نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه سرنوشت یک رویا | محمد ابراهیمی کاربر انجمن یک رمان

moheb2000

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
8
پسندها
17
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #1
عنوان: سرنوشت یک رویا
ژانر: #اجتماعی #تراژدی
نویسنده: محمد ابراهیمی

کد داستان: 612
ناظر: Seta~ Seta~

خلاصه:
زندگی به معنای انتخاب کردن است. انتخابی که نمی‌توان از آن سر باز زد، تغییرش داد یا پس گرفت. زیبایی و زشتی زندگی از همین تصمیم‌گیری‌ها سرچشمه می‌گیرد. سرنوشت یک رویا، داستان مادری است که از انتخاب‌هایش پشیمان است و اکنون در یک شب سرد زمستانی با دوراهی دیگری روبروست. دوراهی که دوباره یادآور انتخاب‌های گذشته‌اش خواهد بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

AROOS MORDE

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
29
 
ارسالی‌ها
2,028
پسندها
23,632
امتیازها
46,373
مدال‌ها
26
  • مدیر
  • #2
"والقلم و مایسطرون"

1000041330 (1).jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROOS MORDE

moheb2000

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
8
پسندها
17
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #3
همچنان که روی سنگ‌فرش‌های پارک قدم می‌زدم، خاطرات گذشته برایم تداعی می‌شد. خاطراتی که مانند هوای سرد و سوزناک آن شب، بر دلم خراش می‌انداخت. باد با بی‌رحمی به شاخه‌های درختان ضربه می‌زد و شبی سرشار از اندوه را نشان می‌داد. با این حال، آنچه بیشتر از همه، مانع قدم برداشتن من به جلو می‌شد، گذشته ای بود که از پشت، گردن مرا نگه داشته و آینده ای جز تاریکی را نمایان نمی‌کرد.

همانطور که به درختان بی برگ که زیر سوسوی لامپ پارک، ظاهر و پنهان می‌شدند نگاه می‌کردم، دستم را روی شکمم گذاشتم. حرکاتش را حس می‌کردم، دردش را به جان می‌خریدم و با چشمان خودم به این نور امید که خود با دستانم خاموش کرده بودم، می‌نگریستم. از چند ماه پیش که متوجه وجود زنده ای درونم شدم، فکر و ذکرم این بود که شاید نوری به این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] tavan

moheb2000

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
8
پسندها
17
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #4
اندکی خود را روی نیمکت جابجا کردم. سرمای آن کمی کمتر شده بود اما بخار نفس‌هایم که مانند دودکش های قطارهای قدیمی بالا می‌رفت، سردی هوا را نشان می‌داد. دستانم را از جیب های پالتوی قهوه ای رنگم، که بعضی جاهایش به خاطر استفاده زیاد، پوسته‌پوسته شده بود، درآوردم. پالتویی کهنه که به مادرم تعلق داشت و وقتی قدم به اندازه‌ای رسید که وقتی آن را می‌پوشیدم، پایین پالتو روی زمین کشیده نمی‌شود، به من هدیه داد. جیب‌هایش نمی‌توانستند دستانم را گرم نگه دارند و پوستم، خشک و ترک خورده شده بود. گربه‌ای سیاه از مقابلم می‌گذشت. لحظه‌ای ایستاد. به من نگاه کرد و رفت. در آن لحظه در سیاهی چشم‌های گیرایش نگریستم. احساس کردم برای حال من دلسوزی می‌کند. شاید هم نگاه دلسوزانه او برای فرزندم است. برای فرزندی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

moheb2000

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
8
پسندها
17
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #5
اولین دوست‌پسرم را وقتی به راهنمایی رسیدم، داشتم. اسمش محسن بود. پسری با موهای سیاه، چشم‌هایی تیره و دستانی که به طور ناموزونی بلندتر از جثه‌اش می‌نمود. محسن اگرچه هم‌سن من بود ولی دقیقا به اندازه یک سروگردن از من بلندتر بود. کنار او که می‌نشستم، این حس را داشتم که زندگی دستان خود را اندکی از پیرامونم گشوده و نسیم خنک امید به سمت من می‌وزد. من چیزی جز عشق و علاقه برای ارائه به محسن نداشتم و او نیز چیزی جز همین عشق از من نمی‌خواست. ظهرها بعد از مدرسه به پارک کوچکی در مسیر خانه می‌رفتیم. درختان آنجا سبزرنگ بودند و خورشید با مهربانی آغوشش را باز کرده بود و پارک را فضایی معطر و سرشار از زندگی پوشیده بود. کنار هم روی نیمکتی می‌نشستیم و در مورد آینده صحبت می‌کردیم. درباره هدف‌های آینده، شغل،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا