شعر مجموعه اشعار آوید | رها سلطانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع *RaHa._
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 162
  • برچسب‌ها
    رها سلطانی
  • کاربران تگ شده هیچ

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
«شهر»

شهر است و پُر ز صدای هزار خواهش کور
که سقف آینه را هم شکسته با زنگ نور

هجوم پنجره‌ها بر دیوارهای خسته
نفس، اسیر غبار و دل، اسیر عبور

رهگذری که به چشمان خویش شک دارد
و کوچه‌ها همه در زخم خاطرات جسور

چراغ‌ها همگی م*س*ت دود و بی‌پناهی
که در غروب به رقصند بی‌هدف، بی‌سُرور

و من میان هجوم خیابان بی‌رحم
پُر از نگاه غریب و پُر از سکوت صبور

به خویش می‌گویم: «ای دل! در این هزارتو»
بیا به خانه‌ی درونت، که خانه هست و حضور
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
«انسان»

انسان، خسته ز آیینه‌های پُر از وهم
به جست‌وجوی خودش، رفته در هجوم عدم

دلی که در قفس استخوان نمی‌گنجد
و ذهنی آینه‌گون، ولی شکسته به هم

میان قوس امید و خم غم بی‌پایان
به خواب رفته و بیدار، در خیال صنم

به بام کوه هوس، پرچم غرور زده
ولی هنوز دلش تشنه است در ل*ب جوی کرم

گهی فرشته‌تر از باد، گهی سیاه‌تر از خاک
گهی به نور گشوده، گهی اسیر ستم

و باز در دل این دور بی‌امان و قدیم
به خویش برمی‌گردد، که باز خویش است و کم... .
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
«سکوت»

سکوت، جام تهی در شب پُر آشوب است
که می‌چکد به دل خسته، همچو باران نرم

نه بانگ ناقوس دور، نه زمزمه‌ی نسیم
فقط صدای نفس‌ها، که گم شده‌اند به شرم

در آستانه‌ی فردا، میان مرز نبود
صدای خویش شنیدن، شبیه دیدن خواب

و واژه‌ها همه پژمرد، میان ل*ب‌های بسته
که جز به گوش دل زخم‌خورده، نیست خطاب

سکوت، آینه‌ی آیینِ زخم‌هاست هنوز
که از نگاه، سخن می‌کشد بدون کلام... .
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
«زوال»

زمان، خسته از دویدن، به زانوی خویش نشست
و سایه‌ها به دیوار، شبیه دود شدند

گلوی کوه ترک خورد، و رود آه کشید
درخت‌ها همه با برگ‌های زرد گریستند

چراغ‌های شب شهر، یکی‌یکی خاموش
و جاده‌ها به غبار فراموشی پیوستند

بهار، جامه‌ی خویش از تن زمین کند
و باد، قصه‌ی خاکستر دگرگون گفت

زوال، مرثیه‌خوان بی‌صدای جهان است
که در سکوت، برای نبودن می‌سرود... .
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
«برزخ»

نه آفتاب، نه باران، نه صبح، نه شامگاه
هوا میان دو رنگ غروب معلق است

نه پای رفتن و نه دست ماندن است مرا
که خاک، نیمه در آغوش و نیمه در قفس است

صدا نمی‌رسد از آن‌سوی پرده‌ی وهم
فقط طنین نفس‌ها به گوش می‌گذرد

نه شادمانه شکفتن، نه سوگواری مرگ
فقط سکوتی که در عمق لحظه می‌چکد

برزخ، همین نفس نیمه‌جان بی‌جهت است
که راه گم‌ شده‌اش را به هیچ می‌سپرد... .
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
«فراموشی»

چو برگ‌های فسرده بر آب می‌گذرم
که هیچ شاخه مرا بازخواندن نتواند

نه نام خویش به یاد است و نه مسیر قدم
که باد، هرچه نشانی‌ست، می‌ستاند

صدای آشنایی اگر ز دور دمد
به موج وهم و غبارش فروکشاند

دلم چو خانه‌ی بی‌پنجره‌ست، بی‌نفس و بی‌نور
که شمع خاطره‌ها دیرگاه جان داده‌ست

فراموشی‌ست که آرام و بی‌شتاب
به خواب سرد مرا، بوسه‌ای ابدی رساند... .
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
«وهم»

در آینه، که منم؟ سایه یا حقیقتِ من؟
که موج صورت من، بر شیشه می‌لغزد آهسته

دهان بسته‌ی تصویر، واژه‌ای نمی‌گوید
ولی صدا شده‌ام از سکوت آن، خسته

در خواب، دست کسی بر شانه‌ام نشست
به‌هوش آمدم و دیدم نسیم بود و نه دست او

زمین میان من‌ومن، در هزارتوی خیال
چنان شکاف گرفت که پا زدن نتوانستم به‌سو

وهم است یا که جهان؟ هرچه هست، سنگین است
چو خواب خیس شبی که سحر نیامد از پس او... .
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
«هزارتو»

به هر گذر که زدم، راه دیگری آمد
چو موج، پیچ‌به‌پیچ و به شانه‌سری آمد

چراغ‌ها همه خاموش و نور، لرزان بود
صدای گام کسی از دری‌به‌دری آمد

به هر سؤال که کردم، سؤال تازه‌تر است
جواب، از ل*ب پنهان دگری آمد

به خویش بازنگشستم، که خویش، گم شده بود
و آینه به تماشای رهگذری آمد

در انتهای هزارتو، نه خانه بود، نه چراغ
فقط نسیمی که از سمت بی‌خبری آمد... .
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
«سقوط»

بر قله‌ی خیال، سبک‌بال و بی‌خبر
دیدم که پُر شد از شب و طوفان، افق سر

پرواز کردم از سر شوقی که کور بود
چشمم ندید پرتگه پنهان در آن سپر

بال شکسته‌ام به زمین آشنا شد و
خاک، آشیان گرفت به جان شکسته‌تر

دانستم آن‌چه فکر پناه است، دام بود
و آنچه بهشت نام گرفت، آتشی دگر

سقوط، درس ماندن و دیدن به من نمود
کز خاک می‌توان به سما رفت بار بر... .
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
«تردید»

ای دل، کدام سمت حقیقت مرا برد؟
راهی که نو شود، یا همان جاده‌ی پژمرد؟

یک‌سو چراغ وعده و یک‌سو سکوت مرگ
هر دو دروغ‌پوش و هر دو به رنگ پرده و گرد

پا می‌نهم ولی نرود گام بی‌هراس
چون بوی گرگ می‌رسد از هر قدم به مرد

پرسیدم از خودم که بمانم، برم، کجا؟
خود هم جواب را به هزاران گره سپرد

تردید، گرچه دشمن عزم است، گاه نیز
یک پل به سمت بینش و فردای بخت و درد... .
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا