• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مسخ‌شدگی | آرمیتا شهسواری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Armita.sh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 548
  • کاربران تگ شده هیچ

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,559
پسندها
21,199
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
من خودم حقیقتاً از علاقه‌ای که ایراندخت به موهای عرفان داره خیلی خوشم میاد:610181-064beec23c2ab9fae36b67a1ed4b4f68:


حسی از رضایت در او ایجاد شد و لبخندش دوباره بر چهره‌اش نشسته و در دل من شوق و هیجان می‌جست. در لفافه‌ی کلماتش، اطمینان او، برایم یک صداقت آشنا بود.
-‌ یا هرجایی که شما راحت‌تر باشید.
تا گفتن آخرین کلمه، آخرین حرف، قلبم تندتر و تندتر می‌تپید.
-‌ عالیه... .
این را گفتم، اما با یک لحظه درنگ، قلبم به شدت در سینه‌ام به تپش افتاد.
کلامم بی‌اختیار از دهانم پرواز کرد.
-‌ من همیشه دوست داشتم اونجا برم، ولی هیچوقت فرصت نشد.
چشمانش درخشید. انگار به چیزی که دنبالش بود، دست یافته است.
-‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,559
پسندها
21,199
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
این جمله به طرز ناخواسته‌ای از دهانم پرواز کرد. دلم می‌خواست هر چه زودتر آن کلمات را پس بگیرم، اما ازدست‌رفتن آن لحظه‌ی خاص، قلبم را به تپش انداخت. چهره‌اش به ناگاه پر از حیرت شد و چشمانش بهت‌زده به من خیره ماند.
کمی سرش را کج کرد و با تعجب پرسید:
-‌ واقعاً؟
آهسته نگاهی به موهایش انداختم که در نور چراغ‌های خیابان درخشان بودند. با هر باران، گویی جلا بیشتری به آن‌ها داده می‌شد.
-‌ آره خب... خاصن!
این را صادقانه گفتم، و حس کردم که قلبم آرام‌تر می‌شود.
او با نگاهی ژرف و پر از تشکر به سمت من برگشت. انگار حرفم مستقیماً به قلبش نفوذ کرد و در آن لحظه، باری از روی دوشش برداشته شد.
-‌ ممنونم، معمولاً کمتر پیش میاد کسی اینو بگه.
کلامش صادقانه و پر از سپاسگزاری بود. نمی‌دانستم چگونه به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,559
پسندها
21,199
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
نفس بریده‌ام را پرشتاب بیرون دادم و شالم را صاف کردم.
صدایش کمی آرام‌تر شده بود. خیالش راحت شده بود که برای پسرش، اتفاقی نیفتاده.
-‌ آهان... باشه مادر، ممنون. مراقب خودت باش.
عرفان راست می‌گفت، من بازیگر خوبی نیستم. صدایم می‌لرزید، چشم‌هایم می‌سوخت، بغض داشت خفه‌ام می‌کرد.
-‌ چشم، شما هم همینطور، سلام برسونید.

این را گفتم و بلافاصله، تماس را قطع کردم.
گوشی را رویِ داشبورد انداختم. انگار با پرت کردنِ گوشی، می‌توانستم بارِ سنگینِ دروغی که گفته بودم را هم از رویِ دوشم بردارم.
سرم را به صندلی تکیه دادم و به چشم‌هایم را بستم.
اشک‌ها، بی‌صدا از گوشه‌یِ چشم‌هایم جاری شدند.
آرام باش ایران... به خودت بیا... .
سرم را به صندلی کوبیدم و چشم‌هایم را باز کردم.
برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Armita.sh

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,559
پسندها
21,199
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
صدایش از پشت سرم آمد.
زنی میانسال با موهای مشکی و چشمان تیزبین. لبخند ملایمش، چروک‌های زیر چشمش، خط عمیق خنده‌اش... .
من هیچ‌وقت آنقدر به جزئیات توجه نمی‌کردم، اما الان، تمام چیزهای اطرافم برایم مهم بودند.
به مبلِ بزرگ و نرمی که روبه‌روی شومینه‌ی خاموش قرار داشت، اشاره کرد. مبلی با کوسن‌های رنگی و طرح‌های خشتی.
مزخرف بودند.
روی مبل نشستم. بدنم در نرمیِ آن فرو رفت. برای لحظه‌ای، چشم‌هایم را بستم و سعی کردم آرامش پیدا کنم.
بهتویی روی مبلِ مقابلِ من نشست. یه کاغذ منگنه‌شده و یک خودکار در دست داشت.
-‌ ایراندخت علوی... می‌تونم ایران صدات بزنم؟
پلک‌هایم را به زحمت باز کردم.
-‌ نه.
تن صدایم، بی‌رمق و گرفته بود. انگار تمام انرژی‌ام را برای گفتن همین یک کلمه صرف کرده بودم.
-‌ با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Armita.sh

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,559
پسندها
21,199
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
سلام سلام، من همچنان منتظر نظر شما هستم، چون خیلی پررو هستم:610595-f4fee7d8018d2f5ca10c2e5d7cc88678:

این‌بار، کاغذهایش را هم را روی میز گذاشت و به سمت من خم شد.
-‌ دارو مصرف می‌کنی؟
ناخن‌هایم را بیشتر به کف دستم فرو بردم.
-‌ نه... .
لب‌هایم را محکم روی هم فشردم.
حس می‌کردم دارم حوصله‌اش را سر می‌برم، اما نمی‌توانستم به او پاسخ دهم.
با هر بار تنفس، هوای کثیف و ناپاک اتاق مشاوره، گلویم را بیشتر می‌فشرد.
-‌ اشکالی نداره، ایراندخت جان. اینجا امنه!
دست‌هایم را در هم قفل کردم و گفتم:
-‌ من... من فقط نگران بچه‌‌م!
لب‌هایم کاملاً خشک شده بودند و الان می‌سوختند.
فکر کردن به این که فرزندم درونم در حال زجر کشیدن است، قلبم را به درد می‌آورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,559
پسندها
21,199
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
من و خدا درحال خندیدن به عرفان، چون فکر می‌کنه با جور کردن پول طلبکارا مشکلش حل می‌شه:610181-064beec23c2ab9fae36b67a1ed4b4f68:

***
«عرفان»
نشسته بودم در دفتر کارگردان فیلم اولی.
دیوار دفترش پر از پوستر‌های سیاه‌سفید بود، اما تنها نقطه‌ی قوت این دکور، پوستر «مرگ فروشنده» بود.
رنگ نارنجی پس‌زمینه‌اش، ناهماهنگی عجیبی با فضای سیاه‌سفید اتاقش داشت. ویلی لومن... یادِ صدایِ ایران افتادم که دیالوگ‌هایش را با چه قدرت و احساسی می‌خواند. همیشه عاشقِ این نمایشنامه بود. عاشقِ شخصیتِ ویلی لومن. با اشتیاقِ کودکانه‌ای، هر شب، بعد از شام، روبه‌رویِ هم می‌نشستیم و با هم نمایشنامه می‌خواندیم. من ویلی بودم و او، لیندا. در آن لحظات، تمامِ دنیا فراموش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا