• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ وقتی که پلیکان ها آواز می خوانند | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.A.D.I
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 25
  • بازدیدها 287
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
وقتی که پلیکان ها آواز می خوانند
نام نویسنده:
زهرا. ا. د.
ژانر رمان:
عاشقانه، معمایی
کد: 5696
ناظر: GHOGHA GHOGHA


خلاصه: پس از چند ماه که از تصادف و به کما رفتن کیوان می گذرد، برادرش کاوه متوجه می شود تصادف، عمدی بوده و کسی به قصد کشت کیوان ماشین او را دستکاری کرده است. کاوه که متوجه می شود افراد نزدیکش ممکن است قاتل احتمالی برادرش باشند جستجو را برای یافتن مظمنون مخفیانه می کند. در این میان، یکی از مظنونین را که دختری به اسم دریاست نزدیک به خود نگه می دارد تا حقیقت را در مورد او کشف کند. این مسیر پر پیچ و خم که پر از شک و تردید و گمراهی است عشق گوشه ای منتظر او نشسته است تا تلخی ماجرا را کم و او را به مقصد برساند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Z.A.D.I

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
855
پسندها
5,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
20
سن
24
سطح
14
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
در افسانه ها پليکان ها نماد از خود گذشتگی اند. مادر خانواده خون خود را در رگ فرزندانش می ريزد تا زنده بمانند. در مرز تالاب ايستاده و به دسته سفيد پليکان ها نگاه می کردم که سر به آسمان کرده و آواز گوش خراشی سر داده بودند. انگار به آسمان بابت سرنوشت تلخشان شکايت می کردند. آوازشان را از اعماق وجود می فهميدم. يک عمر به خاطر خانواده از خواسته هايمان گذشته بوديم. خودمان را ناديده گرفته بوديم. حتی اينجا ايستادنمان حتی کنار هم بودنمان به خاطر از خود گذشتگی مان بود. ما تمام عمرمان پليکان بوديم.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
فصل یک

