• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ رمان گری هالو | معصومه بهرامی فرد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع the_speak
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 27
  • بازدیدها 555
  • کاربران تگ شده هیچ

the_speak

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/25
ارسالی‌ها
27
پسندها
62
امتیازها
90
سن
17
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
پارت۹

دانیل بالاخره به خانه‌ی شماره ۹۴ رسید. در را با کلید زنگ‌زده باز کرد و وارد شد. سکوت سنگینی در خانه جریان داشت. تنها نور، از آینه‌ی قدیمی اتاق خواب بازتاب می‌کرد.

او نزدیک شد. تصویرش در آینه بود، اما چیزی درست نبود. تصویر با تأخیر حرکت می‌کرد. وقتی دانیل دستش را بالا برد، تصویر هنوز ثابت بود. و بعد، لبخند زد.

دانیل عقب رفت. قلبش تند می‌زد. تصویر در آینه، حالا زمزمه‌ای کرد:
— دانیل... تو دیر رسیدی...

صدای زمزمه از آینه بلندتر شد. تصویر شروع به حرکت مستقل کرد. سرش را به سمت دیگری چرخاند، بی‌آنکه دانیل همان کار را کرده باشد.

دانیل با صدایی لرزان گفت:
— تو کی هستی؟

تصویر لبخند زد.
— من تو هستم... اما اون تویی که شهر انتخاب کرده.

چراغ اتاق ناگهان خاموش شد. تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

the_speak

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/25
ارسالی‌ها
27
پسندها
62
امتیازها
90
سن
17
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
پارت۱۰

باران بند آمده بود، اما مه هنوز خیابان‌ها را بلعیده بود. دانیل با چراغ‌قوه وارد ساختمان قدیمی آرشیو شهر شد. درِ اصلی قفل بود، اما پنجره‌ی شکسته‌ای راه ورودش شد.

راهروها تاریک و پر از قفسه‌های چوبی بودند. روی هر قفسه، پرونده‌هایی با مهر «محرمانه» دیده می‌شد. دانیل به بخش انتهایی رسید؛ دری آهنی با علامت قرمز: «ورود ممنوع».

او نفس عمیقی کشید و در را باز کرد. داخل، اتاقی پر از پوشه‌های خاک‌گرفته بود. روی یکی از میزها، پرونده‌ای با نام همسرش، امیلیا کراوفورد، قرار داشت. دانیل آن را باز کرد.

داخل پرونده نوشته شده بود: «شرکت‌کننده در پروژه‌ی حافظه‌ی جمعی – وضعیت: ناپدید». در کنار آن، عکس‌هایی از آزمایش‌های روانی روی ساکنان شهر دیده می‌شد. سیم‌هایی به سرشان وصل بود، و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

the_speak

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/25
ارسالی‌ها
27
پسندها
62
امتیازها
90
سن
17
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
پارت۱۱

دانیل با عجله از آرشیو ممنوعه بیرون آمد. ذهنش پر از تصویرهای آزمایش‌های روانی بود. وقتی به دفترش رسید، چیزی عجیب توجهش را جلب کرد: روی میز، عکسی از خودش و امیلیا بود. اما این عکس هرگز وجود نداشت.

در تصویر، او و امیلیا در جشن تولدی نشسته بودند، با دوستانی ناشناس. خاطره‌ای ناگهانی به ذهنش هجوم آورد: شمع‌ها، کیک، خنده‌ها. اما می‌دانست چنین تولدی هرگز برگزار نشده بود.

دانیل با صدایی لرزان گفت:
— این خاطره... ساخته شده.

سردرد شدیدی گرفت. صداهایی در ذهنش پیچیدند؛ صدای آرتور، صدای دکتر لین، و حتی صدای خودش. همه درهم آمیخته بودند:

> «تو کی هستی، دانیل؟»
> «این خاطرات مال تو نیست.»
> «شهر انتخاب کرده چه چیزی رو به یاد بیاری.»

او به آینه‌ی دفتر نگاه کرد. تصویرش تغییر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

the_speak

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/25
ارسالی‌ها
27
پسندها
62
امتیازها
90
سن
17
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
پارت۱۲

دانیل در خیابان‌های مه‌آلود قدم می‌زد که چشمش به پیرمردی افتاد. مردی که سال‌هاست همه او را می‌شناسند اما هیچ‌کس صدایش را نشنیده. همیشه روی نیمکت میدان اصلی می‌نشست، با چشمانی خیره به هیچ‌جا.

