• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان وارث هیچکس | اسرا سلطانی‌آذر کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vikand
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 27
  • بازدیدها 1,247
  • کاربران تگ شده هیچ

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
صبح با یه حس سنگین بیدار شدم. نه خواب دیده بودم، نه کابوس... فقط بدنم بی‌دلیل خسته بود. همون‌طور که نشسته بودم لبه‌ی تخت و به کف اتاق زل زده بودم، یه صدای زمزمه‌طور از ته ذهنم رد شد: «چشمات باز شدن... حالا دیگه پنهون نمی‌مونن.»
نمی‌دونم چی گفت یا اصلاً واقعاً شنیدمش یا نه، ولی لرز خفیفی افتاد تو دلم.
لباس پوشیدم و با ایزابلا راه افتادیم سمت سالن صبحگاهی. مثل همیشه شلوغ بود. بچه‌ها داشتن گرم می‌کردن، بعضیا حرف می‌زدن و می‌خندیدن. ولی من... حواسم یه چیز دیگه بود.
چشمم افتاد به یه پسر موخرمایی که همیشه با بقیه مهربون بود. ولی امروز، یه چیز عجیب دیدم... یه هاله‌ی تیره دور سرش. مثل دود... یا نه، مثل یه سایه که داشت آروم می‌جنبید.
چشم‌هامو مالیدم. دوباره نگاه کردم. هنوز اون‌جا بود.
یه دختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
شب بود... اون‌جوری که سکوت تا ته روح آدم می‌خزه و همه‌چی تو تاریکی یه شکل ترسناک‌تر می‌گیره. من رو تخت بودم، ولی خوابم نمی‌برد. ذهنم پر از اون سایه‌هایی بود که دیده بودم. پر از اون علامتی که هنوز رو شونه‌م می‌سوخت، انگار داغ خورده باشم.
چشم‌هامو بستم.
و درست همون موقع... یه صحنه‌ی واضح افتاد تو خوابم. جلوم یه درخت بود، درست شبیه همون درخت جنگل، یالومیر. ولی این‌بار تنه‌ش خونی بود... و بالای یکی از شاخه‌ها، یه کلاغ سیاه نشسته بود. با چشم‌هایی مثل شب. بی‌حرکت. ساکت. فقط نگام می‌کرد.
یه لحظه حس کردم حرف زد. ولی صداش نه شبیه انسان بود، نه حیوان. یه‌جور زمزمه‌ی عجیب که تو ذهنم پیچید:
«چشماتو باز کن، وارث...»
از خواب پریدم. قلبم مثل طبل می‌کوبید. همه‌چی آروم بود... جز ذهن من.
صبح، وقتی داشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
بوی فلز توی هوا پیچیده بود. بوی خون، ترس، و چیزی بدتر از مرگ. محوطه‌ی غربی مدرسه که همیشه خلوت بود، حالا با نورهای اضطراری روشن شده بود. روی زمین، پسر بچه‌ای از سال پایینی افتاده بود، بی‌هوش، با رد نیشی عمیق روی گردنش. دکترها و مأمورها دورش حلقه زده بودن.
من اون گوشه، کنار درخت‌ها ایستاده بودم، سایه‌ام مثل یه تکه تاریکی لای مه شب گم شده بود. صدای قدم‌های کسی از پشت سرم اومد.
لئون گفت:
- پیداش کردی؟
نگهبان ورودی با نفس نفس گفت
- نه. وقتی رسیدم فقط رد خون بود... و یه بوی گند.
و درست بعدش دن اون اطراف دیده شده. جالبه، نه؟
چرخیدم سمتش. نگاهش پر از اتهام بود. لئون همیشه دنبال بهانه می‌گشت برای کوبوندن دن. و حالا این فرصت طلایی بود. رفتم جلوی لئون و گفتمط:
- دن شاید مغرور باشه، ولی قاتل نیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
صبح شده بود و فضای مدرسه هنوز زیر سایه‌ی شب پر از سکوت و سنگینی بود. چطور ممکن بود که هیچ‌کس جز من نفهمیده باشه که چیزی اینجا داره اتفاق می‌افته؟ چیزی که از همیشه بیشتر از دستش میره.
