- تاریخ ثبتنام
- 25/4/25
- ارسالیها
- 71
- پسندها
- 91
- امتیازها
- 148
- مدالها
- 1
سطح
0
- نویسنده موضوع
- #11
صبح با یه حس سنگین بیدار شدم. نه خواب دیده بودم، نه کابوس... فقط بدنم بیدلیل خسته بود. همونطور که نشسته بودم لبهی تخت و به کف اتاق زل زده بودم، یه صدای زمزمهطور از ته ذهنم رد شد: «چشمات باز شدن... حالا دیگه پنهون نمیمونن.»
نمیدونم چی گفت یا اصلاً واقعاً شنیدمش یا نه، ولی لرز خفیفی افتاد تو دلم.
لباس پوشیدم و با ایزابلا راه افتادیم سمت سالن صبحگاهی. مثل همیشه شلوغ بود. بچهها داشتن گرم میکردن، بعضیا حرف میزدن و میخندیدن. ولی من... حواسم یه چیز دیگه بود.
چشمم افتاد به یه پسر موخرمایی که همیشه با بقیه مهربون بود. ولی امروز، یه چیز عجیب دیدم... یه هالهی تیره دور سرش. مثل دود... یا نه، مثل یه سایه که داشت آروم میجنبید.
چشمهامو مالیدم. دوباره نگاه کردم. هنوز اونجا بود.
یه دختر...
نمیدونم چی گفت یا اصلاً واقعاً شنیدمش یا نه، ولی لرز خفیفی افتاد تو دلم.
لباس پوشیدم و با ایزابلا راه افتادیم سمت سالن صبحگاهی. مثل همیشه شلوغ بود. بچهها داشتن گرم میکردن، بعضیا حرف میزدن و میخندیدن. ولی من... حواسم یه چیز دیگه بود.
چشمم افتاد به یه پسر موخرمایی که همیشه با بقیه مهربون بود. ولی امروز، یه چیز عجیب دیدم... یه هالهی تیره دور سرش. مثل دود... یا نه، مثل یه سایه که داشت آروم میجنبید.
چشمهامو مالیدم. دوباره نگاه کردم. هنوز اونجا بود.
یه دختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.