دانیل نزدیک شد. پیرمرد ناگهان سرش را بلند کرد و با صدایی خش‌دار گفت:
— تو آخرین کسی هستی که می‌تونه شهر رو متوقف کنه.

دانیل خشکش زد.
— شما... شما حرف می‌زنید؟

پیرمرد لبخند زد.
— من همیشه حرف می‌زدم، اما فقط برای کسانی که شهر انتخاب کرده. تو حالا انتخاب شدی.

دانیل احساس کرد زمین زیر پایش می‌لرزد. پیرمرد ادامه داد:
— اگر دیر کنی، حافظه‌ت مال خودت نمی‌مونه.
 
آخرین ویرایش
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] حافظ

the_speak

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/25
ارسالی‌ها
27
پسندها
62
امتیازها
90
سن
17
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
پارت۱۳

دانیل در میدان اصلی شهر قدم می‌زد. مه غلیظ همه‌جا را پوشانده بود و چراغ‌های خیابان مثل چشم‌های نیمه‌جان نور ضعیفی می‌پاشیدند. روی نیمکت سنگی، پیرمردی نشسته بود؛ همان پیرمردی که همه او را می‌شناختند اما هیچ‌کس هرگز صدایش را نشنیده بود.

دانیل نزدیک شد. پیرمرد ناگهان سرش را بلند کرد و با صدایی خش‌دار گفت:
— تو آخرین کسی هستی که می‌تونه شهر رو متوقف کنه.

دانیل خشکش زد.
— شما... شما حرف می‌زنید؟

پیرمرد لبخند زد، لبخندی که بیشتر شبیه زخم بود تا شادی.
— من همیشه حرف می‌زدم، اما فقط برای کسانی که شهر انتخاب کرده. حالا نوبت توئه.

دانیل احساس کرد زمین زیر پایش می‌لرزد. پیرمرد ادامه داد:
— اگر دیر کنی، حافظه‌ت مال خودت نمی‌مونه.

صدای زنگ ساعت کلیسا در دوردست پیچید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

the_speak

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/25
ارسالی‌ها
27
پسندها
62
امتیازها
90
سن
17
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
پارت۱۴

آن شب، دانیل تصمیم گرفت مسیر خانه‌ی شماره ۹۴ را دوباره امتحان کند. مه مثل پرده‌ای ضخیم همه‌جا را پوشانده بود. خیابان‌ها انگار بی‌پایان بودند. هر بار که پیچید، دوباره به همان نقطه برگشت.

در میان مه، صدای خنده‌ی کودکانه‌ای شنید. به دنبال صدا رفت و به حیاطی رسید که در هیچ نقشه‌ای نبود. درخت بلوط بزرگی وسط حیاط بود.

خاطره‌ای ناگهانی به ذهنش هجوم آورد: خودش در کودکی زیر همین درخت بازی می‌کرد. اما او هرگز در گری‌هالو زندگی نکرده بود.

دانیل با صدای لرزان گفت:
— این خاطره مال من نیست...

صدای کودک پاسخ داد، از دل مه، آرام و سرد:
— حالا مال توئه.

دانیل عقب رفت. مه دورش را گرفت. و در همان لحظه، سایه‌ای کوچک از کنار درخت دوید و ناپدید شد.
 
  • poker
واکنش‌ها[ی پسندها] حافظ

the_speak

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/25
ارسالی‌ها
27
پسندها
62
امتیازها
90
سن
17
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
پارت۱۵

دانیل در دفتر تاریکش نشسته بود. پرونده‌ی امیلیا هنوز روی میز باز بود. در میان مدارک، نوار ضبط‌شده‌ای پیدا کرد؛ یک کاست قدیمی با برچسبی که رویش نوشته بود: «امیلیا – جلسه‌ی آخر».

او دستگاه ضبط را روشن کرد. صدای همسرش، لرزان و خسته، پخش شد:

> «دانیل... اگر اینو می‌شنوی، یعنی شهر داره تو رو هم می‌بلعه. من بخشی از پروژه‌ای بودم که می‌خواست حافظه‌ی جمعی بسازه. هدف این بود که مردم گری‌هالو یک گذشته‌ی مشترک داشته باشن، یک هویت واحد. اما چیزی اشتباه شد. شهر خودش تصمیم گرفت چه چیزی رو به یاد بیاره، و چه چیزی رو پاک کنه. حالا خودش زنده‌ست... و من بخشی از اون شدم.»

دانیل اشک در چشمانش جمع شد. صدای امیلیا ادامه داد:

> «من تلاش کردم جلویش رو بگیرم، اما شکست خوردم. اگر می‌خوای منو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

the_speak

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/25
ارسالی‌ها
27
پسندها
62
امتیازها
90
سن
17
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
پارت ۱۶

دانیل از خانه‌ی شماره ۹۴ بیرون آمد. مه مثل دیواری ضخیم خیابان‌ها را پوشانده بود. ذهنش پر از صدای امیلیا و زمزمه‌های شهر بود. تنها یک فکر در سرش می‌چرخید: باید فرار کنم.

او به سمت ایستگاه قطار رفت. اما وقتی رسید، سکو خالی بود. هیچ قطاری نمی‌آمد. تابلوهای زمان حرکت، همه خاموش بودند.

با عجله به جاده‌ی اصلی رفت. اما هر بار که پیچید، دوباره به همان نقطه برگشت. خیابان‌ها مثل هزارتویی بی‌پایان او را در خود می‌چرخاندند.

دانیل با صدای بلند فریاد زد:
— بذار برم!

صدای شهر، آرام و سرد، از دل مه پاسخ داد:
— اینجا زندان نیست، دانیل... اینجا خودت هستی. اگر بری، باید خودتو置置置...

دانیل خشکش زد. کلمات نیمه‌کاره در ذهنش پیچیدند، انگار شهر عمداً جمله را ناقص گذاشته بود تا او خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] حافظ

the_speak

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/25
ارسالی‌ها
27
پسندها
62
امتیازها
90
سن
17
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
پارت ۱۷

دانیل دوباره به خانه‌ی شماره ۹۴ کشیده شد. در باز بود، انگار شهر خودش او را دعوت کرده باشد. داخل، نور ضعیفی از اتاق نشیمن می‌تابید.

وقتی وارد شد، خشکش زد: روی مبل، خودش نشسته بود. همان کت خاکستری، همان نگاه، اما آرام‌تر، بی‌هیچ ترسی. کنار او، امیلیا بود؛ لبخند می‌زد، انگار همه‌چیز عادی است.

دانیل با صدایی لرزان گفت:
— تو... کی هستی؟

نسخه‌ی دیگر سرش را بلند کرد و با آرامش پاسخ داد:
— من تویی که شهر انتخاب کرده. من زندگی می‌کنم، با امیلیا، بدون کابوس، بدون مه. تو فقط سایه‌ای هستی که هنوز مقاومت می‌کنی.

دانیل عقب رفت. قلبش تند می‌زد.
— یعنی... من واقعی نیستم؟

امیلیا نگاهش کرد، اما چهره‌اش محو شد، انگار تصویرش در حال پاک شدن باشد. نسخه‌ی دیگر لبخند زد:
— هر دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

the_speak

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/25
ارسالی‌ها
27
پسندها
62
امتیازها
90
سن
17
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
پارت ۱۸


دانیل در تاریکی خانه‌ی شماره ۹۴ ایستاده بود. صدای شهر از دیوارها، از زمین، از سقف، همه‌جا پیچیده بود.

— انتخاب با توئه، دانیل... یا خودتو قربانی می‌کنی، یا اجازه می‌دی من ادامه بدم.

تصاویر محو اطرافش ظاهر شدند: قربانیان قبلی، آرتور بلین، پیرمرد میدان، حتی امیلیا. همه با چشمانی خالی به او نگاه می‌کردند.

امیلیا جلو آمد، صدایش آرام اما پر از درد بود:
— اگر تو انتخاب نکنی، شهر انتخاب می‌کنه. و اون انتخاب همیشه مرگ‌آوره.

دانیل دست‌هایش را لرزان بالا برد. ذهنش پر از خاطرات جعلی بود؛ جشن‌هایی که هرگز نبودند، قتل‌هایی که هرگز مرتکب نشده بود، زندگی‌هایی که هرگز نداشت.

او با صدایی شکسته گفت:
— اگر قربانی بشم... شما آزاد می‌شید؟

صدای شهر خندید، خنده‌ای سرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] حافظ

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا