- ارسالیها
- 27
- پسندها
- 150
- امتیازها
- 490
- مدالها
- 1
- نویسنده موضوع
- #21
حس عجیبی داشتم. هر چه بیشتر به کلمهی «ازدواج» فکر میکردم، او را بیشتر برای خودم میدیدم. خندهام جمع نمیشد و انگار به سیارهی عشق سفر کرده بودم. در گوشم پچ زد:
- خیلی میخوامت.
شوق اینکه دیگر نیازی به مخفی کاری نداریم در جانم ولوله انداخته بود. با چشمهایم هم میخندیدم. در جوابش پر از شیطنت گفتم:
- میدونم.
من منکنان به عشقم إقرار کردم:
- میدونی که بیشتر از همهی دنیا دوست دارم؟
با سر تایید کرد و لبخند روی لبش آرامش را به من برگرداند.
- آره عشقم نگران هیچی نباش… مهم اینه که مال خودمی.
بحث نکرد و فقط عاشقانه من را فهمید. دیوانهی همین رفتارهای باملاحظهاش بودم و نگاه مهربانش عاشقترم کرد. بلند شد و شروع به راه رفتن در کارگاه کرد. از یخچال بطری آبی برداشت و یه نفس نصفش را سر کشید...
- خیلی میخوامت.
شوق اینکه دیگر نیازی به مخفی کاری نداریم در جانم ولوله انداخته بود. با چشمهایم هم میخندیدم. در جوابش پر از شیطنت گفتم:
- میدونم.
من منکنان به عشقم إقرار کردم:
- میدونی که بیشتر از همهی دنیا دوست دارم؟
با سر تایید کرد و لبخند روی لبش آرامش را به من برگرداند.
- آره عشقم نگران هیچی نباش… مهم اینه که مال خودمی.
بحث نکرد و فقط عاشقانه من را فهمید. دیوانهی همین رفتارهای باملاحظهاش بودم و نگاه مهربانش عاشقترم کرد. بلند شد و شروع به راه رفتن در کارگاه کرد. از یخچال بطری آبی برداشت و یه نفس نصفش را سر کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر