• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آواز ماه خاموش | حمیده نعیمی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Hamiiidehh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 691
  • کاربران تگ شده هیچ

Hamiiidehh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/8/23
ارسالی‌ها
39
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
42
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
حس عجیبی داشتم. هر چه بیشتر به کلمه‌ی «ازدواج» فکر می‌کردم، او را بیشتر برای خودم می‌دیدم. خنده‌ام جمع نمی‌شد و انگار به سیاره‌ی عشق سفر کرده بودم. در گوشم پچ زد:
- خیلی می‌خوامت.
شوق اینکه دیگر نیازی به مخفی کاری نداریم در جانم ولوله انداخته بود. با چشم‌هایم هم می‌خندیدم. در جوابش پر از شیطنت گفتم:
- می‌دونم.
من من‌کنان به عشقم إقرار کردم:
- می‌دونی که بیشتر از همه‌ی دنیا دوست دارم؟
با سر تایید کرد و لبخند روی لبش آرامش را به من برگرداند.
- آره عشقم نگران هیچی نباش… مهم اینه که مال خودمی.
بحث نکرد و فقط عاشقانه من را فهمید. دیوانه‌ی همین رفتارهای باملاحظه‌اش بودم و نگاه مهربانش عاشق‌ترم کرد. بلند شد و شروع به راه رفتن در کارگاه کرد. از یخچال بطری آبی برداشت و یه نفس نصفش را سر کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/8/23
ارسالی‌ها
39
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
42
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
***

ظرف سالاد را از روی میز گذاشته و قاشق چنگال‌ها را مرتب کنار بشقاب‌ها قرار دادم.
مامان سمت میز چرخید و با دیدن میز تزیین شده ابروهایش بالا پرید.
⁃ آفتاب از کدوم طرف در اومده دنیا؟لبخند زدم و نگاه دزیدم.
می‌فهمید از نگاهم خوشحالی‌ام را.

مامان ستاره دیس پلوی زعفرانی را روی میزگذاشت و من بی‌خیال گفتم:
⁃ همون سمت همیشگی… دوست نداری میز این شکلی؟

نگاهم دوباره روی میز چرخید.
برای سالاد سنگ تمام گذاشته و حسابی از هنرم استفاده بودم.
طرحش شبیه گلی بود که ساقه‌هایش گل دیگری را می‌ساختند. خودم هم نمی‌دانستم چرا ولی می‌خواستم وقتی خبر را به آنها می‌دهم یادشان باشد که کدبانوی خوبی هستم و آماده‌ی ازدواجم.
از این فکر خنده‌ام گرفت.
من را چه به خانه داری!
من فقط آرکانم را می‌خواستم. با هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/8/23
ارسالی‌ها
39
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
42
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
آهسته زمزمه کردم:

⁃ چی بگم؟

شرم باعث شده بود گُر بگیرم. کم‌کم بغض هم داشت به حس‌هایم اضافه می‌شد. طاقت این آخری را نداشتم.
بابا فهمید که دستش را روی دست لرزان و یخ‌زده‌ام گذاشت.
⁃ آروم باش دخترم.
نگاهم اشکی شد. با همه‌ی وجودم آرکان را می‌خواستم اما طاقت نبودن در این خانه و دوری از این دو برایم کم از جان دادن نبود. دوباره صدای آرام‌بخشش در گوشم پیچید:
⁃ خب… پس قصد داری ازدواج کنی؟
حرفی نزدم تا بیشتر از این خراب نکنم.
با تکان سر حرفش را تایید کردم. نگاهی نگران بین مامان و بابا رد و بدل شد و استرس در وجود من شعله‌ورتر.
بابا ادامه داد:
⁃ خب این آقای با وجود کیه که جرات کرده بیاد سراغ دختر من؟
پلک بستم و برای بار چندم خودم را لعنت کردم. اصلا چرا تصمیم گرفته بودم خودم به آن‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/8/23
ارسالی‌ها
39
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
42
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
میز شام جمع شده و بابا جلوی تلویزیون مشغول دیدن اخبار بود. از جلوی مبل‌های طرح ال رد شده و به اتاقم رفتم. نگاه بابا مستاصل بود و این مثل نیشتر در قلبم فرو رفت.
ضربان قلبم هنوز منظم نشده بود و راهروی منتهی به اتاقم به نظر طولانی‌تر از همیشه می‌آمد. وارد اتاق خلوتم شدم. از وقتی کارگاه زده بودم و بوم‌ها را به آنجا منتقل کرده بودم، اینجا زیادی خلوت شده بود. به انگشت‌هایم نگاه کردم که به طرز عجیبی هوس رنگ به سرشان زده بود.
حالم خوب نبود و این را از هوس شبانه‌ام بهتر فهمیدم.

روی تخت بزرگم نشستم. بغضی که ته گلویم بود داشت جان می‌گرفت.
اگر مخالفت می‌کردند دنیا روی سرم آوار می‌شد.
آرکان عزیزم…
من و او مال هم بودیم. اصلا مگر نمی‌گویند عقد دخترعمو و پسر عمو را در آسمان‌ها بسته‌اند؟ پس چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/8/23
ارسالی‌ها
39
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
42
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
***


از میان درِ نیمه باز بالکن نیم نگاهی به آنجا انداخت. کیانوش به صندلی حصیری یله داده و قرمزی شعله‌ی سیگارش در تاریکی شب جلوه‌ی‌زیادی داشت. چند تقه به شیشه زد که سر کیانوش برگشت و نگاه نافذش را به او دوخت.
- اجازه هست؟
می‌دانست این ساعت کیانوش ترجیح می‌دهد تنها باشد و حتی به زیور هم اجازه‌ی همراهی‌اش را نمی‌دهد اما بهترین زمان برای بیان حرف دلش همین جا به نظر می‌آمد. بعد از جریان عمارت و ارثیه کسی دل خوشی از دنیا نداشت اما آرکان می‌دانست که ازدواج با او برای پدرش به معنای داشتن آن عمارت به حساب می‌آید. پس بدون ذره‌ای شک قرار بود پرده از این عشق آتشینش بردارد. با سر تکان دادن کیانوش اجازه صادر شد و آرکان با قدم‌هایی مصمم جلو آمد و صندلی کناری کیانوش را بیرون کشید. نگاه کیانوش رویش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/8/23
ارسالی‌ها
39
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
42
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
لحظه‌ای سکوت شد. اسم دنیا برای این خوشی انگار زیادی سنگین بود. نگاه منتظر آرکان روی زیور و کیانوش می‌رفت و می‌آمد که زیور نالید:
- دنیا؟
آرکان که دلش می‌جوشید و فهمیده بود خبرهای خوب در راه نیست جواب داد:
- آره، چیه مگه؟
رویش را از آرکان برگرداند و به شهر دوخت. غرغرکنان گفت:
- این دنیا نمی‌خواد بزاره ما زندگی کنیم انگار.
کیانوش هنوز سکوت کرده و بحث بین مادر و پسر را دنبال می‌کرد. قلب آرکان تند می‌زد. حالا دیگر مطمئن شده بود که داشتن دنیایش بدون دردسر نخواهد بود.
- اگه من با دنیا ازدواج کنم دیگه مشکل عمارت هم حل می‌شه. میمونه تو خانواده‌ی خودمون.
چه ساده‌لوحانه قصد داشت دلخوری که به واسطه وصیت باباخسرو ایجاد شده بود از میان بردارد. عمارتی که با وجود ارزش خیلی بالایی که داشت برای او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/8/23
ارسالی‌ها
39
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
42
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. زانوهای آرکان سست شد و روی صندلی حصیری کیانوش نسشت. نگاهش به سمت شهر زیر پایش بود اما چشمانش فقط صورت دنیای عزیزش را برایش رج می‌زد. دختر زیبایی که همه‌ی دنیایش بود و حالا برای داشتنش درمانده شده بود. لبه‌ی صندلی نشسته و دستش روی میز شیشه‌ای مانده بود. توان حرکت هیچ کدام از اعضای بدنش را نداشت که صدای زیور او را به خود آورد.
- خودتو جمع کن قربون قد و بالات برم… دختر برای تو خیلی زیاده. فقط بزار من با رضایت بابات جلو برم.
نگاه سرزنش‌گرش روی صورت مادرش نشست. دخترهای دیگری را نمی‌خواست. او فقط دنیا را می‌خواست. همانی که همه می‌گویند عقدشان را در آسمان‌ها بسته‌اند. پس چرا این زمینی‌ها نمی‌گذاشتند؟ سیب گلویش جابه‌جا شد و بغضش را قورت داد. کیانوش بدون اینکه لمسش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/8/23
ارسالی‌ها
39
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
42
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
وارد آسانسور ساختمان کارگاه شدم و طبقه‌ی سه را فشار دادم. خستگی افکار شب قبل هنوز روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد. با وجودی که مامان فرح همیشه حامی‌ سرسختم بود اما اینکه همان لحظه موافقت مامان بابا را نگرفته بودم و بدتر از آن مخالفت عمو کیانوش نگرانم کرده بود. در آسانسور داشت بسته می‌شد و من در افکارم غرق بودم که ناگهان دستی میان در قرار گرفت. وقتی در باز شد نگاهم لحظه‌ی رویش ماند و سریع سرم را پایین انداختم. همان مرد چند شب قبل بود که بخاطرش تو دهنی نوش جان کرده بودم. این مرد باز اینجا چه کار داشت؟ با وجودی که آرکان اینجا نبود اما باز هم قلبم تند زد وقتی سلام داد. جواب ندادن دور از ادب بود اما نمی‌توانستم آرکان را ناراحت کنم؛ حتی وقتی نبود. زبان بی‌اختیار چرخید و زمزمه کردم:
- سلام.
که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/8/23
ارسالی‌ها
39
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
42
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
با نگاهم صورتش را کاویدم اما قلبم شروع کرده بود به تند زدن. نگاهش را به نگاهم چسباند و گفت:
- تو مگه همسایه‌ی طبقه‌ی بالا رو می‌شناسی؟
لحنش تند و بی‌حوصله بود. دست لای موهایم برده و قدمی به عقب برداشتم. مردمک‌های سبزم دودو می‌زد وقتی گفتم:
- شوخی بود… چرا جدی می‌گیری همه چیو؟
نفسشو حرصی بیرون داد. موهایش پریشان روی پیشانی ریخته و دل می‌برد. فکر حال من را نمی‌کرد این طور اینجا آمده بود؟ سمت کاناپه قدم برداشت و من مثل مرغ جلدی پست سرش رفتم. در همین حین پرسیدم:
- چیزی می‌خوری؟
سر تکان داد. اما با حالی داشت بهتر بود چیزی بخورد پس ادامه دادم:
- آبی، چایی چیزی؟
این بار حتی زحمت تکان دادن سرش را هم به خودش نداد. با همه‌ی حس بدی که اتفاق‌های دیشب داشتم از اینکه بخاطر نداشتن من انقدر حالش بد بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/8/23
ارسالی‌ها
39
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
42
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
ضربان قلبم در لحظه دو برابر شد. نگاه کاوشگرم روی صورتش گشتی زد و پرسیدم:
  • یعنی چی؟
خندید و ته دل من خالی‌تر شد. حس می‌کردم ته حرف‌هایش موذی‌گری خاصی دارد اما او جدی بود.
سوالی نگاهش کردم که توضیح داد:
  • بیا خودموم عروسی کنیم.
نفسم با هر جمله‌اش بیشتر می‌رفت. ادامه داد:
  • خودمون صیغه می‌خونیم… بعدشم همین‌جا برات یه شب حجله‌ی خاطره انگیز می‌سازم… بغدش ببینم کی می‌تونه جلومون رو بگیره؟
آب شدم از خجالت. او چطور انقدر بی پرده حرف می‌زد. آن قدر به خاطر ترس از دست دادنم نگران بود که فکرش به کجاها رفته بود. دوباره نگاهش کردم. بدن ورزیده و عضلات پیچ‌خورده‌اش دلم را غنج می‌داد. او مال من بود و من مال او. حتی اگر تمام دنیا مقابلمان می‌ایستادند. اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh
عقب
بالا