• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان در میانِ آن‌ها | تینا افشار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع unknownme
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 599
  • کاربران تگ شده هیچ

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
165
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
سرم رو چرخوندم در نیمه‌باز بود و وسط اون قاب چوبی، چشم‌های گرد و درشت پارسا برق می‌زد. هم نگران و هم کنجکاو!
کوروش خواست چیزی بگه، ولی پارسا قبل از هر واکنشی، آروم درو هل داد و داخل اومد. موهاش یه‌کم بهم ریخته بود و دست‌هاش رو مشت کرده بود. با قدم‌های کوچیک اومد جلو و خم شد و قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، خیلی بی‌صدا و با یه جدیتی که فقط بچه‌ها دارن، روی زخم دستم فوت کرد و وسط فوت کردنش آروم گفت:
- مامانم میگه فوت کنم، زود خوب می‌شی…
اون لحظه، یه چیزی توی دلم لرزید نه از درد، از اون حجم خلوص و بی‌دریغی، کوروش فقط نگاهش کرد، ساکت و سنگین ولی اون سکوتش یه «احترام» داشت از همون جنس نایابی که به هرکسی نمی‌رسه و نرم گفت:
- مرسی آقا پارسا… حال عمو خیلی بهتر شد
لبخند زدم خم شدم و موهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
165
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
هوا هنوز بوی آفتاب ظهر رو داشت، اما اون‌قدر ملایم که پوست صورت رو نوازش می‌داد، نه می‌سوزوند.کوروش بی‌حرف سمت موتور راه افتاد. منم پشت سرش قدم برداشتم سکوت بین‌مون از اون ساکتی‌ها نبود که آدمو معذب کنه؛ یه جور قرار نانوشته بود که تا مقصد، هیچ‌کدوم چیزی نمی‌گیم مگر لازم بشه. موتور کنار جدول منتظر بود، کوروش نشست و پای استارت رو زد و موتور با یه تکون کوتاه بیدار شد. سوار شدم و دست‌هام رو با احتیاطی که به خاطر زخم‌ها لازم بود، از دو طرف پشت زین گرفتم بدون حرف، راه افتادیم. خیابون‌ها از زیر چرخ‌های موتور رد می‌شدن صداها پس‌زمینه شده بودن. بوق‌های دور، صدای پرنده‌ها، خش‌خش شاخه‌هایی که از دیوار خونه‌ای آویزون بودن. باد خنکی که تو صورتم می‌زد، یه جور حس پاکی داشت از اون‌هایی که انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
165
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
بعد از چند دقیقه جلو یه خونه آجری ساده وایسادیم. طبقه‌ی دومش پرده‌های نازک کرم داشت، زنگ در معمولی، اما قفل رمزی کنار در نشون می‌داد ماجرا چیز دیگه‌ست چشمم بالا کشیده شد دوربین کوچیکی بالای قاب در، تقریباً پنهون توی تیرک بود حتی شیب پنجره‌ها هم یه‌جوری بود که بشه از تو همه چیز رو کنترل کرد. کوروش رمزو زد صدای تیک قفل که اومد وارد شدیم و تا طبقه دوم رو با پله رفتیم در خونه تا ما رسیدیم باز شد وارد شدیم و کوروش در رو پشت سرش بست. خونه بوی تمیزی می‌داد نه اون تمیزی مصنوعی مواد ضدعفونی، یه چیزی بین عطر چوب و اسپری خنثی‌کننده کف سرامیک مات، دیوارها سفید ساده، نور زرد ملایمی از چراغ‌های سقفی پخش بود یه خونه‌ی نرمال، نرمال‌تر از اون چیزی که باید باشه ولی چشم‌های آموزش‌دیده به جزئیات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
165
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
در همون لحظه زنگ گوشی‌ سرهنگ خورد یه نگاه انداخت، بعد رو به همه گفت:
- عذر می‌خوام چند دقیقه...
