نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آواز ماه خاموش | حمیده نعیمی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Hamiiidehh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 22
  • بازدیدها 542
  • کاربران تگ شده هیچ

Hamiiidehh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
150
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #11
حیاط با چند پله‌ی سنگی از تراس عمارت جدا شده بود. با پاهای سست آن‌ها را طی کرده و در آغوش بابا کامران جا گرفتم. بوسه‌ای روی پیشانی‌ام کاشت و چقدر به این آغوش و پناهش نیاز داشتم. در دل خداروشکر کردم که آرکان در این لحظه اینجا نیست تا دوباره با حسودی اخم‌هایش را در هم بکشد. به همراه بابا وارد فضای پر نور پذیرایی شدم. هر دو عمو و زن‌هایشان در قسمت مبل‌های سلطنتی نزدیک مامان فرح نشسته و مشغول صحبت بودند. در جستجوی مامان ستاره‌ام چشم چرخاندم سمت آشپزخانه و کابینت‌های رنگ چوبش و سپس سمت مبل‌های راحتی جلوی تلویزیون، نبود و ته دلم خالی شد. با ورود من سکوت سنگینی برقرار شد. نفسم در سینه حبس شد. به طرز کنایه‌آمیزی خنده دار بود. لحظه‌ای پیش شکرگذار بودم که آرکان کنارم نیست و چقدر الان دلم می‌خواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
150
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #12
حیاط با چند پله‌ی سنگی از تراس عمارت جدا شده بود. با پاهای سست آن‌ها را طی کرده و در آغوش بابا کامران جا گرفتم. بوسه‌ای روی پیشانی‌ام کاشت و چقدر به این آغوش و پناهش نیاز داشتم. در دل خداروشکر کردم که آرکان در این لحظه اینجا نیست تا دوباره با حسودی اخم‌هایش را در هم بکشد. به همراه بابا وارد فضای پر نور پذیرایی شدم. هر دو عمو و زن‌هایشان در قسمت مبل‌های سلطنتی نزدیک مامان فرح نشسته و مشغول صحبت بودند. در جستجوی مامان ستاره‌ام چشم چرخاندم سمت آشپزخانه و کابینت‌های رنگ چوبش و سپس سمت مبل‌های راحتی جلوی تلویزیون، نبود و ته دلم خالی شد. با ورود من سکوت سنگینی برقرار شد. نفسم در سینه حبس شد. به طرز کنایه‌آمیزی خنده دار بود. لحظه‌ای پیش شکرگذار بودم که آرکان کنارم نیست و چقدر الان دلم می‌خواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
150
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #13
پشت میز هشت نفره‌ی داخل آشپزخانه نشسته بودم و فنجان چای تلاش ناموفقی در گرم کردن و شستن اتفاق‌هایی که از سرگذرانده بودم داشت. اطرافم همهمه به پا بود و هر کس در تلاش برای کامل کردن میز مجللی که چند متر آن طرف‌تر چیده می‌شد، داشت. اما نگاه من دوخته به دری بود که از همین‌جا نظاره‌گرش بودم. چرا نمی‌آمد؟ نکند زیاده روی کرده بودم و او من را تنها گذاشته بود؟ نکند باید همان‌جا در ماشین با او آشتی می‌کردم؟ این عمارت با همه‌ی بزرگی‌اش و با اینکه با وصیت باباخسرو قرار بود روزی مال من باشد، بدون او برایم قفس بود. نمی‌توانستم داخلش نفس بکشم. عطر خوش زعفران دم کرده فضای آشپزخانه را پرکرده بود. چشمم به زن‌عمو مهتاب افتاد که در حال کشیدن پلو با زن‌عمو زیور پچ‌پچ می‌کردند. از جا برخاستم تا قبل از شنیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
150
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #14
معترضانه پلک بستم. خسته بودم از این همه طعنه و گلایه. خسته بودم از سندی که هنوز به نامم نشده کم مانده بود کل خاندان ملک جهان را چند پاره کند و بی‌آن که نقشی در آن داشته باشم خودم را مقصر می‌دانستم. این مهمانی آشتی‌کنان که مامان فرح ترتیب داده بود قرار بر پاک کردن دلخوری‌ها داشت اما مگر می‌شد تبعیضی که بزرگ فامیل قبل از مرگش رقم زده بود از ذهن‌ها پاک کرد. تنها نوه‌ای که ارث برده بود من بودم، آن هم این عمارت. بهشان حق می‌دادم اما نالیدم:
- شماها دیگه نه… خواهش می‌کنم.
خندید و من شیطنت را در نگاهش دیدم. آنقدر درگیر خودم و دغدغه‌هایم بودم که شوخی‌اش را نگرفته بودم. فراموش کرده بودم که سامان و ساره خودشان را از همان ابتدا از این اعتراض‌ها و دعوای بزرگ کنار کشیده‌اند. نور لوستر شیشه‌ای بالای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
150
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #15
پلک بستم و پوفی کردم. بین این دو پسرعمو من امشب دیوانه می‌شدم. مخصوصا که آرکان مثل یک ببر زخمی تقلا می‌کرد.
- حالا مگه دنیا خواهر تو عه؟
- خدانکنه.
شیطنت خاصی در صدایش موج می‌زد. جمله‌اش تمام نشده چشم‌های من در کاسه چرخید و لوستر بالای میز را نگاه کردم. بینشان گیر افتاده بودم. همین یکی را کم داشتم که این دو مثل سگ و گربه به جان هم بیوفتند. دستم را روی صورتم کشیدم و با صدایی آرام و محکم گفتم:
- تمومش کنید. هر دوتون… بزرگترا می‌شنون.
در کنارم آهسته پچ زد:
- حیف تو نیست خواهر من باشی.
عصیان امشب من او را هم بی‌قرار کرده و این را در نگاه و رفتارش می‌خواندم. می‌خواست هر طور شده ثابت کند که من مال او هستم. کاش می‌فهمید که چقدر دوستش دارم و این قدر بی‌قرار، به جان من و رابطه‌مان نمی‌افتاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
150
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #16
تنم یخ کرد. مردمک چشم‌هایم دودو زد. نمی‌دانستم این را گفته که من بشنوم یا گوش‌های من امشب زیادی زرنگ شده بودند. پلک بستم تا بغضم اشک نشود. می‌ترسیدم باز هم طعنه به من باشد. اما به دنیا آمدن من ربطی به مامان فرح مهربانم نداشت. این روزها حرف‌هایی که معنایشان را نمی‌فهمیدم زیاد می‌شنیدم. با چند قدم ریز خودم را عقب کشیدم. خوشحال بودم از اینکه بالاخره این شب کذایی تمام شده و وقت خداحافظی رسیده. بابا کامران صدایم زد:
- دنیا جانم کت منم میاری بریم؟
چشم‌های او هم امشب زیادی خسته بود. اصرارشان برای این میراث دردسرساز را نمی‌فهمیدم. چه ارزشی داشت این عمارت و با چه قیمتی بعد از مامان فرح قرار بود نصیب من شود؟ حرف‌هایم را خیلی وقت پیش زده بودم پس در سکوت با سر تایید کرده و سمت اتاق رختکن رفتم. کت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
150
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #17
***


پالت رنگ در دستم بود و آن رنک زردی که دیروز بهم دهن کجی کرده بود را سر جایش نشانده بودم. مشغول کشیدن بقیه‌ی نقاشی بودم که پریسان با دو ماگ سفالی بزرگ چای نزدیک شد. یکی را روی میز کنار رنگ‌هایم قرار داد و روی کاناپه‌ی بزرگ قرمز لم داد. این ماگ را خیلی دوست داشتم. جزو اولین کارهای سفال خودش بود و هنوز به نظر من بهتر از آن ماگ نزده بود. هر چند خودش معتقد بود که من چیزی از سفال سر در نمی‌آورم. جرعه‌ای از چایش نوشید و گفت.
