• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آواز ماه خاموش | حمیده نعیمی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Hamiiidehh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 696
  • کاربران تگ شده هیچ

Hamiiidehh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/8/23
ارسالی‌ها
39
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
42
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
وا رفته نگاهش کردم و اشک از چشم‌هایم بیرون دوید. می‌دانستم ترس از دست دادن من او را به مرز جنون رسانده. کار اشکم بود یا “نه”یی که گفته بودم هر چه بود در نگاهش مانند کسی بود که قلبش هزار پاره شده است. تلخ ترین لبخند را به لبهایش چسباند.
- فکر می‌کردم دوسم داری… وگرنه هیچ وقت همچین پیشنهادی بهت نمی‌دادم.
صدایش زخم داشت وقتی این را گفت و روی دلم با کلامش پنجه کشید. با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم. او خشمگین راه می‌رفت و من نگاهش کردم و با همین یک نگاه گریه کردم، ضجه زدم، ناله کردم و غصه خوردم از حالی که دچارش بودیم. نرم لب زدم:
  • می‌دونی که دارم. نه گفتن من اصلا ربطی به این موضوع نداره آرکان!
پوزخندش جانم را خش داد. لب‌هایم لرزید و ادامه دادم:
  • حال منم بده اما این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/8/23
ارسالی‌ها
39
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
42
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
***


وارد حیاط خانه‌ی مامان فرح شدیم. این حیاط بچگی‌ام را ساخته و امروز حس عجیبی داشت. چشمم به دست‌های قفل در هم شده‌مان و لب‌هایم کمانی بود. با اینکه من از حمایت مامان فرح مطمئن بودم اما آرکان با حالتی طلبکارانه من را از پله‌های سنگی عمارت بالا کشید. گلبانو بالای پله‌ها ایستاده و از همان دور داشت قربان صدقه‌مان می‌رفت:
- الهی تصدقتون بشم من… دو روز نبودم چقدر دل تنگ شماها شدم آخه.
چشمش که به چهره‌ی درهم ما افتاد سکوت کرد. پس او هم از رابطه‌ی ما باخبر شده بود. حالا که همه می‌دانستند عصبان کرده بودیم. لبخندم معذب شد. با وجود نسبت نداشته‌مان برایم کم از مامان فرح نبود. از وقتی چشم باز کرده بودم اینجا و در کنار مامان فرح بود و جانش را برای او می‌داد. با رد شدن از کنارش لب زدم:
- ما هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/8/23
ارسالی‌ها
39
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
42
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
شیر شده بود مَرد من! برای داشتن من می‌جنگید و چه لذتی از این بالاتر. پر غرور نگاهش کردم که صدای مامان فرح شانه‌هایم را بالاانداخت. ترسیدم از عصبانیتی که در وجودش زبانه می‌کشید.
- هیچ جا نمی‌تونید برید . اجازه‌ی این کار رو بهتون نمی‌دم.
آرکان قدمی جلو رفت و قلب من ایستاد. محکم پلک بستم. دیدن دو تن از عزیزترین‌هایم که این طور به جان هم افتاده بودند برایم سخت بود. قلبم فشار زیادی را تحمل می‌کرد. آرکان از میان فک قفل شده‌اش گفت:
- دنیا فکر می‌کرد الان بهمون تیریک می‌گین… ازمون حمایت می‌کنین… اما مهم نیست چون ما بدون رضایت شما هم ازدواج می‌کنیم. بشینید و تماشا کنید.
انگار آرکان دست گذاشت روی نقطه‌ی حساس که صدای مامان فرح بالاتر رفت:
- تمومش کن پسر! اینجا صداتون نکردم که تشویقتون کنم. صداتون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/8/23
ارسالی‌ها
39
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
42
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
آهی کشید و من لحظه‌ای همان مادربزرگی را دیدم که ساعت‌ها برای بازی با نوه‌ی کوچکش وقت می‌گذاشت. چقدر دلم برای محبت‌ها و آغوشش تنگ بود. لب‌هایم لرزید و پرسشگرانه به او چشم دوختم. دوباره صورتش جدی شد و گفت:
- انقدر یه مسئله رو هم نزن دختر… بوی گندش همه جا رو بر میداره.
چه گندی؟ حرفش را نفهمیدم و با صدای محکم “بریم” آرکان به راه افتادم. می‌دانستم باید عقب بکشم. حتی اگر تا آخر عمرم رابطه‌ام با آرکان پنهانی می‌ماند، جرات ایستادن در مقابل تهدید مامان فرح را نداشتم. خودش هم این را خوب می‌دانست. خانواده‌ها ما هیچ کدام عادت به زندگی‌ در بی‌پولی نداشتند و حداقل من نمی‌توانستم بخاطر خوشی خودم آنها را زیر پایم له کنم. گلبانو جلو آمد و هول زده لب زد:
- چیزی نخوردین که مادرجون. همین طور دهن خشک و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/8/23
ارسالی‌ها
39
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
42
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
آبمیوه را در دستم نگه داشته بودم و جز جرعه‌ای که همان اول به زور آرکان خوردم، لب به آن نزدم. چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت. نه شنیدن‌ از مامان فرح و رفتارهای پرخاشگرانه‌اش یک طرف و دیدن آرکان در حالیکه این طور عذاب می‌کشید از طرف دیگر، از درون داشت آبم می‌کرد. سردم بود و می‌لرزیدم. آرکان حرصی گفت:
- بخور دیگه عزیزم… کشتی خودتو!
با سر قبول کردم و به او چشم دوختم که مشخص بود ذهنش در سفر است. اما نمی‌دانستم در مغزش چه برنامه‌ای در حال ترتیب دادن است. شک نداشتم که کوتاه نمی‌آید. با دستش پلک‌هایش را فشار داد و من بیشتر از قبل غصه روی قلبم نشست. زمزمه‌وار گفت:
- می‌ریم… می‌زارمت خونه وسایلتو جمع کن.به کسی چیزی نگو… می‌زنیم به جاده.
ابروهایم بالا پرید و چشم‌هایم گشاد شد. مامان فرح همیشه می‌گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh
عقب
بالا