و از در بیرون رفت. همه ساکت بودن، ولی هیچ‌کس بیکار نبود. نگاه‌ها شروع شده بود؛ بی‌صدا، اما دقیق، بررسی، ارزیابی و سنجیدن اتاق برای چند ثانیه در سکوت فرو رفت صدای ضعیف تهویه، تنها چیزی بود که بین این آدم‌های تازه آشنا جریان داشت. انگار همه منتظر بودن یکی چیزی بگه و یخ این فضای رسمی رو بشکنه.کیسان دستی روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد. با صدایی نرم ولی واضح گفت:
- خوبی شما؟
چشم‌هام ناخودآگاه کمی گرد شد. نگاهش کردم.
- با منی؟
سرش رو با لبخند نصفه‌ای تکون داد و با اشاره‌ی کوچیکی به دست‌های باندپیچی‌شده‌م، حرفش رو بی‌کلام کامل کرد یه ابرو بالا انداختم.
- خوبم، ممنون!
همون لحظه گوشیم شروع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
165
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
کیسان که تا حالا ساکت بود، دستی به شقیقه‌هاش کشید و خودش رو صاف کرد. نگاهش بین همه‌ی اعضای دور میز چرخید. صدایی صاف و شمرده، ولی پر از لحن جدی و حرفه‌ای:
- خب... قبل از هرچیز باید بدونید که پرونده‌ای که داریم روش کار می‌کنیم، یه چیز معمولی نیست. با یه باند گسترده‌ سر و کار داریم؛ چندلایه، پیچیده و حساب‌شده
چند تا پوشه و عکس و پرینت روی تابلو بود بهشون اشاره ای کرد و ادامه داد:
- سرنخ اصلی‌مون از یه عملیات دو سال پیش شروع شد... که خیلی چیزا رو نشون نمی‌داد اما اون موقع نفوذی نداشتیم اطلاعات سطحی بودن.
من که تا اون لحظه فقط گوش داده بود، تکیه‌ام رو از پشتی صندلی برداشتم و به عکس‌ها دقیق تر خیره شدم. همه‌ی تصاویر یه جور حس خفه و ناخوش داشت. انبارهای متروکه، چهره‌های نصفه دیده شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
165
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
نگاهم بین چهره‌ها می‌چرخید. هنوز درگیر نگاه سنگین یلدا بودم که صدای خودم وسط سکوت پرید:
- خب... برنامه‌ی خاصی برای نفوذ دارین یا هنوز دنبال راهین؟
کیسان که تا اون لحظه آروم نشسته بود، به صندلی تکیه داد و گفت:
- برای رسیدن به رأس اصلی، باید یه قاچاقچی حرفه‌ای و به‌نام از حلقه‌ی نزدیکاشون رو شناسایی یا جذب می‌کردیم. اما خب، نه کسی رو داشتیم، نه تونستیم کسی رو از خودمون جا بزنیم خیلی فکر کردیم تحقیقات‌مون بهمون گفت که اینا توی مسیر قاچاق‌هاشون معمولاً گیر می‌افتن... یه جور پارتی کم دارن، ولی آدم مطمئن پیدا نکردن چند نفر رو با رشوه امتحان کردن، اما هیچ‌کدوم کار راه‌بنداز نبودن
آروم سری تکون دادم حرف‌هاش منطقی بود.
- پس فکر کردین کسی که رأس قدرت باشه، وارد بازی کنین؟
- آره... ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
165
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
سکوت مثل مهی خفه‌کننده و بی‌صدا روی اتاق پهن شده بود هیچ‌کس حرف نمی‌زد. فقط صدای یکنواخت و کش‌دار وز‌وز کولر دیواری که هرچند خفیف بود، اما انگار داشت به‌جای ما مکالمه می‌کرد صداش توی سکوت پخش می‌شد و عجیب‌تر از همیشه به گوش می‌رسید؛ مثل نفس کسی که پنهانی و سنگین، فقط حضور دار ه ذهنم هنوز توی عکس پسر گمشده سرهنگ گیر کرده بود. تصویری که نه فقط ذهنم، که یه چیزی توی سینه‌م رو گرفته بود و ول نمی‌کرد.کیسان بی‌هوا از پشت میز بلند شد. با یه حرکت سریع تابلو دوم رو برداشت و جلو کشید صدای کشیده شدن پایه‌ تابلو روی کف اتاق باعث شد سرم ناخودآگاه بالا بره.چشم‌هام هنوز سنگین بودن، اما صدام بر خلاف درونم محکم و کنترل‌شده بود.
- خب... حالا نقشه‌ی نفوذتون دقیقاً چیه؟
انگشت کیسان بی‌تعلل سمت عکسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
165
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
فردا، ساعت ۴:۳٠ دقیقه عصر | مکان: خانه‌ی علی
هوای عصر بوی بارون خورده‌ی آسفالت می‌داد اون بوی خاص که انگار خاک و دود با هم آشتی کرده باشن. داشتم از پله‌های خونه‌م پایین می‌رفتم، کلیدم هنوز توی مشتم بود قرار بود برم سراغ صاحبخونه، حرفِ تخلیه رو بزنم. باید می‌رفتم، ولی مغزم انگار تصمیم نداشت همکاری کنه تا رسیدم به موتور، یه موج سنگین درد از پشت چشم‌هام رد شد همون لحظه فهمیدم دوباره داره شروع میشه... سر درد، سرگیجه، تنگی نفس انگار ریه‌هام هر لحظه کوچیک‌تر می‌شدن، هوا می‌خواست بره تو، ولی نمی‌تونست از بچگی همین بود از وقتی اون مرد که اسم لعنتیشو ارباب گذاشته بود مجبورم می‌کرد ساعت‌ها توی اتاق پر از دود قلیون بشینم «تمیزش کن، بو نگیر، مرد شو»، همین‌ها رو می‌گفت ولی هر نفس برام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
165
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
هوا دم‌کرده بود اونجور که انگار خورشید با همه‌ی سنگینیش فقط روی شونه‌های من افتاده. هنوز یه جور ته‌مزه‌ی تلخی توی نفس‌هام بود. خیابون‌ها شلوغ نبود، ولی انگار ذهن من خودش ترافیکی از فکر و خستگی و خاطره داشت.جلوی کافه رسیدم، موتور رو کنار جدول پارک کردم یه‌ لحظه ایستادم دستی به صورتم کشیدم. سردردم هنوز کامل نرفته بود اما بهتر بود. نگاهی به ساعت انداختم یه ربع دیر کرده بودم. وارد کافه شدم نور گرم و بوی ملایم قهوه توی صورتم خورد، کمی از فشار ذهنم کم شد. چشم گردوندم تا پیداش کنم. کنار پنجره نشسته بود خانمی حدوداً پنجاه ساله، اما یه‌جوری مرتب و جوون‌پسند لباس پوشیده بود که حتی می‌شد فکر کرد هنوز توی دهه‌ی چهل زندگیشه. لبخند زد وقتی منو دید، بلند شد، سلام کرد.
- سلام مادر، چه عجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
165
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
رسیدم خونه، حس می‌کردم هوا سنگین‌تر شده. نه فقط از گرما یا دود شهر، بیشتر از چیزی که توی ذهنم چرخ می‌زد. مهمونی نبود، ولی باید جدی می‌بودم. خونه‌ی سرهنگ بود، اولین برخوردم با خونواده‌ای که قرار بود وسط یه نقشه‌ی بزرگ، بخشی از نقابم باشن. کلید انداختم، درو باز کردم، همون بوی همیشگی چوب و کفش چرم هنوز توی راهرو بود. رفتم حموم، آب رو تا ته گرم کردم، گذاشتم بخار بالا بیاد، توی ریه‌هام کشیدم شاید کمی این فشار از توی قفسه‌ی سینه‌م عقب بره. خودم رو شستم، موهامو خشک کردم، ریش سه تیغه گرفتم، لباس مردونه‌ی تمیز پوشیدم. پیراهن سفید مردانه پوشیدم و آستین هاشو تا کردم و داخل شلوار کتون مشکی کردم، ساعت فلزی بسته‌شده دور مچ و اسپری خنک، همون‌قدر که بخواد بگه مرتبم. مقابل آینه ایستادم به خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : unknownme

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا