- ارسالیها
- 27
- پسندها
- 150
- امتیازها
- 490
- مدالها
- 1
- نویسنده موضوع
- #11
حیاط با چند پلهی سنگی از تراس عمارت جدا شده بود. با پاهای سست آنها را طی کرده و در آغوش بابا کامران جا گرفتم. بوسهای روی پیشانیام کاشت و چقدر به این آغوش و پناهش نیاز داشتم. در دل خداروشکر کردم که آرکان در این لحظه اینجا نیست تا دوباره با حسودی اخمهایش را در هم بکشد. به همراه بابا وارد فضای پر نور پذیرایی شدم. هر دو عمو و زنهایشان در قسمت مبلهای سلطنتی نزدیک مامان فرح نشسته و مشغول صحبت بودند. در جستجوی مامان ستارهام چشم چرخاندم سمت آشپزخانه و کابینتهای رنگ چوبش و سپس سمت مبلهای راحتی جلوی تلویزیون، نبود و ته دلم خالی شد. با ورود من سکوت سنگینی برقرار شد. نفسم در سینه حبس شد. به طرز کنایهآمیزی خنده دار بود. لحظهای پیش شکرگذار بودم که آرکان کنارم نیست و چقدر الان دلم میخواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.