- تاریخ ثبتنام
- 19/11/17
- ارسالیها
- 1,391
- پسندها
- 16,262
- امتیازها
- 38,073
- مدالها
- 22
- سن
- 24
سطح
25
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
روزی روزگاری، تاجری جوان و کنجکاو به نام «حکیم» در بازار قدیمی بغداد مشغول خرید و فروش بود. روزی در میان خرت و پرتهای قدیمی بازار، چشمش به یک بطری کوچک و عجیب افتاد. بطری کهنه و زنگزده بود و به نظر میآمد که سالها کسی به آن دست نزده است. حکیم از روی کنجکاوی آن بطری را خرید و به خانهاش برد.
شبهنگام، وقتی در خانه تنها بود، تصمیم گرفت که بطری را از نزدیک بررسی کند. همین که درب بطری را باز کرد، ناگهان دود غلیظی از داخل آن بیرون زد و به سرعت در فضای اتاق پخش شد. دود کمکم شکل گرفت و به موجودی عظیمالجثه تبدیل شد: غولی که هیبتی ترسناک داشت و چشمانش از خشم برق میزد. غول که آزاد شده بود، با فریادی بلند به حکیم گفت: «ای انسان! بهخاطر سالها اسارت در این بطری، تصمیم گرفتم هر کسی که مرا...
شبهنگام، وقتی در خانه تنها بود، تصمیم گرفت که بطری را از نزدیک بررسی کند. همین که درب بطری را باز کرد، ناگهان دود غلیظی از داخل آن بیرون زد و به سرعت در فضای اتاق پخش شد. دود کمکم شکل گرفت و به موجودی عظیمالجثه تبدیل شد: غولی که هیبتی ترسناک داشت و چشمانش از خشم برق میزد. غول که آزاد شده بود، با فریادی بلند به حکیم گفت: «ای انسان! بهخاطر سالها اسارت در این بطری، تصمیم گرفتم هر کسی که مرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.