دن و من، برخلاف تمام حرف‌هایی که زده بودیم، حالا توی این وضعیت بی‌دلیل تنها همکارای هم شده بودیم. نه با خوشحالی، نه با رضایت. فقط یه سری سوالات بی‌جواب که هر کدوم ازمون یه چیزی بیشتر از دیروز می‌خواست.
خودش رو از گوشه‌ی درختی که منتظر بودم بیرون کشید و با همون لحن جدیش گفت:
- آماده‌ای؟
- برای چی؟ جنگل پر از خون‌آشامه؟ یا چیزی بدتر؟
دن نگاهش رو از من برداشت و به سمت درخت‌های جنگل که از دور شروع به متراکم شدن می‌کردن، دوخت.
-بدتر از این که هیچ چیزی توی این مدرسه نمی‌تونه باشه.
پایین رو نگاه کردم. حس کردم انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
یه صدایی نمیذاشت که به ادامه خوابم برسم:
- هی بلند شو...کلی کار داریم
- نمیخوام بلند شم خسته‌م...ولم کن
دن بود:
- باید بریم کتابخونه...کلی کار عقب افتاده داریم
- تنهایی برو من نمیام
- مطمئنی؟
- آره
با صدای پوف بلند و قدم‌های محکمش فهمیدم عصبی شده:
- باشه وایسا آماده شم!
صداش ذوق زده بود ولی تو قیافه‌ش چیزی معلوم نبود:
- منتظرم
آماده شدم و باهم رفتیم کتابخانه...کارآموزای زیادی جمع شده بودند...انگار هیچگاه همچین زیبایی رو ندیده بودند
کتابخانه این مدرسه به عظمت و شکوهش معروف بود
- هی بیا از این طرف
با صدای دن به خودم اومدم و چشم از اون حجم کتاب برداشتم
انگار که کل کتاب‌های جهان رو در یک‌جا جمع آوری کرده بودند:
- این بخش مخصوص بحث ماست...موجودات عجیب و غریب که تو این مدرسه به وجود اومدن
به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
نفس‌هام هنوز منظم نشده بودن.
دن هی می‌پرسید که خوبی؟ اتفاق قبلی چی بود؟ ولی خودم هنوز نفهمیده بودم چی ازم جدا شد. یه سایه؟ یه بخشی از وجودم؟ یا چیزی که از اول مال من نبود؟
فقط یه چیز می‌دونستم... اون لحظه، تنها نبودم.
دن نشست روبه‌روم، کتاب بنفش هنوز باز بود.
- جولیت... این کتاب، صفحه‌هایی داره که فقط با حضور یه انرژی خاص فعال می‌شن. قبلاً فکر می‌کردم افسانه‌ست... ولی وقتی تو دستش زدی...
صداش کم‌کم توی گوشم گم شد. تمرکزم رفت سمت اون صفحه‌ی تازه باز شده.
یه علامت قدیمی، دایره‌ای، با خطوط درهم و شبیه شاخه‌های درخت. وسطش یه چشم... ولی نه یه چشم انسانی. بیشتر شبیه چشم یه پرنده‌ی تاریکی.
- این چیه؟
دن جواب نداد. نگاهش به علامت خشک شده بود. توی چشمش یه ترس مخفی دیده می‌شد، ترسی که معمولاً پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
نفس‌هام هنوز سنگین بودن. از وقتی اون نیروی تاریک ازم جدا شد، یه چیزی تو وجودم تغییر کرده بود. شب، آروم نبود. خوابم پُر شده بود از صدای قارقار کلاغ، پرهای سیاه و خونی، و چشمانی که از توی تاریکی خیره نگاهم می‌کردن.
با نفس‌نفس بیدار شدم. پنجره بسته بود ولی هوا سردتر از همیشه. انگار یه چیزی توی اتاقم نفس می‌کشید که نباید اینجا می‌بود. لباس پوشیدم و بدون صدا از اتاق زدم بیرون. نمی‌تونستم بخوابم. نمی‌خواستم دوباره اون کلاغ لعنتی رو ببینم.
راه افتادم سمت کتابخونه. عجیب بود که ساعت سه صبح کسی اونجا باشه، اما در باز بود. داخل شدم و همون اول، دن رو دیدم که روی میز پر از کتاب خم شده بود.
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
سریع سر بلند کرد.
- تو چی؟ فکر نمی‌کردم امشب خوابت ببره.
نشستم کنارش.
- خوابم نمی‌برد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
(از دید آشرن)
- دن…
حتی اسمش بوی خون می‌داد.
از روزی که اون نفرین لعنتی باعث شد همه چیزم رو از دست بدم، قسم خوردم تمومش کنم.
و حالا… بالاخره روبه‌روم بود.
ضعیف‌تر از چیزی که تصور می‌کردم. با همه غرورش، با اون نگاه متکبرش، ولی نه، چیزی کم داشت.
شمشیرش افتاده بود. دستش می‌لرزید.
و من… آماده بودم که آخرین ضربه رو بزنم.
ولی اون… اومد.
نه با فریاد، نه با قدرت.
فقط با نگاهش.
دختر نقره‌ای.
همه چیز از لحظه‌ای که چشمم بهش افتاد، تغییر کرد.
مثل این بود که سال‌ها تو تاریکی دویده باشی و یهو خورشید بزنه وسط صورتت.
نه می‌خواستم بکشم، نه بجنگم. فقط… خیره شدم.
دن اون لحظه از فرصت استفاده کرد، خودشو رسوند بهش. من فقط ایستاده بودم. ساکت. خیره.
وقتی دن فریاد زد و گفت:«فرار کن جولیت»
دختره رفت… ولی ذهنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
(از دید جولیت)
از وقتی اون پسر عجیب‌غریب، آشرن... یا نه، لوسین، وارد مدرسه شده، انگار یه چیزی تو هوا تغییر کرده.
نه مثل وقتایی که خطر حس می‌کنم. نه مثل وقتی که بهم حمله می‌کنن.
این یکی... ظریف‌تره. مثل نوک یه خنجر سرد که آروم آروم از پشت گردنت بالا می‌خزه.
دن دیشب بدون هیچ توضیحی پیداش کرد و آوردش مدرسه. گفت یکی از کارآموزهای قدیمیه که تازه برگشته. دروغ. من می‌فهمم وقتی کسی داره نقش بازی می‌کنه.
از لحظه‌ای که وارد شد، یه لبخند کج و خونسرد گوشه‌ی لبش بود. یه نگاه نافذ که تا ته روان آدم می‌رفت.
خودش رو معرفی کرد:
- من لوسین کروِنم. خوشحالم که تو این مدرسه‌ام.مخصوصاً کنار تو.
کلماتش هیچ اشکالی نداشتن. ولی لحنش... اون چیزی که تو چشم‌هاش می‌درخشید... تهدیدی بود که خودش رو تو زرورق لبخند پنهون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
(از دید دن)
قبلاً وقتی جولیت نگام می‌کرد، نگاهش برام معنی داشت. یه حس خاص، حتی اگه خودش ندونه. ولی حالا؟
حالا نگاهش پر از شک و دودلیه.
نه به لوسین اعتماد داره، نه به من.
خودم آوردمش اینجا، چون چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم. اون شب می‌خواست منو بکشه، قسم خورد. ولی وقتی جولیت رو دید... وایساده بود. خشک شده بود.
می‌تونستم ببینم تو نگاهش چی گذشت. اون پسرِ لعنتی، جولیت رو دید و انگار از بین تاریکی، نوری پیدا کرد که سال‌ها دنبالش بوده.
بهم گفت:
- شرط می‌بندم که تو، حتی نمی‌تونی ازش محافظت کنی. ولی من می‌تونم.
چاره‌ای نداشتم. قبول کردم نیاد سرمو بترکونه. گفتم بیاد مدرسه... تا تحت نظرم باشه. ولی نمی‌دونستم قراره این‌طوری بشه.
صبح تو راهرو دیدم‌شون. جولیت، لبخند زد. لبخند واقعی؟ نمی‌دونم. شاید هم داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

موضوعات مشابه

عقب
بالا