- دستاتو بشورا. ماگ عزیزمو کثیف نکنی.
شانه‌ای بالا انداخته و لجبازانه گفتم:
- مال خودمه. بخوام اصلا طرح رنگین کمون می‌زنم روش.
به شوخی چهره در هم کشید و لب زد:
- لیاقت نداری بیچاره.
حینی که پالت رنگ را به زور روی میز طرح قدیمی چوبی جا می‌دادم جواب دادم:
- سری بعد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
150
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #18
مات نوشته ماندم. انتظار جمله‌ی عاشقانه‌تری را داشتم. آرکان وقتی می‌خواست خوب بلد بود عاشق باشد و مهم‌تر از همه من را بلد بود. منظورش از اسارت چه بود؟ یک ابرویم بالا پرید و پریسان که قیافه‌ام را دید با چند قدم خودش را به کارت رساند.
- ببینم چی نوشته؟
چشم‌های کشیده‌اش روی نوشته لغزید و نگاه متعجبش را به من دوخت. نمی‌دانم چه در صورتم دید که خندید. خنده‌اش به حالت لبخند مرددی روی لب‌های من نشست که گفت:
- یعنی چی؟ چه خوابی برات دیده؟
شانه بالا انداختم و سمت پرده زبرا رفتم. بندش را گرفته و بالا کشیدمش تا نور خوب به گل‌های عزیزم بخورد. شوک اولیه‌ی جمله‌اش رفته بود و دیگر نوشته‌ی داخل پاکت برایم اهمتی نداشت. هر چه بود از طرف آرکان بود و همین راضی‌ام می‌کرد. حتی اگر قرار بود من را جایی دور از شهر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
150
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #19
نگاهم لحظه‌ای به در و سپس فقط روی آرکانی بود که نیشش از موفقیتش باز شده بود. نمی‌دانستم چه خوابی برایم دیده که اینطور پریسان بیجاره را بیرون کرد.
دلم می‌رفت برای خنده‌هایش. نفسم حبس شد. تنها مانده بودیم؛ من و او. شاید کمی بخاطر بیرون کردن پریسان دلخور شدم اما شوق تنها بودنمان سر تا پای وجودم را قلقلک داد. مدت زیادی نبود که این کارگاه را راه انداخته بودم و او زیاد فرصت نکرده بود اینجا بیاید. در این چند بار من حسابی هول و ذوق‌زده شده بودم. هیجان در بند بند وجودم چرخ می‌زد و هنوز فراموش نکرده بودم که از اسارتم حرف زده. من او و حتی اسارتش را هم می‌خواستم و فقط منتظر بودم برایم راهش را دیکته کند! او چه داشت که من این طور بنده‌اش بودم؟ به سمتم چرخید و نگاه گیرایش روی تمام اجزای صورتم چرخ زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
150
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #20
پلک بستم و بی‌صدا در صدای پر مهر مردانه‌اش غرق شدم. اشک‌هایم را با پشت دست پاک کردم.
- قربون اون صورت خوشگلت برم نریز این اشک‌ها رو… من و دیوونه نکن. غلط کردم اصلا.
لب گزیدم و نفسم رفت. قلبم یک در میان می‌زد. انگار بازی‌اش گرفته بود. امیدوار بودم حرکات تند سینه‌ام را متوجه نشود. از لحن نرم صدایش فهمیده بودم که از دستم عصبانی نیست و من هم فراموش کردم که لحظه‌ای قبل دلم می‌خواست از دستش فرار کنم. . در مهربانی‌اش حل شدم. دیگر از آن دختر پرروی دیشب یا ترسیده‌ی امروز خبری نبود. در وجودم فقط عشق به او جریان داشت. نگاهم را پایین کشیدم و داغی گونه‌های برجسته‌ام را حس کردم. موهای لختم را پشت گوشم دادم. سرش را نزدیک آورد و آهسته پچ زد:
- می‌دونم گاهی بد جوری بهت گیر می‌دم. باور کن دست خودم نیست…...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh

موضوعات مشابه

عقب
بالا