آموزشی مجموعه ای از حکایت های کوتاه انگیزشی و آموزنده

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
روزی روزگاری، تاجری جوان و کنجکاو به نام «حکیم» در بازار قدیمی بغداد مشغول خرید و فروش بود. روزی در میان خرت و پرت‌های قدیمی بازار، چشمش به یک بطری کوچک و عجیب افتاد. بطری کهنه و زنگ‌زده بود و به نظر می‌آمد که سال‌ها کسی به آن دست نزده است. حکیم از روی کنجکاوی آن بطری را خرید و به خانه‌اش برد.

شب‌هنگام، وقتی در خانه تنها بود، تصمیم گرفت که بطری را از نزدیک بررسی کند. همین که درب بطری را باز کرد، ناگهان دود غلیظی از داخل آن بیرون زد و به سرعت در فضای اتاق پخش شد. دود کم‌کم شکل گرفت و به موجودی عظیم‌الجثه تبدیل شد: غولی که هیبتی ترسناک داشت و چشمانش از خشم برق می‌زد. غول که آزاد شده بود، با فریادی بلند به حکیم گفت: «ای انسان! به‌خاطر سال‌ها اسارت در این بطری، تصمیم گرفتم هر کسی که مرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
در یکی از شب‌های هزار و یک شب، شهرزاد قصه‌ای متفاوت و معمایی را برای شاه شهریار تعریف کرد: داستان سه سیب.

روزی خلیفه‌ی بغداد، هارون‌الرشید، از وزیر خود جعفر درخواست کرد که برایش داستانی جذاب و تازه بگوید. جعفر اما که خود درگیر ماجرایی پیچیده شده بود، به خلیفه گفت که داستانی واقعی برایش دارد.

ماجرا از اینجا آغاز شد که روزی ماهیگیری که در رودخانه دجله تور انداخته بود، به جعبه‌ای چوبی برخورد کرد که در آب گیر کرده بود. وقتی آن را باز کرد، با جسد زنی جوان و زیبا روبه‌رو شد که در کنار او سه سیب و یک چاقو قرار داشت. ماهیگیر با وحشت جعبه را به داروغه‌ی شهر تحویل داد و خیلی زود خبر به جعفر و از آن طریق به گوش خلیفه رسید.

خلیفه که از شنیدن این ماجرای غم‌انگیز و عجیب متأثر شده بود، به جعفر دستور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
در روزگاران گذشته، مردی خسیس به نام «بکر» در شهری زندگی می‌کرد که به شدت به مال و اموال خود دلبسته بود. بکر نه تنها از خرج کردن پول بیزار بود، بلکه از ترس آنکه کسی دارایی‌هایش را از او بگیرد، همه‌ی پول‌هایش را در کوزه‌ای می‌ریخت و در حیاط خانه‌اش دفن کرده بود. هر شب قبل از خواب، به سراغ کوزه می‌رفت، خاک را کنار می‌زد، درب کوزه را باز می‌کرد و با شوق سکه‌های طلا را لمس می‌کرد.

یکی از شب‌ها، همسایه‌ی بکر که مردی زیرک و باهوش بود، متوجه شد که بکر هر شب به گوشه‌ای از حیاط می‌رود و کاری مخفیانه انجام می‌دهد. او که کنجکاو شده بود، تصمیم گرفت تا بفهمد بکر در آنجا چه می‌کند. یک شب به آرامی بکر را دنبال کرد و وقتی دید که او از کوزه‌ای پر از سکه‌های طلا محافظت می‌کند، نقشه‌ای کشید تا او را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
در زمان‌های دور، جوانی به نام «حسن» در شهری زندگی می‌کرد که قلبی پاک و شجاع داشت. حسن در خانواده‌ای فقیر بزرگ شده بود، اما همیشه رؤیای ماجراجویی و یافتن گنج‌های پنهان را در سر می‌پروراند. روزی که برای پیدا کردن کار به شهر رفته بود، از پیرمردی شنید که در جنگل‌های دوردست، پرنده‌ای جادویی و سخنگو زندگی می‌کند که هرکسی بتواند آن را بگیرد، به آرزوهایش می‌رسد.

حسن که از شنیدن این ماجرا هیجان‌زده شده بود، تصمیم گرفت تا آن پرنده را پیدا کند. او چند روز توشه برداشت و به سوی جنگل‌های دوردست سفر کرد. راه طولانی و پر از خطر بود، اما حسن با امید و شجاعت مسیر را ادامه داد.

پس از چند روز سرگردانی در دل جنگل، بالاخره به درختی بلند رسید که روی شاخه‌های آن، پرنده‌ای با پرهایی به رنگ طلا نشسته بود. حسن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
در یکی از شب‌های پر رمز و راز هزار و یک شب، شهرزاد داستانی از ماجراجویی‌های عبدالله و دنیای اسرارآمیز زیر دریا را برای شهریار تعریف کرد.

عبدالله، ماهیگیری فقیر اما نترس بود که زندگی‌اش را با صید ماهی می‌گذراند. هر روز صبح قایق کهنه‌اش را به دریا می‌برد و تا غروب آفتاب برای یافتن ماهی در دریا سرگردان می‌شد. اما مدتی بود که او دیگر چیزی صید نمی‌کرد، و این باعث شده بود تا هر روز فقیرتر از قبل شود. عبدالله با غم و ناامیدی در دل، هر روز به دریا می‌رفت و دعا می‌کرد تا شاید سرنوشتش تغییر کند.

روزی، هنگامی که تورش را به دریا انداخت و منتظر ماند، سنگینی عجیبی احساس کرد. فکر کرد که ماهی بزرگی در تورش گیر کرده است. با هیجان، تور را بالا کشید اما به‌جای ماهی، با موجودی زیبا و شگفت‌انگیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
روزی روزگاری، خلیفه هارون‌الرشید در باغ کاخ خود قدم می‌زد و در اندیشه امور کشور بود. او همیشه به نیک‌بختی و سرنوشت خود می‌اندیشید و شکرگزار بود. روزی، در همان حین که در باغ قدم می‌زد، پیرمردی ژنده‌پوش را دید که در کنار دیوار باغ نشسته و آهی از دل برمی‌آورد. کنجکاو شد و از او پرسید: «ای پیرمرد، چرا این‌گونه غمگینی؟»

پیرمرد که نمی‌دانست با خلیفه سخن می‌گوید، نگاهی به او انداخت و گفت: «ای مرد غریبه، زندگی من سراسر بدبختی و سیاه‌روزی است. هر کاری کرده‌ام، بخت به من یاری نکرده است. از جوانی تا به حال هرچه تلاش کرده‌ام، همواره به فقر و تنگدستی دچار بوده‌ام.»

خلیفه که از شنیدن این سخنان متأثر شده بود، تصمیم گرفت به پیرمرد کمک کند و او را از این فقر نجات دهد. به پیرمرد گفت: «ناراحت نباش! اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
این یکی از داستان‌های محبوب و پندآموز هزار و یک شب است، که داستان جوانی فقیر اما خوش‌قلب و کنجکاو به نام علاءالدین را روایت می‌کند.

در شهری بزرگ، پسر فقیری به نام علاءالدین زندگی می‌کرد که با مادرش روزگار سختی می‌گذراند. او جوانی سرزنده اما بیکار و بی‌هدف بود که بیشتر وقت خود را به بازی و ولگردی در کوچه‌های شهر می‌گذراند. روزی، جادوگری ناشناس و مرموز به شهر آمد و از بخت و اقبال سر راه علاءالدین قرار گرفت. جادوگر که از نیت خود چیزی به علاءالدین نگفت، او را به جای پسر برادرش جا زد و با وعده پول و ثروت او را به کوهستانی دورافتاده برد.

در کوهستان، جادوگر علاءالدین را به سمت غاری راهنمایی کرد و به او گفت: «درون این غار، چراغی جادویی پنهان است. تو باید آن را برای من بیاوری. به محض...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
در روزگاران دور، پادشاهی سه پسر داشت به نام‌های احمد، علی و حسین. هر سه شاهزاده جوانان باهوش و شجاعی بودند، اما پدرشان می‌خواست تا از میان آن‌ها وارثی شایسته برای تاج و تختش انتخاب کند. روزی پادشاه تصمیم گرفت که به هر کدام از پسرانش مأموریتی خاص بسپارد و اعلام کرد که هر کسی بهترین هدیه را برای او بیاورد، شایسته جانشینی‌اش خواهد بود.

سه شاهزاده راهی سرزمین‌های دوردست شدند و هر کدام به دنبال چیزی خاص و باارزش بودند که شایستگی خود را اثبات کنند.

شاهزاده احمد پس از جستجوی بسیار، به شهر بزرگی رسید و در بازاری شلوغ و پر از اجناس عجیب و غریب، چشمش به فرشی افتاد که فروشنده می‌گفت دارای قدرت‌های جادویی است. او به احمد گفت که این فرش می‌تواند هر کسی را به هر نقطه‌ای از جهان ببرد؛ کافی است بر روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
در روزگاران دور، جوانی به نام «نعیم» در شهری کوچک زندگی می‌کرد که به شجاعت و دلیری شهرت داشت. او که همیشه در پی کشف ناشناخته‌ها و تجربه ماجراجویی‌های تازه بود، روزی تصمیم گرفت به سرزمین‌های دور دست سفر کند و از دنیای بزرگ‌تر دیدن کند.

نعیم در مسیر سفرش به کوهستانی مخوف رسید که مردم می‌گفتند پر از خطرهای مرموز و موجودات عجیب است. اما نعیم بدون ترس به راه خود ادامه داد و یک روز هنگام غروب، به دهانه‌ی غاری بزرگ رسید. او خسته و گرسنه بود، پس تصمیم گرفت شب را در غار بماند و صبح به راه خود ادامه دهد.

در دل شب، صدای مهیبی او را از خواب بیدار کرد. وقتی چشمانش را باز کرد، با صحنه‌ای وحشتناک روبه‌رو شد: دیوی عظیم‌الجثه و خشمگین در ورودی غار ایستاده بود و چشمانش مانند آتش سرخ می‌درخشید. دیو با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
در روزگاری دور، تاجری ثروتمند به نام «حسن» در بغداد زندگی می‌کرد که به هوش و ذکاوت شهره بود. حسن به دلیل تجارت‌های فراوانش، به کشورهای زیادی سفر کرده و کالاهای گران‌بهایی جمع‌آوری کرده بود. در یکی از این سفرها، او به جزیره‌ای رسید که مردم آنجا یک حیوان عجیب و بی‌نظیر داشتند: میمونی که می‌توانست سخن بگوید و مانند انسان‌ها رفتار کند. حسن که از دیدن این میمون شگفت‌زده شده بود، تصمیم گرفت او را با بهای گزافی بخرد و با خود به بغداد بیاورد.

میمون به نام «مرجان» شناخته می‌شد و حسن به‌سرعت دریافت که او نه تنها سخنگو است، بلکه بسیار باهوش و زیرک است. مرجان می‌توانست حکایات بگوید، معما حل کند و حتی در تصمیم‌گیری‌های تجارت به حسن کمک کند. مردم بغداد از دیدن این میمون شگفت‌زده شدند و حسن به خاطر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سیده پریا حسینی

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

عقب
بالا