- تاریخ ثبتنام
- 12/4/25
- ارسالیها
- 29
- پسندها
- 140
- امتیازها
- 490
- مدالها
- 1
سطح
1
- نویسنده موضوع
- #21
سرم رو چرخوندم در نیمهباز بود و وسط اون قاب چوبی، چشمهای گرد و درشت پارسا برق میزد. هم نگران و هم کنجکاو!
کوروش خواست چیزی بگه، ولی پارسا قبل از هر واکنشی، آروم درو هل داد و داخل اومد. موهاش یهکم بهم ریخته بود و دستهاش رو مشت کرده بود. با قدمهای کوچیک اومد جلو و خم شد و قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، خیلی بیصدا و با یه جدیتی که فقط بچهها دارن، روی زخم دستم فوت کرد و وسط فوت کردنش آروم گفت:
- مامانم میگه فوت کنم، زود خوب میشی…
اون لحظه، یه چیزی توی دلم لرزید نه از درد، از اون حجم خلوص و بیدریغی، کوروش فقط نگاهش کرد، ساکت و سنگین ولی اون سکوتش یه «احترام» داشت از همون جنس نایابی که به هرکسی نمیرسه و نرم گفت:
- مرسی آقاپارسا… حال عمو خیلی بهتر شد
لبخند زدم خم شدم و موهای...
کوروش خواست چیزی بگه، ولی پارسا قبل از هر واکنشی، آروم درو هل داد و داخل اومد. موهاش یهکم بهم ریخته بود و دستهاش رو مشت کرده بود. با قدمهای کوچیک اومد جلو و خم شد و قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، خیلی بیصدا و با یه جدیتی که فقط بچهها دارن، روی زخم دستم فوت کرد و وسط فوت کردنش آروم گفت:
- مامانم میگه فوت کنم، زود خوب میشی…
اون لحظه، یه چیزی توی دلم لرزید نه از درد، از اون حجم خلوص و بیدریغی، کوروش فقط نگاهش کرد، ساکت و سنگین ولی اون سکوتش یه «احترام» داشت از همون جنس نایابی که به هرکسی نمیرسه و نرم گفت:
- مرسی آقاپارسا… حال عمو خیلی بهتر شد
لبخند زدم خم شدم و موهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.