- تاریخ ثبتنام
- 19/9/23
- ارسالیها
- 134
- پسندها
- 643
- امتیازها
- 3,803
- مدالها
- 8
سطح
8
- نویسنده موضوع
- #11
دو پسر جوان همراه پدرشان که انگار هر سه پزشک بودند، از بیمارستانی بزرگ خارج شدند و شروع به گپ و گفت کردند.
پسر، آنها را با دقت نگاه میکرد، که گلبرگها درون دستانش ظاهر شدند.
- پس بالاخره آرزو کردی! میدونستم به حرفم گوش میدی.
پسر، تبسمی زیبا بر گونههایش نمایان شد و آنجا را به سمت خانه ترک کرد.
صبح زود، دختر از خواب بیدار شد.
صبحانهاش را میل کرد و سپس دوباره به اتاقش برگشت.
پسر جوان، کاترین را احضار کرد.
او خودش را به پسر رساند.
درحالی که طبق معمول در کتابخانه بود.
- آقا، مطمئن هستی که خودشه؟
- شکی ندارم که خودشه! وگرنه چرا اینا ظاهر شدن؟
پسر، دستانش را بالا برد و ناخنهای سیاه شدهاش را نشان داد.
- بله، یونا هم برام تعریف کرد، اما به نظرم باید بهش بگی که چه اتفاقی افتاده.
پسر،...
پسر، آنها را با دقت نگاه میکرد، که گلبرگها درون دستانش ظاهر شدند.
- پس بالاخره آرزو کردی! میدونستم به حرفم گوش میدی.
پسر، تبسمی زیبا بر گونههایش نمایان شد و آنجا را به سمت خانه ترک کرد.
صبح زود، دختر از خواب بیدار شد.
صبحانهاش را میل کرد و سپس دوباره به اتاقش برگشت.
پسر جوان، کاترین را احضار کرد.
او خودش را به پسر رساند.
درحالی که طبق معمول در کتابخانه بود.
- آقا، مطمئن هستی که خودشه؟
- شکی ندارم که خودشه! وگرنه چرا اینا ظاهر شدن؟
پسر، دستانش را بالا برد و ناخنهای سیاه شدهاش را نشان داد.
- بله، یونا هم برام تعریف کرد، اما به نظرم باید بهش بگی که چه اتفاقی افتاده.
پسر،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.