• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان در میانِ آن‌ها | تینا افشار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع unknownme
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 436
  • کاربران تگ شده هیچ

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
140
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
سرم رو چرخوندم در نیمه‌باز بود و وسط اون قاب چوبی، چشم‌های گرد و درشت پارسا برق می‌زد. هم نگران و هم کنجکاو!
کوروش خواست چیزی بگه، ولی پارسا قبل از هر واکنشی، آروم درو هل داد و داخل اومد. موهاش یه‌کم بهم ریخته بود و دست‌هاش رو مشت کرده بود. با قدم‌های کوچیک اومد جلو و خم شد و قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، خیلی بی‌صدا و با یه جدیتی که فقط بچه‌ها دارن، روی زخم دستم فوت کرد و وسط فوت کردنش آروم گفت:
- مامانم میگه فوت کنم، زود خوب می‌شی…
اون لحظه، یه چیزی توی دلم لرزید نه از درد، از اون حجم خلوص و بی‌دریغی، کوروش فقط نگاهش کرد، ساکت و سنگین ولی اون سکوتش یه «احترام» داشت از همون جنس نایابی که به هرکسی نمی‌رسه و نرم گفت:
- مرسی آقاپارسا… حال عمو خیلی بهتر شد
لبخند زدم خم شدم و موهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
140
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
هوا هنوز بوی آفتاب ظهر رو داشت، اما اون‌قدر ملایم که پوست صورت رو نوازش می‌داد، نه می‌سوزوند.کوروش بی‌حرف سمت موتور راه افتاد . منم پشت سرش قدم برداشتم سکوت بین‌مون از اون ساکتی‌ها نبود که آدمو معذب کنه؛ یه جور قرار نانوشته بود که تا مقصد، هیچ‌کدوم چیزی نمی‌گیم مگر لازم بشه. موتور کنار جدول منتظر بود، کوروش نشست و پای استارت رو زد و موتور با یه تکون کوتاه بیدار شد. سوار شدم و دست‌هام رو با احتیاطی که به خاطر زخم‌ها لازم بود، از دو طرف پشت زین گرفتم بدون حرف، راه افتادیم.خیابون‌ها از زیر چرخ‌های موتور رد می‌شدن صداها پس‌زمینه شده بودن. بوق‌های دور، صدای پرنده‌ها، خش‌خش شاخه‌هایی که از دیوار خونه‌ای آویزون بودن. باد خنکی که تو صورتم می‌زد، یه جور حس پاکی داشت از اون‌هایی که انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : unknownme

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا