نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آواز ماه خاموش | حمیده نعیمی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Hamiiidehh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 22
  • بازدیدها 542
  • کاربران تگ شده هیچ

Hamiiidehh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
150
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #21
حس عجیبی داشتم. هر چه بیشتر به کلمه‌ی «ازدواج» فکر می‌کردم، او را بیشتر برای خودم می‌دیدم. خنده‌ام جمع نمی‌شد و انگار به سیاره‌ی عشق سفر کرده بودم. در گوشم پچ زد:
- خیلی می‌خوامت.
شوق اینکه دیگر نیازی به مخفی کاری نداریم در جانم ولوله انداخته بود. با چشم‌هایم هم می‌خندیدم. در جوابش پر از شیطنت گفتم:
- می‌دونم.
من من‌کنان به عشقم إقرار کردم:
- می‌دونی که بیشتر از همه‌ی دنیا دوست دارم؟
با سر تایید کرد و لبخند روی لبش آرامش را به من برگرداند.
- آره عشقم نگران هیچی نباش… مهم اینه که مال خودمی.
بحث نکرد و فقط عاشقانه من را فهمید. دیوانه‌ی همین رفتارهای باملاحظه‌اش بودم و نگاه مهربانش عاشق‌ترم کرد. بلند شد و شروع به راه رفتن در کارگاه کرد. از یخچال بطری آبی برداشت و یه نفس نصفش را سر کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
150
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #22
***

ظرف سالاد را از روی میز گذاشته و قاشق چنگال‌ها را مرتب کنار بشقاب‌ها قرار دادم.
مامان سمت میز چرخید و با دیدن میز تزیین شده ابروهایش بالا پرید.
⁃ آفتاب از کدوم طرف در اومده دنیا؟لبخند زدم و نگاه دزیدم.
می‌فهمید از نگاهم خوشحالی‌ام را.

مامان ستاره دیس پلوی زعفرانی را روی میزگذاشت و من بی‌خیال گفتم:
⁃ همون سمت همیشگی… دوست نداری میز این شکلی؟

نگاهم دوباره روی میز چرخید.
برای سالاد سنگ تمام گذاشته و حسابی از هنرم استفاده بودم.
طرحش شبیه گلی بود که ساقه‌هایش گل دیگری را می‌ساختند. خودم هم نمی‌دانستم چرا ولی می‌خواستم وقتی خبر را به آنها می‌دهم یادشان باشد که کدبانوی خوبی هستم و آماده‌ی ازدواجم.
از این فکر خنده‌ام گرفت.
من را چه به خانه داری!
من فقط آرکانم را می‌خواستم. با هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
150
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #23
آهسته زمزمه کردم:

⁃ چی بگم؟

شرم باعث شده بود گُر بگیرم. کم‌کم بغض هم داشت به حس‌هایم اضافه می‌شد. طاقت این آخری را نداشتم.
بابا فهمید که دستش را روی دست لرزان و یخ‌زده‌ام گذاشت.
⁃ آروم باش دخترم.
نگاهم اشکی شد. با همه‌ی وجودم آرکان را می‌خواستم اما طاقت نبودن در این خانه و دوری از این دو برایم کم از جان دادن نبود. دوباره صدای آرام‌بخشش در گوشم پیچید:
⁃ خب… پس قصد داری ازدواج کنی؟
حرفی نزدم تا بیشتر از این خراب نکنم.
با تکان سر حرفش را تایید کردم. نگاهی نگران بین مامان و بابا رد و بدل شد و استرس در وجود من شعله‌ورتر.
بابا ادامه داد:
⁃ خب این آقای با وجود کیه که جرات کرده بیاد سراغ دختر من؟
پلک بستم و برای بار چندم خودم را لعنت کردم. اصلا چرا تصمیم گرفته بودم خودم به آن‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh

موضوعات مشابه

عقب
بالا