• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رنگی که فقط تو می‌فهمی | آیدا اقبال کاربر انجمن یک‌رمان

Aydaeghball

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/8/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
19
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
رنگی که فقط تو می‌فهمی
نام نویسنده:
آیدااقبال
ژانر رمان:
عاشقانه
کد رمان: 5897
ناظر: Raha~ Raha~


خلاصه رمان: در دل یک گالری نقاشی قدیمی، دختری زندگی می‌کند که با رنگ‌ها حرف می‌زند، اما هیچ‌کس زبانش را نمی‌فهمد.
او تابلوهایی می‌کشد که دردهایش را فریاد می‌زنند، ولی لب‌هایش همیشه ساکت‌اند.
پسر، مردی درون‌گرا و زخمی از گذشته، به دنبال پناهی از خاطرات تلخ جدایی‌اش، اتاقی بالای گالری اجاره می‌کند.
او نه اهل حرف است، نه اهل نگاه. اما یک یادداشت ساده روی یکی از تابلوها، آغازگر رابطه‌ای می‌شود که هیچ‌کدام انتظارش را نداشتند.
در میان سکوت‌ها، رنگ‌ها، و شب‌های خاموش، عشقی شکل می‌گیرد که نه پر از هیاهوست، نه پر از وعده.
بلکه عشقی‌ست که آرام می‌خزد در دل‌ها، و زخم‌های قدیمی را با هنر و همدلی مرهم می‌گذارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Raha~

مدیر تالار ترجمه + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار گردشگری
تاریخ ثبت‌نام
19/1/21
ارسالی‌ها
2,197
پسندها
14,697
امتیازها
38,678
مدال‌ها
45
سطح
24
 
  • مدیر
  • #2
IMG_20250501_184704_079.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raha~

Aydaeghball

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/8/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
19
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
تهران، شهری که هر صبح با دود بیدار می‌شود و هر شب با شعر می‌خوابد. میان قاب‌های خاک‌خورده‌ی گالری‌ها و صدای خسته‌ی خیابان‌ها، دختری بود با موهای رنگ‌شده از نور و پسری با دست‌هایی که بوی رنگ و ترانه می‌داد. عشقشان نه در نگاه اول، بلکه در سکوت‌های مکرر شکل گرفت؛ جایی میان اعتراض‌های خاموش، بوم‌های نیمه‌کاره، و قهوه‌های تلخ کافه‌های خیابان انقلاب.
این داستان، قصه‌ی دو روح است که در هیاهوی هنر و درد، به هم پناه می‌برند؛ نه برای فرار، بلکه برای ساختن چیزی که شاید عشق باشد… یا شاید فقط یک نقاشی بی‌پایان.
***
دیگه از گرما داشتم هلاک می‌شدم؛ آخه اجاره خونه‌ام انقدر گرون؟
بابا من یه اتاق ده متری می‌خوام فقط توش کار کنم دیگه مگه خواسته‌ بزرگیه؟
نشستم رو موتور و روندم، تا برسم جایی که سایه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Aydaeghball

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/8/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
19
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
آخه اینجوری هم که نمیشه؛ هرچی باشه من رو تو این سی سال تحمل کردن. حداقل ناشکری نکنم!
بلند شدم و حوله‌ام رو برداشتم رفتم حموم، یک دوش سریع گرفتم و برگشتم به اتاقم. یک تیشرت و شلوار راحتی پوشیدم و با موهام کاری نداشتم؛ خودش خشک میشد. به پذیرایی رفتم؛ ولی مامان رو اونجا ندیدم. حدس زدم شاید آشپزخونه باشه.
رفتم، اونجا داشت ظرف می‌شست. از پشت بغلش کردم. چیزی نگفت موهاش رو بوسیدم و گفتم:
- از من ناراحت نشو خودت میدونی من چی کشیدم.
مامان برگشت و نگاهم کرد، گفت:
- دیگه برات تصمیمی نمی‌گیریم. تو راست میگی اون موقع هم ما اشتباه کردیم برات تصمیم گرفتیم پسر عاقل و بالغی بودی؛ ولی آرمانم حداقل سعی کن گذشته رو بریزی دور، الان به آینده‌ت فکر کن .
- چشم… الان بگو ببینم غذا چیه که دارم از گرسنگی می‌میرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Aydaeghball

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/8/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
19
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
به اتاق نقلی و کوچیکم رفتم. خونه ما تو یک محله وسط شهر بود. یک خونه اندازه دونفر!
خواهر و برادی نداشتم، پدرم رو هم وقتی خیلی کوچیک بودم، تو یک تصادف از دست دادم! تقریبا میشه گفت چیزی ازش یادم نمیاد؛ولی همیشه حسرت داشتن پدر رو توی قلبم دارم.
مامان هم بعد از بابا دیگه کار نکرد و ترجیح داد خانه دار بشه. مامان معلم ادبیات کلاس پنجم بود. اونجوری که تعریف می‌کرد عاشق کارش بود؛ ولی بعد از بابا دست و دلش به کار نرفت و خودش، خودش رو بازنشسته کرد.
از وقتی یادم میاد عاشق هنر بودم و آرزوم بود یک گالری نقاشی داشته باشم؛ و شد. البته با کمک مامان شد! حدود شیش ماه پیش مامان بهم گفت بابا یک خونه دوطبقه که ارثیه پدریش بود، داره و پیشنهاد داد اونجارو تبدیل به گالری کنیم! حدود نیم ساعتی از خونه فاصله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Aydaeghball

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/8/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
19
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
بعد از شام، ظرف‌هارو شستم و به اتاقم رفتم یه اتاق معمولی با دیزاین کرم قهوه‌ای. اتاق‌ام تشکیل شده از تخت قهوه‌ای با رو تختی کرمی، آینه کنسول که ست تختم بود و روش لوازم آرایشی و ادکلن‌ها رو چیده بودم و یه کمد قهوه‌ای رنگ که برای لباس‌هام بود. قسمتی از اتاقم رو لوازم نقاشی چیده بودم. اتاق کارم و اتاق خوابم یکی بود.
روی تخت دراز کشیدم. خواستم به سلین دوباره زنگ بزنم. به ساعت نگاه کردم. ساعت ده و نیم بود. یعنی خواب بود؟ اگر هم خواب باشه، بیدار میشه!
بعد از دوتا بوق جواب داد:
- چیشد خانوم؟ الان داری از فضولی می‌ترکی، نه؟
- ببند بابا…اون چه چرت و پرتی بود گفتی؟
- درست حرف بزن نمی‌گما؟
- سلین مسخره بازی در‌نیار.
- باشه بابا. آقا پوریا بلاخره از فرنگ برگشته!
- برای چی؟
سوال من رو دوباره تکرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Aydaeghball

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/8/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
19
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
از فکر و خیال اومدم بیرون…اون ادم حتی ارزش فکر کردن هم نداشت. الان تنها چیزی که برای من مهم بود پیشرفت توی کارم بود. رفتم کار‌هام رو انجام دادم برای خواب اماده شدم. گونه مامان رو بوسیدم و بهش شب بخیر گفتم و بلاخره با کلی درگیری ذهنی خوابم برد.
دو روز از وقتی که فهمیده بودم پوریا برگشته، گذشته و این‌روزا سخت مشغول کار و نقاشی بودم؛ ولی بلاخره امروز قرار شد بعد از یک هفته با سلین بریم بیرون و یکم خوش بگذرونیم. به مامان گفتم منتظرم نباشه و شام با سلین میرم بیرون.
قرار شد سلین بیاد دنبالم. اماده نشسته بودم روی مبل که بلاخره گوشیم زنگ خورد، جواب دادم:
- اومدی؟
- اره بپر پایین.
از مامان خداحافظی کردم و رفتم پایین و سوار سمند سلین شدم. البته ماشین باباشه؛ ولی بعضی وقت‌ها هم دست اینه.
- سلام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

Aydaeghball

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/8/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
19
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
همون چشم عسلیه گفت:
- خانوم‌ها به ما افتخار میدن که مهمونشون کنیم.
جلوتر از اینکه سلین جوابشون رو بده توپیدم:
- بیا برو عمت رو مهمون کن بابا!
پسره لبخندش پررنگ شد و جواب داد:
- نگران اون نباش عزیزم؛ ولی اول شما مهم‌تری!
ایش پسره قوزمیت. خواستیم از جلوشون رد بشیم که باز‌هم راهمون رو سد کردن. این‌بار سلین با عصبانیت گفت:
- بیا برو کنار دیگه، چی می‌خوای؟
یکی از اون پسرا جواب داد:
- بابا یک قهوه که این حرفا رو نداره بچه‌ها یکم وا بدید.
سلین که دیگه واقعا عصبانی شده بود، روبه من گفت:
- بیا بریم.
کجا؟ بدون حرف پشت سرش راه افتادم. الان فعلا عصبانیه اگر بپرسم امکان داره منم بگیره جلو این پسرا ناکار کنه!
از پاساژ اومدیم بیرون. پسرا انگار واقعا قصد بیخیال شدن نداشتن، چون تا ماشین دنبالمون اومدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

Aydaeghball

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/8/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
19
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
برای رفتن به سمت سرویس باید از بغل میزی که چندتا پسر نشسته بودن، رد می‌شدم. نمی‌دونم چیشد که پام گیرکرد به جایی و با شکم رفتم تو صندلی جلویی و با چشمایی که تو عمرم به زیبایی و اون ندیده بودم رو‌به‌رو شدم! چشمایی که تو سیاهی شبش گم می‌شدی!
یعنی اگر این اقا و صندلی نبود الان پخش زمین بودم. به خودم اومدم و عقب رفتم. برگشتم و با اخم به پسری که با لبخند پشتم ایستاده بود نگاه کردم و گفتم:
- ببخشید، شما همیشه با آدم‌ها این‌طوری برخورد می‌کنید یا امروز، روز ویژه‌ست؟
پسره با لبخند کج و خونسرد جواب داد:
- نه، ما معمولاً این‌طوری برخورد نمی‌کنیم؛ ولی خب، امروز یه استثناست. چون ظاهراً بعضی‌ها بلد نیستن از کنارمون رد شن، بدون اینکه یه داستان تو ذهنشون بسازن.
نگاه خونسردم رو بهش دوختم و جوری وانمود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Aydaeghball

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/8/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
19
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
حالا هرچی استارت می‌زد ماشین روشن نمی‌شد. روبه سلین که اخم کرده بود گفتم:
- چیکار کنیم حالا؟
- نمی‌دونم. بذار کاپوت رو بزنم بالا.
از ماشین پیاده شد منم پشت سرش پیاده شدم. کاپوت رو زد بالا؛ ولی نه من نه اون از هیچی سر در نمی‌اوردیم. به هم نگاه کردیم. چند دقیقه سکوت بینمون بود تا اینکه گفت:
- برو بشین پشت فرمون هروقت گفتم استارت بزن.
- مگه بلدی؟ میزنی بدترش می‌کنیا!
سلین که عصبی بود عصبی‌تر شد و بلند گفت:
- الینا برو بشین…حوصله ندارم.
بهش حق دادم خب ماشینش این وقت شب خراب شده بود. اخمی کردم نشستم پشت فرمون و هر چند دقیقه یکبار استارت می‌زدم.
ماشین ۲۰۷ کنارمون ایستاد. وقتی پیاده شدن همون چشم قشنگه، نیما و دو نفر دیگه بودن.
نیما اومد سمت ما و گفت:
- کمک نمی‌خواید خانوما؟
سلین که هرلحظه امکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا