این جا هیچ کسی نیست
جز من . پرتره ای بر دیوار
پشه ها
پشه ها
پشه ها می خزند
بر بالای چشمان نابینای پیرزن .
پرسیدم : آنجا زیر عینکت در بهشتت
خوش می گذرد؟
زیر چانه اش یک پشه می لغزد
پیرزن جواب می دهد:
و تو آنجا در خانه ات
تنها بودن را دوست داری؟
دیروز
از صبح چشم انتظار تو بودم
می گفتند نمی آید ! چنین می پنداشتند
چه روز زیبایی بود ! یادت هست
روز فراغت و من ، بی نیاز به تن پوش
امروز آمدی پایان روزی عبوس
روزی به رنگ سرب
باران می آمد
شاخه ها وچشم انداز در انجماد قطره ها
واژه که تسکین نمی دهد
دستمال که اشک را نمی زداید .