شعر مجموعه اشعار آوید | رها سلطانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع *RaHa._
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 162
  • برچسب‌ها
    رها سلطانی
  • کاربران تگ شده هیچ

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
«آیینه»

آیینه، ای صدای سکوت هزار سال
پنهان مکن حقیقت من را ز رو به فال

هر صبح، چهره‌ام به تو می‌سپرم ولی
در چشم من تویی که ندیدی غبار و حال

لبخند می‌زنم به نقاب قدیم خویش
تا پنهان شود شکست من از نگاه و قال

ای بازتاب بی‌طرف مرگ و زندگی
تو هم شدی اسیر دروغ هزار لال

روزی رسد که پرده بیفتد ز روی من
آن روز، شرم می‌کِشد این چهره را ز جال
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
«باز هم فراموشی»

در کوچه‌های سرد غریبانه‌ی سکوت
گم می‌شود صدا، به غبار هوس، به فوت

دیروزها به گوشه‌ی دیوار ذهن من
چون عکس کهنه مانده به قاب غبار، موت

نامی که بود، محو شد از لوح خاطرم
چون موج بی‌قرار که افتد به گرد حوت

هر کس که رفت، رد قدم را به خاک داد
من ماندم و نسیمی که می‌ریخت برگ و سوت

فراموشی، تو مرگ هزار باره‌ی منی
آرام و بی‌صدا، به تنم می‌زنی تو روت
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
«وصیت»

گر روز رفتنم برسد بی‌صدای باد
بگذار با نسیم رود از تنم فس*اد

بر خاک نرم باغ مریزید اشک گرم
بگذارید گل بروید از استخوان باد

دفتر کهنه‌ام به کسی هدیه کن که او
فهمد سکوت و شعر مرا بی‌فریب و عاد

یاد مرا به رود بسپارید بی‌درنگ
تا قصه‌ام شود به صدای روان شاد

وصیت من این که نگیرید نام من
بگذارید گم شودم در غبار باد
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
«رهایش»

از بند خاک تیره رها می‌شود دلم
چون موج صبح می‌رود و می‌رسد به نم

دیگر نه قید و زنج و نه دیوار سرد شب
پر می‌زند به باغ سپید بهار، غم

خورشید مهربان به سرم بوسه می‌زند
می‌رقصم از نسیم سحر تا شکوفه‌دم

بر شاخه‌های سبز پرنده‌ام دوباره من
آزاد، بی‌غرور، سبک‌بال و بی‌ستم

آن‌جا که هیچ نام و نشانی نباشدم
تنها من و خدا و سکوت و هزار یم
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
«بیداری»

چشمم گشود صبح، به نوری که بی‌کران
می‌ریخت بر دلم، چو بهاری که جاودان

دیگر نه خواب سنگ و نه کابوس سرد شب
تنها طراوتی ز نفس‌های آسمان

در آینه، رخِ کهنه‌ام از خود گریخت، آه
رویید صورتی ز شکوفه، ز استخوان

آموختم که در دل خود خانه می‌توان
بست و نشست، بی‌ره و بی‌جاده، بی‌فغان

هر ذره، آفتاب خودش بود در جهان
هر دل، دریچه‌ای به خدای بزرگ‌جان
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
«قرار»

پس از هزار موج، دلم ساحلش گرفت
چون قایقی شکسته که مرهم به خویش یافت

باد از سرود کهنه گذشت و خموش شد
ابر از نگاه خسته‌ام آرام و ریش یافت

نه جنگ با کسی، نه گریز از خودم دگر
تنها نسیم مهر که بر زخم، نیش یافت

دانستم این یقین، به بهاران نمی‌رسد
جز آن‌که در خزان، دل خود را قنیش یافت

این خانه، بی‌چراغ جهان گرم و روشن است
وقتی که جان، چراغ خودش را به خویش یافت
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
«پرواز»

گشود بال، دل از قفس خویش و پر گرفت
چون مرغ شب که صبح به فجر سحر گرفت

از بند سنگ و سایه گذشت و به نور شد
خورشید را به بوسه گرفت و شکر گرفت

هر ذره از وجودش از آن پس سپید بود
چون برف تازه بر تن کوه و کمر گرفت

دانست آسمان نه فقط رنگ آبی است
هر رنگ عشق، پرتو جان را به سر گرفت

در اوج باد، خنده زد و گفت بی‌هراس
هرکس که دل ببازد، جهان را به بر گرفت
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
«بازگشت»

از اوج آسمان، به زمین دل خود بازگشتم
با بال‌های شکسته، اما با نوری که تازه شد

هر قدم، خاطره‌ای را به جا گذاشت در خاک
و هر نفس، پژواک عشق را به کوچه‌ها رساند

نه از غم، نه از ترس، نه از سایه‌ها هراس
تنها آرامشی که در پرواز به دست آمده بود، ماند

به هر در که رفتم، صدای خود را شنیدم
و در آینه، لبخند واقعی را یافتم

بازگشتم، نه برای ماندن در کهنه‌ها
بلکه برای ساختن روزی که خودم باشم، آزاد و راست
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
«فریاد»

در سکوت شب، صدایم شکسته و بلند شد
چون رعدی که کوه را به لرزه واداشت

دل بسته از غم و از شورِ پنهان
به آسمان پرتاب شد و باز نماند

نه گریه، نه خنده، نه آه بی‌صدا
تنها فریادی که حقیقت را شناخت، ماند

ابرها کنار رفتند و باد، گوش داد
و هر برگ، پژواک آن فریاد را گرفت

دانستم که هر روح، نیاز دارد
که یک بار، با همهٔ توانش، فریاد بکشد و برود
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
«سکون»

باد خوابید و برگ‌ها دیگر نلرزیدند
و موج‌ها آرام گرفتند بر ساحل خسته

دل، به خود بازگشت، نه در هراس و نه در شور
که در سکوت دل، تمام جهان تازه شد

چشم‌ها بسته، گوش‌ها آرام، دست‌ها سبک
و هر نفس، موسیقی خدای پنهان را شنید

نه گذشته وزنه بود، نه آینده فشار
تنها اکنون، همین لحظه، خانه‌ی امن شد

و من، در آغوش سکون، خود را شناختم
که آرامش، پس از فریاد، به جان می‌رسد
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا