• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان طبقه‌ی ممنوعه | Vida1 کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vida1
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 9
  • بازدیدها 279
  • کاربران تگ شده هیچ

vida1

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
294
پسندها
1,558
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
طبقه‌ی ممنوعه
نام نویسنده:
ویدا
ژانر رمان:
#معمایی #جنایی #عاشقانه
کد نظارت: 5827
ناظر: MAHLA.MI MAHLA.MI


خلاصه:
پگاه که به تازگی به یک ساختمان مرموز نقل مکان کرده است، متوجه رفتار عجیب همسایه‌ی طبقه‌ی بالایی خود می‌شود. کنجکاوی پگاه، او را به‌سمت تحقیقاتی خطرناک می‌کشاند. تحقیقاتی که او را به‌ رازی هولناک درباره‌ی همسایه‌اش می‌رساند. رازی که نه‌تنها جان او، بلکه زندگی همه‌ی ساکنان ساختمان را تهدید می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

Abra_.

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
17/2/24
ارسالی‌ها
88
پسندها
1,452
امتیازها
9,578
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
8
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.
نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Abra_.

vida1

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
294
پسندها
1,558
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
«مقدمه»
او به‌سمتم آمد و طناب دور دستانم را با موکت‌بر پاره کرد. این اولین‌باری بود که در دو روزی که در این‌اتاق حبسم کرده است، دستانم را باز می‌کند. می‌توانم زق‌زق بازوانم را احساس کنم؛ اما آن را نادیده می‌گیرم. او سینی غذا را طوری به‌طرفم هل می‌دهد که انگار می‌خواهد به‌یک سگ وحشی غذا بدهد. روی صندلی چوبی و سفت کمی خودم را جابه‌جا می‌کنم و سعی می‌کنم لرزش غیرقابل کنترلی که بر ستون فقراتم جاری است را نادیده بگیرم؛ اما هرچه می‌گذرد این‌کار سخت‌تر و سخت‌تر می‌شود. او مثل همیشه بدون هیچ‌حرفی از اتاق بیرون می‌رود و چند ثانیه بعدش، صدای قفل شدن در را می‌شنوم. به‌سوپ تهوع‌آور داخل سینی نگاهی می‌اندازم. اگر گزینه‌ی دیگری داشتم هیچ‌وقت همچین چیزی را نمی‌خوردم. اخم‌هایم کمی بیشتر درهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
294
پسندها
1,558
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
«بخش اول»
آن روز، اولین روز من داخل ساختمان جدیدم بود. از جابه‌جا کردن وسایلم به‌شدت خسته شده بودم و روی مبل لم داده بودم. کنترل تلویزیون را به‌دست گرفته بودم و تنها کاری که می‌کردم پایین و بالا کردن شبکه‌های تلویزیونی بود. با این‌که خسته بودم؛ اما در عین‌حال یک‌لبخند ناخودآگاه روی لبانم نشسته بود. این‌خانه کوچک بود، پر از کارتن‌های باز نشده؛ اما مال من بود. فقط مال من. نور نارنجی غروب کم‌کم داشت از پنجره به داخل می‌خزید و هال رنگ‌ورویی گرم‌ودلگیر گرفته بود. صدای برخورد قطره‌های بارون به‌شیشه پنجره مثل یک‌لالایی آرام در فضا می‌پیچید. آن‌شب بوی یک‌ماجراجویی نصفه‌شبانه را می‌داد. همیشه دوست داشتم در شب‌های تعطیل روی تختم دراز بکشم، به‌صفحات کتاب خیره شوم و تمام شب را کتاب بخوانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
294
پسندها
1,558
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
***

نزدیک‌‌های ساعت چهار صبح بود که صدای بلندی مرا از خواب پراند. با جیغی بلند، به‌حالت نشسته در آمدم. قلبم با شدت به‌قفسه‌ی سینه‌ام می‌زد و چشمانم هنوز خمار خواب بودند. به‌دور و اطرافم نگاه کردم. همه‌چیز هنوز همان‌طوری بود که قبل از خواب آن را رها کرده بودم. صدا از کجا می‌اومد؟ از داخل خانه؟ از بیرون؟ توهم بود یا واقعیت؟ صدا باری دیگر تکرار شد، این‌بار، بلندتر و واضح‌تر از قبل. تنها نکته‌ی مثبتی که در آن شرایط به‌نظرم می‌رسید، این بود که صدا از جایی در بیرون از خانه‌ی من می‌آمد. یه صدای تق تق نامنظم، مثل اینکه یک‌نفر دارد با عجله روی سقف راه می‌رود. حتماً همسایه‌ی طبقه بالایی‌ام دارد شوخی میکند. می‌خواهم از جایم بلند شوم و بروم به‌او بگویم که ساکت شود و سروصدا ایجاد نکند؛ اما با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
294
پسندها
1,558
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
سه ساعتی از آن اتفاق گذشته است. نگهبان ساختمان که تا قبل از شنیدن ماجرا، با حالت آماده‌باش روی مبل خانه‌ام نشسته بود، حالا، چشمانش خمار و خواب‌آلود شده است؛ گویی دیگر حرف‌هایم را باور نمی‌کند و برایش مهم نیست که چه می‌گویم. اهمیتی به‌حالات چهره‌اش نمی‌دهم و به‌حرفم ادامه می‌دهم:
- آقا، واقعاً ممکنه اتفاق بدی افتاده باشه.
نگهبان ساختمان که لباس‌های آبی کم‌‌رنگی برتن دارد و از شدت بی‌خوابی، زیر چشمانش پف کرده است، با لحنی آرام و محتاط می‌گوید:
- خانم محترم، شما گفتین که با این صدا از خواب بیدار شدید، درسته؟
می‌توانم حدس بزنم که می‌خواهد چه بگوید. می‌خواهد همه‌چیز را به‌خواب‌آلود بودنم ربط بدهد. می‌خواهم حرفی بزنم که صدای گرفته‌ی مرد جلویم را می‌گیرد:
- ممکنه شما صرفاً فقط یک‌خواب بد دیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
294
پسندها
1,558
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
مرد دستی به‌موهایش می‌کشد و بی‌مقدمه می‌گوید:
- الان مسئله حرف‌های شما نیست، اینه‌که... .
حرفش را همان‌طور نصفه و نیمه باقی می‌گذارد. نگاهش می‌کنم. منتظر هستم که حرفش را ادامه دهد. خیلی دلم می‌خواهد بدانم که چرا کسی حرف‌هایم را باور نمی‌کند. مرد چشم‌هایش را در حدقه می‌چرخاند و به‌جای ادامه دادن حرف قبلی‌اش، می‌گوید:
- شما مطمئنید که صدا رو از طبقه‌ی بالا شنیدید؟
وقتی این را می‌گوید، آهی می‌کشم. از شنیدن این سوال خسته شده‌ام.
- بله، مطمئنم.
می‌گویم، این‌بار لحنم تندتر از قبل شده است. مرد سرش را کلافه پایین می‌اندازد. از رسیدگی کردن به‌حرف‌های من خسته شده است و حالا، دیگر حتی سعی هم نمی‌کند که آن را پنهان کند. دست به‌سینه می‌نشینم و به‌او زل می‌زنم. فکرم هنوز هم درگیر جمله‌ی قبلی او است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
294
پسندها
1,558
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
زیرلب زمزمه می‌کنم:
- امکان نداره... .
مرد باری دیگر آه می‌کشد. مشخصاً ناامید شده است. دستی به‌موهای پریشانش می‌کشد و باعث می‌شود موهایش حتی پریشان‌تر از قبل شوند.
- می‌خواین بریم خودتون ببینید؟
این‌حرف مرد، باعث می‌شود عرق سردی روی پیشانی‌ام بنشیند. او دارد کاملاً با اطمینان حرف می‌زند. هیچ‌ شک و تردیدی در صدایش شنیده نمی‌شود. تنها چیزی که می‌توان در چشمان به‌رنگ عسل او دید، اطمینان و خستگی است. آب دهانم را به‌سختی قورت می‌دهم و سرم را به‌نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهم. حالا، بیشتر از آن‌که احساس ترس کنم، احساس گیجی می‌کنم. تمام این‌اتفاقات به‌سرعت رخ داد. به‌سرعت باد، طوری که اصلاً نفهمیدم چه شد که این‌طور شد. ناگهان به‌خودم آمدم و دیدم که روی مبلی نشسته‌ام و نگهبان ساختمان جدیدی که به‌آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
294
پسندها
1,558
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
***

وارد فضای شرکت می‌شوم. مانند همیشه در این‌ساعت از روز، شرکت پر است از آدم‌هایی با اهداف مختلف. هدف من این است که هرچه سریع‌تر لباس‌هایم را عوض کنم و سرکارم بروم. قدم‌هایم تند و بلند است. وارد رختکن می‌شوم و لباس‌های بیرونی‌ام را با لباس کار عوض می‌کنم. مقنعه‌ام را روی سرم صاف می‌کنم. لباس‌هایم چروک هستند؛ اما هرچه باشد بهتر از غرغرهای رئیس بدخلقمان است. روی جیب‌های مانتوی سرمه‌ای‌ام، طرح چند فنجان قهوه نقش بسته است. در راه ورود به کافه‌ی شرکت، چند نفری که از کنارم رد می‌شوند، زیر لب «سلام»ی آرام زمزمه می‌کنند. در حال بستن پیشبند سفید و ساده‌ام، وارد کافه می‌شوم. به‌محض باز کردن در، بوی قهوه‌ی تازه به‌مشامم می‌رسد. مثل همیشه، موسیقی بی‌کلام و آرامش‌بخشی درحال پخش است. وارد آشپزخانه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
294
پسندها
1,558
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
به‌محض این‌که قهوه‌ی یکی از مشتری‌ها را تحویل می‌دهم، فردی روی شانه‌ام می‌زند. نگین است. یکی دیگر همکارهایم که همیشه پرحرف و پرانرژی است. با لحنی بی‌تفاوت می‌گوید:
- رئیس کارت داره.
اگر دیر نیامده بودم به‌خاطر شنیدن این‌حرفش استرس نمی‌گرفتم. سری تکان می‌دهم و درحالی‌که سعی می‌کنم آرامش خودم را حفظ کنم، از در آشپزخانه خارج می‌شوم. می‌توانم نگاه سنگین ارغوان را احساس کنم که با هر قدم همراهی‌ام می‌کند؛ اما به‌آن اهمیتی نمی‌دهم و فقط بدون نگاه کردن به‌کسی یا چیزی، از در کافه بیرون می‌روم.
جلوی درب اتاق رئیسم بی‌حرکت می‌ایستم. توجه بقیه‌ی افراد دفتر را به‌وضوح جلب کرده‌ام و هنوز هم جرأت ندارم که در بزنم و داخل شوم‌‌. دستم روی هوا معلق است. بالآخره دل را به‌دریا می‌زنم و دو بار به‌در می‌کوبم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا