• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هزار مستور جلد اول: غم تنهایی | ریحانه علیزاده کاربر انجمن یک رمان

zxcvbnmlp

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
35
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
مدير _گفتی برای رسیدن به منافع. تو هنوز خیلی بچه ای و نمی دونی عشق چه بلایی میتونه سر یه آدم بیاره ولی بسه بسه هرچی که دخترم کشیده لطفا این بازی رو تموم کن بزار واسه یه بارم که شده برای خودش زندگی کنه مردم و زنده شدم و دخترم جلوم زره زره آب شد ولی دیگه نمی تونه به شدت روحیش آسیب دیده لطفا تمومش کن

بعد به من پشت کرد و گفت _یه وقت ملاقات برای شما میزارم که همه چیرو بهش بگی از زبون خودت بشنوه بهتره بین منو تو هیچ اتفاقی نمی افته ولی دیگه حق نداری سهیلا رو ببینی تا داغ دلش رو تازه کنی.و امید وارم بتونی با اون دختر زندگی خوبی بسازی

پشت میزش نشست و گفت _بهتره بری و به کلاست برسی

منم بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون زدم برام مهم نیست که دیگران چه احساسی نسبت به من پیدا میکنن من فقط باید فرزانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zxcvbnmlp

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
35
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
مدير _گفتی برای رسیدن به منافع. تو هنوز خیلی بچه ای و نمی دونی عشق چه بلایی میتونه سر یه آدم بیاره ولی بسه بسه هرچی که دخترم کشیده لطفا این بازی رو تموم کن بزار واسه یه بارم که شده برای خودش زندگی کنه مردم و زنده شدم و دخترم جلوم زره زره آب شد ولی دیگه نمی تونه به شدت روحیش آسیب دیده لطفا تمومش کن

بعد به من پشت کرد و گفت _یه وقت ملاقات برای شما میزارم که همه چیرو بهش بگی از زبون خودت بشنوه بهتره بین منو تو هیچ اتفاقی نمی افته ولی دیگه حق نداری سهیلا رو ببینی تا داغ دلش رو تازه کنی.و امید وارم بتونی با اون دختر زندگی خوبی بسازی

پشت میزش نشست و گفت _بهتره بری و به کلاست برسی

منم بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون زدم برام مهم نیست که دیگران چه احساسی نسبت به من پیدا میکنن من فقط باید فرزانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zxcvbnmlp

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
35
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
امیر☆☆☆



_نمی دونم باید چیکار کنم

پرویز _از دختره برام بگو

_دختر خوبیه مشکلش فقط همون داداش هست

پرویز روی صندلیش تکانی خورد دستش رو تو هم قلاب کردو گفت‌ _تاجایی که من تو رو میشناسم و با خونوادت رفت و آمد دارم تو و سهیلا نام تون رو هم بود

_درسته ولی هیچ علاقه ای به اون ندارم این یه قرار مسخرست که بين داییم و مامانم ایجاد شده به دایی هم اتمام حجت کردم که دخترش رو نمی خوام به مامانمم میگم

پرویز_توی اونو از کجا میشناسی ادم خوبیه توی چهر ماه که نمیشه ادم شناخت خیلی ها سال ها باهم زندگی میکنن همو نمیشناسن اون وقت تو توی چهار ماه ....ههه...خنده اوره تو عقلت و از بس درس خوندی از دست دادی پسر

_خودتو مسخره کن

پرویز _ببین دادش از در که اومدی تو سر در چی نوشته شده بود اگه چشمات کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zxcvbnmlp

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
35
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
بعد تلفنم و قطع کردم سوار ماشینم شدم و حرکت کردم به سمت خونه تا یکم استراحت کنم
بعد چند دقیقه که به خونه رسیدم از ماشین پیاده شدم کلید رو توی در چرخوندم و وارد حياط خونه شدم خونه ما یه خونه ویلایی بود زیاد بزرگ نبود ولی خوب بود
از پله ها یواشکی بالا رفتم تا با مادرم رو به رو نشم چون بیست سوالی طرح میکنه ..کجا بودی ...با کی بودی ....چرا این قدر دیر ولی متاسفانه شکست خوردم

مامان _سلام عزیزم اومدی

پوفی کشیدم و روبه مادر گفتم _سلام آره کارم زود تموم شد می خواستم یکم استراحت کنم میدونی چیه خیلی خستم قراره چند روز دیگه همراه بابا برم شرکت استرس کار تو تنم افتاده

مامان _میدونم پسرم ...میخواستم بگم زنگ بزنم داییت با سهیلا شام بیان پیشمون

_مامان تو که کار خودت رو پیش میبری دیگه چی نیازی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zxcvbnmlp

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
35
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
بعد از ساعتی رسید بعد از کلی احوال پرسی و تعارف کرد های سهل وارد پاساژ شدن

امیر مدتی پشت سر هم غرو لندی می کرد و یه چیزی می‌گفت

امیر _سهیل جون اون دختری که می خوای براش کادو بگیری همین به خدا خوبه بیا بریم من قراره شب داییم بیاد خونمون باید شب اونجا باشم

سهیل _اِ امیر چقدر بی حوصله ای یک زبون به دهن بگیری کارم تمومه اصلا چه غلطی کردم تورو با خودم آوردم

بعداز برسی رکال های لباس گفت _نه اینا خوب نیست حالا که قراره یه چیزی بگیرم یه چیز خوب بگیرم نظرت چیه

امیر عصبی دستی توی موهایش کشید و از بوتیک خارج شد سهیل لبخند پیروز مندانه ای زد و همراهش وارد بوتیک بعدی شدند
ولی وقتی واردشدن چشم های امیر از تعجب روی دختر مقابلش قفل شد دخترک معصومی که روی آسمان ها دنبالش می‌گشت ولی اینجا روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zxcvbnmlp

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
35
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
چون میداند فرزانه دیگر راه فرای از دستش ندارد حتی محل کارش را هم میداند برای اینکه برایش دردسر نشود با باشه ای خدا حافظی می کند و به سمت خانه می راند همین جوری هم دیر کرده باید زود خودش را برساند

بعد چند دقیقه پشت ترافیک به خانه میرسد و وارد خانه می شود

قفل در را باز می‌کند و با گرمای خانه رو به رو می‌شود از دور می‌بیند که دایی و پدرش بر روی مبلی کنار هم نشسته اند و در حال حرف‌ زدن هستند ولی خبری از سهیلا نیشت مادرش وقتی چشمش به او می افتد بلافاصله از جایش بلند می‌شود و به استقبال پسرش می آید

مامان _چرا اینقدر دیر کردی

_ببخشید کارم یکم طول کشید سهیلا نیومده

مامان _اِ وا چرا نیاد

_خب من توی جمع نمی بینم

مامان _نمیدونم تا همین چند دقیقه قبل اینجا بود ولش کن برو لباس هاتو عوض...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zxcvbnmlp

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
35
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
بعد بدون توجه از اتاق خارج می‌شود وروی مبلی کنار دایی اش میشیند می فهمد که دایی جانش توجهی به او نمی کند حتما برای قضیه دیروز است به هر حال نظر دیگران چه اهمیتی دارد

بعد چندی سهیلا را می‌بیند از اتاق بیرون می آید و روی یکی از مبل ها جا خوش می‌کند می تواند غمی که در صورت سهیلا پیدا می‌شود را ببیند با خود می اندیشد اوکه نمی خواهد با او ازدواج کند چرا پس اینهمه او را عذاب می‌دهد

با کمک سهیلا و مادرش سفره را پهن می‌کنند و سرسفره می‌نشیند امیر درحالی که غذا میخورد به فرزانه فکر می‌کند که همه قصد دارند به او بفهمانند که آنها به درد یک دیگر نمی خورند اخه چرا؟

زیر چشمی به سهیلا نگاه می‌کند که در حال غذا خوردن است اگر موضوع را به سهیلا بگوید چه واکنشی دریافت می‌کند

بعد شام که سرو شد دایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zxcvbnmlp

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
35
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
مهران بی توجه به پدر رو به آسمون میگه _هیچ کسی دوست نداره خواهرش رو بزنه مگر اینکه خواهر احترام برادرش رو نگه نداره و زبون درازی کنه

پدر دستش رو تو هوا تکون دادو گفت _نه اون به تو بی احترامی نکرد فقط خود واقعی تو نشونت داد اون نمی دونست تو اینقدر از خود واقعیت بدت میاد

بعد مدتی لب زدم _پدر مهران هرشب با دوستاش کلوپ و سانس میره همه پولاش هم اونجا خرج میکنه اگه ما زندگی مون توش هیج پیشرفتی نیست به خاطر ولخرجی های این شازدست

پدر _آره دخترم می دونم پسره هزاره اگه برای خودش کار می‌کرد الان کفشش از طلا بود *

مهران _آه چه پدر و دختر مهربونی که به فکر خونوادن حالم بهم خورد از این اداها در نیارین که خودم ختم‌ روزگارم لعنت به من هرچی کمکی که به شما ها کردم لعنت به آدمایی که هرچقدر هم خوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zxcvbnmlp

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
35
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
صبح با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم و دستم رو روی صورتم کشیدم که با دردی کرد جيغ خفه ای کشیدم و هرچی فحش بود نثار روح مهران کردم پتو رو کنار زدم و کنار آینه ایستادم و به صورت کبودم نگاه کردم آخه یه مرد چه قدر میتونه ضربه دستش سنگین باشه

با به یاد آوردن ظلمی که مهران در حقم کرد اشک گوشه چشمم جمع شد فرقی نمی کنه ۲۰ساله باشی یا ۸۰ساله هرکس یادگیری رو متوقف کنه پیر خواهد شد هرکسی پیوسته بیاموزد جوان خواهد ماند مهم ترین چیز در زندگی جوان نگه داشتن ذهن هست

ولی من نتونستم درسم رو ادامه بدم و شکست خوردم من همیشه برای بهتر زندگی کردن شکست خوردم
اگه با این سرو صورت کبود برم سر کارم سوژه مهمی میشم برای مشتری ها پس تصمیم میگیرم تا چند روزی تا زخم صورتم خوب بشه فعلا سر کارم نرم
موهام رو محکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zxcvbnmlp

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
35
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
روی یکی از مبل ها نشستم اون هم همین طور که میزش رو دور می‌زد تا روش بشینه ميگه

پرویز _داداش کی با دینامیت برجکت رو خراب کرده که این طور دمقی

_پرویز دارم دیونه میشم روزام تکراری شده و خسته کننده

پرویز _چرا چی شده حرف بزن تا بتونم مشکلت رو حل کنم

_فرزانه رو پیدا کردم ولی حاضر نیست بامن حرف بزنه

پرویز چشم هایش را با دو انگشت مالش می‌ده و میگه _باز حرفای تکراری باز حرص خوردن های من باز کابوس های ترسناک هرشبم آخه پسر چرا نمی خوای بفهمی اون قیدت رو زده دیگه دنبالش نگرد هم خودت رو خسته کردی هم منو دیونه ولکن بابا خوشت میاد

با تعجب نگاهش میکنم و میگم _پرویز می خوام بدونم اگه توهم این مشکل رو داشتی اینو میگفتی

پرویز _داداش من از این دیونه بازی ها در نمیارم مگه مغز خر بلا نسبت جونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 13)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا