریدم، گوشه ناخنش را با دست خراش داد و منتظر نگاهم کرد، نگاهش عصبی بود و من، همین را می‌خواستم!
_ جانم؟
کیفم را از روی مبل برمی‌دارم و به سمت در راه افتادم، همزمان با کشیدن دستگیره‌ی در لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
_منتظر باشید، مشاور خوب پیدا کردم بهتون اطلاع می‌دم، عصر به خیر.
عصبانی شد و من را موجی از شادی فراگرفت، یکی دیگر هم خط خورد، یک به اصطلاح روانشناس، این شاید صدمین روانشناسی بود که در این شهر پرونده‌ام را می‌خواند، دیگر حوصله‌ام داشت سر می‌رفت، از اتاق بیرون زدم، روانشناس روانی، خودش نیاز به مشاوره داشت، بیخود وقتم را تلف کردم، کاش مدرکش را جلوی پایش پاره می‌کردم، دستانم می‌لزرد. الان نه ساره، لطفا!
سردردم شروع شده بود، به زحمت از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bajukc

bajukc

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
58
امتیازها
90
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #6
(سبحان)
_ پسرم، پسرم بلند شو، دیرت میشه‌ها باباجون!
صدای عمو اسد را می‌شنوم، کاش بگذارد قدری بیشتر بخوابم، تمام دیشب درگیر کار بودم و امروز هم از صبح دانشگاه، واقعا بیشتر از این توان سرِ پا ماندن را نداشتم، ولی فکر کلاس پهلوانی و حالِ ساره تمام خوابم را زهر کرده بود.

سرم را از روی دستانم بالا می‌آورم و یک چشمم را آرام باز می‌کنم، کتابخانه خلوت‌تر شده، بالا را که نگاه می‌کنم چهره‌ی دوست‌داشتنی عمو اسد را می‌بینم. صورت زمخت و کارکرده‌اش با لبخند جدا نشدنی از لب‌هایش و دستمال یزدی که همیشه دور گردنش می‌اندازد، به قول خودش کارآیی زیادی دارد، از دستگیره برای فنجان‌های چایی گرفته تا پاک کردن عرق روی پیشانی‌اش، کش و قوسی به بدنم می‌دهم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bajukc

bajukc

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
58
امتیازها
90
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #7
سرم را سمت صدا بر می‌گردانم، دیار را می‌بینم که مثل همیشه ردیف آخر نشسته و به صندلی کنارش اشاره می‌کند، لبخندی می‌زنم و آرام جوری که فقط او متوجه شود با انگشت به چشمم اشاره می‌کنم، دیار اخم شیرینی می‌کند و سرش را به معنای تایید تکان می‌دهد.
نگران جلوی در کلاس رژه می‌روم، دیروز گفته بود خوب است و این بیشتر نگرانم می‌کرد، از اولین روزی که با هم پروژه برداشته بودیم سه سال می‌گذشت. گاهی زنگی می‌زد و تا وصل می‌کردم فقط می‌گفت خوب است و قطع می‌کرد، سه سال بود که رابطه‌ی عجیب و غریبمان را شروع کرده بودیم، دوست نبودیم ساره خط قرمز‌های خودش را داشت و من به همه‌ی آن‌ها احترام می‌گذاشتم، از نظر من فقط آشنا بودیم یا حداقل از جانب ساره می‌توانم اینطور فکر کنم که غریبه نبودیم، باز هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bajukc

bajukc

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
58
امتیازها
90
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #8
(ساره)

سرم درد می‌کند، تمام دیشب را بیدار بودم و الان چهار صبح است. وقتی چشمانم را می‌بندم صدای غلغل آب شروع می‌شود، می‌جوشد و بالا می‌آید و به نقطه‌ی حیاتی‌ام می‌رسد و آن زمان است که صدای ضعیف زمزمه‌ مامان به گوشم می‌رسد، همیشه شعری زیر لب می‌خواند تا آرام شود، تا آرام شوم و بخوابد تنش‌های ریشه دوانده در خونمان.
به زور خودم را تکانی می‌دهم تا حداقل نمازی بخوانم. از زیر پتو که بیرون می‌آیم، سرمای استخوان سوزی تمام جانم را در بر می‌گیرد، اما این سرما کجا و آن سرما کجا؟ در یکی دیگر از مشاوره‌های تحمیل شده از سمت مامان درباره‌ی‌ آب صحبت می‌کردم، مشاور گفت مقطعی‌ست، تلقین است یکبار بگذار بالاتر از گلویت بیاید و ببین که اتفاقی نمی‌افتد کنترلش راحت‌تر می‌شود.
به آب فرصت دادم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bajukc

bajukc

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
58
امتیازها
90
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #9
مثل همیشه اول دستش را سمت در به نشانه احترام بلند می‌کند. خراب کردی ساره، با آن صدای گرفته و خواب‌آلود مطمئنا متوجه می‌شود سبحان خیلی تیز‌تر از این حرف‌هاست و این نگران‌کننده است.
او از تیز‌ها خوشش نمی‌آید. جلوی او باید کند بود و به پشتوانه‌ی او تیز و برنده. قانون این است: بدون او هیچ باشی و با او همه‌چیز!
سوال دارد و نگران است، ولی بی‌خیال می‌شود و آرام نگاهم می‌کند، شاید سبحان بتواند او را کند بکند، نمی‌شود ولی اندک امیدی دارم که شاید....جز خدا که می‌داند، شاید شد.
داخل کلاس می‌شوم و چشم می‌چرخانم، پونه نیست. در انتهایی‌ترین بخش کلاس دیار را می‌بینم که سرش را در موبایلش کرده و سخت مشغول است.
_ احوال ساره خانم؟
آرام می‌غرم
_ روحی صدا بزن.
دیار سرش را بالا می‌آورد و بامزه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bajukc

bajukc

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
58
امتیازها
90
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #10
داخل آینه‌ی سرویس دختری را می‌بینم؛ لاغر اندام، قدی متوسط و چشمانی مشکی، گیسوانی مواج و خرمایی، رنگ پریده و لب‌های لرزان. لب‌هایم می‌لرزد، دستم را به ضرب روی لب‌هایم می‌کشم تا متوقفشان کنم و آن‌ها لجوجانه باز هم تکان می‌خورند. پشت زانویم خالی می‌شود و همان‌جا بر روی زمین سرد می‌نشینم. سرما سر می‌کند درد را. با دیار بد حرف زده بودم. از خودم لجم می‌گیرد. آن از مظلوم شدن اول صبحی‌ام پیش سبحان و این هم از رفتارم با دیار. کاش به سبحان وعده‌ی هم‌صحبتی نداده بودم.
سبحان به دیوار تکیه داده، سرش را پایین گرفته و کوله ام را بر دوشش انداخته، خیلی پیگیر است و در شش ماه گذشته بیشتر هم شده، زیاد حضور دارد، زیاد حرف می‌زند و زیاد اهمیت می‌دهد، او زیاد است. خوشم نمی‌آید خیلی خودش را قاطی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bajukc

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا