- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 2,120
- پسندها
- 16,858
- امتیازها
- 42,373
- مدالها
- 21
- نویسنده موضوع
- #191
کمی که خودم را یافتم، فهمیدم هوا تاریک شده و اتاق هم فقط با نور ضعیف چراغخواب روشن بود. نگاهم به مرضیهخانم افتاد. وسط اتاق رو به قبله سجاده پهن کرده و روی آن نشسته بود. معلوم بود تشهد میخواند. رویاش به طرف در اتاق بود و من از نیمرخ او را میدیدم. سفیدی چادرش در نور رنگی چراغخواب به آبی میزد. بدون آنکه تکانی بخورم در همان حالت خوابیده چشم به او دوختم. سلام نمازش را که داد، مهرش را بوسید و سرش را به طرف من چرخاند. با صدای شدیداً گرفتهای گفت:
- بیدار شدی دخترم؟
نگاهم را به صورتش دوختم. پف کرده بود و چشمانش چون دو کاسهی خون بود. من تنها کسی را که برای این زن مانده بود، از او گرفته بودم.
- حتماً ازم متنفرید؟
اخم کرد و کامل به طرفم چرخید.
- چرا؟
بلند شدم و روی تخت نشستم...
- بیدار شدی دخترم؟
نگاهم را به صورتش دوختم. پف کرده بود و چشمانش چون دو کاسهی خون بود. من تنها کسی را که برای این زن مانده بود، از او گرفته بودم.
- حتماً ازم متنفرید؟
اخم کرد و کامل به طرفم چرخید.
- چرا؟
بلند شدم و روی تخت نشستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.