وقتی که بعد از چند بار فشار دادن ترمز فهمیدم سرعت ماشین به جای کم شدن در حال زیاد شدن است، می‌دانستم که زندگیم تا چند دقیقه دیگر تمام می‌شود. این حقیقت چنان شوکی به من وارد کرد که مغزم برای چند ثانیه کاملا از کار افتاد و تنها بزرگراهی را جلوی چشمانم می‌دیدم که با سرعت بالای صد کیلومتر به طرفم می‌آمد.
دو دستی به فرمان چسبیدم. گلویم کاملا خشک شده و آب دهانم به زحمت پایین می‌رفت. فشار دادن ناامیدانه ترمز هم هیچ کمکی نمی‌کرد؛ نه کمربند بسته بودم و نه ماشین، کیسه هوا داشت. در صورت هر تصادفی، مرگم حتمی بود.
خوشبختانه بزرگراه نیمه خلوت بود. نفس عمیقی کشیدم و در حال هدایت ماشین، باز هم در انتظار معجزه‌ای ترمز را فشار دادم. هیچ فایده‌ای نداشت. ماشین دیر یا زود از کنترلم خارج میشد و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
صدای برخورد ماشین با گاردریل، تنها چند ثانیه بعد بلند شد و اجازه نداد افکار احمقانه‌ام ادامه یابد. صدای گوشخراش برخورد دو فلز به هم و از آن بدتر صدای مچاله شدن فلز ماشین، در گوشم زنگ می‌زد. سر چرخاندم و به ماشینی که لبه گاردریل آن را به دو نیم کرده بود، خیره شدم. اگر از ماشین بیرون نپریده بودم، لبه گاردریل درست از وسط بدنم گذشته بود.
همین فکر باعث بی‌حسی دست و پایم شد. احساس می‌کردم دست و پایم به وزنه‌های صد کیلویی تبدیل شده و قادر به حرکت دادن آنها نیستم‌. سر چرخاندم و به زحمت آب دهانم را قورت دادم.
بوق بلند ماشینی به گوشم رسید و لاستیک‌های مشکی آن در دو متری سرم توقف کرد. صدای باز شدن در ماشین و به دنبال آن فحش دادن راننده به گوشم خورد. صدای آژیر ماشین پلیس، صدای بعدی بود که در فضای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
- چون مقصر، راننده کامیون بود. راننده کامیون پشت فرمون سکته می‌کنه و می‌میره. کنترل کامیون از دستش خارج میشه و به ماشین کیوان می‌خوره. پرونده خیلی زود بسته شد. مقصر مرده بود. چیزی نبود تا پلیس تحقیق کنه. همه چیز از نظر ما واضح بود. پلیس یا به خودش زحمت نداده ماشین کیوان رو بررسی کنه یا بررسی کرده و چیزی پیدا نکرده.
آنا متفکرانه حرفم را ادامه داد:
- یا پیدا کرده و تو پرونده ننوشته!
با ابروی بالا رفته به من چشم دوخت. پرسیدم:
- آخه چرا؟ چرا کسی باید بخواد کیوان بمیره؟
مخاطبم آنا نبود. این سوال، سوالی بود که حتی نمی‌دانستم از چه کسی باید پرسید و کجا به دنبال جواب آن بود. با این حال آنا در جواب من، شانه‌اش را بالا انداخت. تا دو ساعت پیش نمی‌دانستم برادرم قاتلی دارد که آزادانه جایی بیرون از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
با صدای زنگ گوشی، تکیه‌ام را از دیوار برداشتم. خوشبختانه گوشی در جیب کتم آسیب چندانی ندیده بود. با دیدن اسم شهریار زیر لب غر-غر کردم. می‌دانستم چاره‌ای جز جواب دادن ندارم:
- الو؟
- الو کاوه! معلوم هست کجایی؟! جلسه سهامدارها تازه شروع شده!
نگاهم را روی کت خاکیم گرداندم و جواب دادم:
- من نمی‌رسم بیام. جایی گیر کردم. خودت یه جوری جمعش کن.
- من نمی‌تونم عقبش بندازم. جلیلی رو فرستادم سر سهامدارها رو گرم کنه. ولی مشکل فقط این نیست. کی میای کارخونه؟
آنا مشغول قیچی کردن آستین لباسم شد. خواستم اعتراض کنم اما کار از کار گذشته بود. با برخورد ماده ضدعفونی به زخم آرنجم، صورتم در هم رفت. سعی کردم حواسم را روی مکالمه با شهریار جمع کنم. گلو صاف کردم و پرسیدم:
- من نمیرسم بیام‌‌. گفتم که. چی شده مگه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
فصل دوم
با صدای راننده سرم را از روی تبلت بالا آوردم:
- رسیدیم. برم داخل؟
تاکسی با کم‌ کردن سرعت، آرام پشت راهبند ورودی کارخانه توقف کرد. با نگاهی به اتاقک آجری کوچک نگهبانی که درست نزدیک در اصلی کارخانه قرار داشت، جواب دادم:
- بله. تا نزدیک ساختمون برید.
سرم را کمی از پنجره صندلی عقب بیرون بردم و به نگهبان آبی پوشی که با اخم‌های درهم و نگاهی مشکوک به تاکسی زرد رنگ نزدیک میشد، بلند گفتم:
- منم. لطفا راهبند رو بدید بالا‌.
نگهبان میانسال به محض دیدنم اخم‌هایش را باز کرد و گفت:
- شمایید آقا! نشناختم. ببخشید. الساعه راه رو باز می‌کنم.
با بالا رفتن راهبند، تاکسی به راه افتاد و وارد فضای آسفالت شده وسیعی شد که تمام قسمت‌های کارخانه را به هم وصل می‌کرد‌. سمت چپ آن، ساختمان‌های عظیم و بلند شامل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
بدون توجه به جوابم، با نگاهی دقیق به صورتم گفت:
- اصلاح صورتت رو خراب کردی!
به خاطر درد آرنج دست راستم، سریع و بدون دقت اصلاح کرده بودم. حتی حوصله چک کردن آن را در آینه آسانسور نداشتم. با توقف آسانسور در طبقه چهارم، تکیه‌ام را از دیواره فلزی گرفتم.
وارد فضای بازی شدم که اتاق من، شهریار و جلیلی را به هم وصل می‌کرد. برای خانم یزدانی، منشی مشترکمان سر تکان دادم و در دفترم را باز کردم. هومن چند ثانیه سر میز خانم یزدانی توقف کرد تا طبق معمول همیشه به قول خودش طنازی کند.
با بلند شدن صدای خنده خانم یزدانی، چشمانم را در حدقه چرخاندم و در دفترم را بستم. دفتری مستطیل شکل که علی رغم دیوارهای سفید و مساحت چهل متریش، در آن احساس خفگی می‌کردم.
از بعد از تصادف کیوان، سمت مدیر عامل و دفترش به من رسیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
هومن صحبت‌های شهریار را ادامه داد:
- کارخونه‌اش داره ورشکست میشه. خیلی وقته که پروسه ورشکستگیش شروع شده. داره زورهای آخر رو میزنه تا همین تیکه باقی مونده رو حفظ کنه. اگه نتونه قراردادی بگیره، فاتحه‌اشون خونده‌اس.
همانطور که سر به زیر در حال امضا کردن بودم، پرسیدم:
- این اعتراض‌هاش چقدر جدیه؟ می‌تونه شکایت کنه؟
هومن جواب داد:
- شکایت که نه اما آبروریزی راه می‌اندازه. قبلا این کار رو کرده. با کیوان دعوا کرد. کلی اومد و رفت‌. حتی یه بار وسط کارخونه دعوا کردند. اگه جلوشون رو نگرفته بودم، همدیگر رو لت و پار کرده بودند.
با شنیدن اسم کیوان دست از امضا کردن کشیدم و سرم را از روی برگه‌ها بالا آوردم. محکم پرسیدم:
- دقیقا کی دعوا کردند؟
شهریار جواب داد:
- چند روز قبل از تصادفش.
با صدایی که سعی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.
عقب
بالا