- تاریخ ثبتنام
- 6/12/22
- ارسالیها
- 127
- پسندها
- 871
- امتیازها
- 5,003
- مدالها
- 6
سطح
7
- نویسنده موضوع
- #31
در را که گشودم با یک لبخند دنداننما توسط مردی که یک جعبهی بزرگ شیرینی دستش بود، مواجه شدم.
-سلام زن داداش، اکبر هستم رفیق شیشه زال.
جعبه را به سمتم گرفت.
هاج و واج نگاهش میکردم... اکبر؟!
صدای متعجب بابا را از پشت سرم شنیدم.
-سلام پسرم!
مودبانه دست روی سینه گذاشت و با گردن کجی رو به بابا گفت:
-سلام حاج رسول.
حاج رسول؟! از کی تا حالا بابا حاجی شده بود و ما خبر نداشتیم!
جعبهی شیرینی رو دست مهری دادم.
بابا که حسابی از حرف اکبر خوشش آمده بود، گفت:
-بفرما داخل، یه کلبهی درویشیه دور هم جمع میشیم.
شوکه مامان را نگاه میکردم تا علت این حرفهای قلمبه سلمبهی بابا را بدونم!
حقا که زال هوش از سر خانوادهام برده است.
-تشکر، من یه هدیهی کوچیک واسه زن داداش دارم... بیا جلو پسر.
منظورش از پسر، مرد...
-سلام زن داداش، اکبر هستم رفیق شیشه زال.
جعبه را به سمتم گرفت.
هاج و واج نگاهش میکردم... اکبر؟!
صدای متعجب بابا را از پشت سرم شنیدم.
-سلام پسرم!
مودبانه دست روی سینه گذاشت و با گردن کجی رو به بابا گفت:
-سلام حاج رسول.
حاج رسول؟! از کی تا حالا بابا حاجی شده بود و ما خبر نداشتیم!
جعبهی شیرینی رو دست مهری دادم.
بابا که حسابی از حرف اکبر خوشش آمده بود، گفت:
-بفرما داخل، یه کلبهی درویشیه دور هم جمع میشیم.
شوکه مامان را نگاه میکردم تا علت این حرفهای قلمبه سلمبهی بابا را بدونم!
حقا که زال هوش از سر خانوادهام برده است.
-تشکر، من یه هدیهی کوچیک واسه زن داداش دارم... بیا جلو پسر.
منظورش از پسر، مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.