• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دیوان ارواح | گیسا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع گیسا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 458
  • کاربران تگ شده هیچ

به نظرتون چطوره؟ ارزش ادامه داره

  • آره ادامه بده

    رای 0 0.0%
  • بد زشت‌ترین رمانی که تا حالا خوندم دیگه ادامه نده

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .

گیسا

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
62
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
دیوان ارواح
نام نویسنده:
زهرا
ژانر رمان:
فانتزی
ناظر : Kalŏn Kalŏn
کد رمان : 5715

خلاصه:
آران با صفحه‌های چرمی مرموز روبه‌رو می‌شود و اسرار را زنده می‌کند. سایه‌ها و موجودات ماورایی او را به دنیایی میان واقعیت و تاریکی می‌برند، جایی که هر تصمیمی و هر قدم بهایی دارد و بین ترس و حقیقت، تنها راه بقاست
 
آخرین ویرایش

asalezazi

مدیر تالار ویرایش + مدیر آزمایشی تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
18/9/17
ارسالی‌ها
180
پسندها
1,787
امتیازها
9,833
مدال‌ها
15
سن
24
سطح
11
 
  • مدیر
  • #2

IMG_20250501_184704_079 (2) (1).jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : asalezazi

گیسا

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
62
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مه آن‌قدر غلیظ روی کوچه‌های سنگ‌فرش نشسته بود که نور چراغ‌های نفتی را می‌بلعید. هر قدمی که برداشته می‌شد، انگار در دل ابر فرو می‌رفت. هوا سرد نبود؛ اما حس سوزی نامرئی روی پوست می‌خزید؛ سوزی که از جنس باد نبود، از جنس نگاه بود، نگاه چیزی که دیده نمی‌شد.
خانه‌ها ساکت بودند. انگار همه از مدت‌ها قبل تصمیم گرفته بودند که امشب هیچ دری باز نشود؛ اما پشت پنجره یکی از خانه‌های قدیمی، چراغی لرزان هنوز روشن بود؛ اتاقک کوچکی که بوی کاغذهای کهنه و جوهر خشک شده در آن موج می‌زد.
آران، روی میز چوبی خم شده بود و سعی می‌کرد خطوط مبهم یک صفحه چرمی را با نور شمع بخواند. صفحه، قدیمی‌تر از آن بود که بشود حدس زد؛ جوهری نامنظم روی بافت چرمی خشک شده بود و ردهایی شبیه خط، اما نه کاملاً خط، روی آن دیده می‌شد.
او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

گیسا

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
62
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
نوک انگشت آران فقط یک میلی‌متر با صفحهٔ چرمی فاصله داشت که اتاق لرزید؛ نلرزید، بلکه انگار چیزی زیر کف چوبی «نفس» کشید. شبحِ سایه‌وار روی دیوار ناگهان کشیده‌تر شد و شکل آن از هم گسیخت، مثل دود سیاهی که سعی کند خود را نگه دارد اما نتواند. آران دستش را پس کشید؛ اما این‌بار نه از ترس، از شک.
اگر صفحه را لمس می‌کرد، چه می‌شد؟
اگر نمی‌کرد، چه چیز پشت این صدا پنهان بود؟
نفسی عمیق کشید، گرچه حس می‌کرد هوا در اتاق سنگین‌تر شده؛ مثل اینکه یک موجود دیگر هم دارد از همان هوا نفس می‌کشد.
کبریت را پیدا کرد و روشن کرد. شعله‌ی کوچک، لحظه‌ای نور نارنجی ریخت روی میز و سایه‌ها را عقب زد اما فقط سه ثانیه. سایه روی دیوار، به‌جای محو شدن، قوس برداشت و به سمت میز کش آمد؛ به سمت همان صفحه. انگار خودش هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

گیسا

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
62
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
گرمای نفس پشت گردن آراک چنان نزدیک بود که انگار کسی در تاریکی، درست پشت سرش ایستاده. نه، این حضور حتی از ایستادن هم نزدیک‌تر بود. مثل اینکه سایه‌ای به پوست او چسبیده باشد.
آران حتی جرئت نداشت بدنش را تکان بدهد. تاریکی چنان فشرده شده بود که مرز بین واقعیت و خیال را قورت می‌داد. فقط صدای قلبش بود که در گوشش می‌کوبید؛ آن‌قدر بلند که فکر می‌کرد هر موجودی در اتاق صدای آن را می‌شنود.
او با صدایی لرزان و آرام همان سؤال قبلی را پرسید:
- تو... چی هستی؟
هیچ جوابی نیامد؛ اما صدای نفس آن موجود یا هرچیزی که بود، عمیق‌تر شد. همان‌طور که گرمی‌اش به آرامی به پشت گردن آران می‌وزید، چیزی سرد در امتداد ستون فقراتش پایین رفت.
آران آهسته، فقط چند میلی‌متر، سرش را چرخاند. تاریکی مطلق.
هیچ انسانی نمی‌توانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

گیسا

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
62
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
دستِ بیرون‌آمده از دل صفحه، انگار وزن نداشت؛ اما همان‌طور که به لبهٔ میز چنگ زده بود، چوب قدیمی زیر انگشتانش ترک برداشت. صدای تق کوتاهی در اتاق پیچید و آران حس کرد قلبش برای لحظه‌ای ایستاد.
دست، انگشتانش را محکم‌تر فرو برد.
مه دور میز چرخید، مثل حیوانی که انتظار می‌کشد چیزی کامل بیرون بیاید.
آران عقب رفت، پشت پایش به صندلی برخورد کرد و نزدیک بود زمین بخورد. اما چشم‌هایش بی‌خواست خودش به آن دست دوخته شده بود. شفاف؛ اما نه کامل. انگار درونش سایه‌هایی در حرکت بودند؛ مثل راهروهایی تاریک که داخل پوست جریان دارند.
سطح سیاه صفحه لرزید، موج برداشت و چیزی شبیه شانه و بازو آرام آرام از آن بالا آمد. نه خون، نه آلودگی، نه صدای خِرچ‌خِرچ.
فقط سکوت. سکوتی که از همه‌چیز خطرناک‌تر بود.
آران با صدایی خفه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

گیسا

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
62
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
جهان که تار شد، آران فکر کرد چشم‌هایش بسته شده؛ اما نه. تاریکی از جنس بسته‌شدن نبود. از جنس کشیده شدن بود. مثل اینکه اتاق، دیوار، هوا، حتی شعلهٔ شمع، همگی به داخل یک نقطه مکیده شده باشند. حس سقوط کرد، نه سقوطی با سرعت. سقوطی عجیب، آرام، دقیقاً مثل فرو رفتن در آب سرد اما بی‌انتها. موجود هنوز شانه‌اش را گرفته بود. دستش سرد نبود، گرم هم نبود. انگار دمایی نداشت. انگار پوست نبود، فقط یک فشار نامرئی.
آران نفسش را نگه داشت؛ اما چیزی دور دهانش را گرفت؛ نه فیزیکی، بیشتر شبیه نیرویی که اجازه نمی‌داد او حتی سینه‌اش را تکان دهد.
سقوط ادامه داشت. تاریکی اطرافش کمی موج برداشت. نورهای مبهم، لرزان، مثل تکه‌تکهٔ خاطرات دور، در اطراف شناور شدند؛ ولی هیچ‌کدام واضح نبودند؛ انگار کسی قصد داشت چیزی را نشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

گیسا

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
62
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
دست موجود روی شانهٔ آران نشست. نه فشار، نه درد فقط حضور… یک فشار سرد اما زنده که انگار به عمق استخوان‌ها نفوذ می‌کرد. آران نفسش را حبس کرد؛ هر تکان کوچک، مثل انفجار صدا در ذهنش می‌پیچید.
درِ چوبی کمی بیشتر باز شد. پشت آن چیزی دیده نمی‌شد؛ نه نور، نه سایه، فقط یک تاریکی عمیق و خالص که انگار هیچ مرزی برای آن تعریف نشده بود.
موجود آرام گفت:
- تو باید بروی… اما نه با قدم‌هایت، با… خودت.
آران سرش را به عقب چرخاند و چشمانش را از موجود گرفت.
- خودم؟ یعنی چی؟ من؟
صدایش می‌لرزید، اما ترس نبود، بیشتر سردرگمی بود.
موجود نزدیک‌تر آمد.
- آنچه که درونت پنهان است، این‌بار تصمیم می‌گیرد. صفحه تو را صدا زده، و تنها راه، عبور است… عبور به درون.
آران نفسش را گرفت و نگاهش دوباره به در برگشت. تاریکی درون در،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

گیسا

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
62
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
تاریکی اول فقط تاریکی بود؛ سرد، آرام و بی‌صدا.
اما وقتی آران قدم بعدی را برداشت، انگار هوا شروع کرد به حرکت. یک جریان نامرئی از کنار گوشش رد شد.نه باد، نه نفس، چیزی شبیه کشیده شدن پارچه‌ی خیس روی سنگ.
او ایستاد. گوش داد. صدایی نبود. اما احساس حضور، حضورهای زیادی، مثل چشم‌هایی که از پشت دیوارِ تاریکی نگاهش می‌کردند.
آران دستش را جلو برد.
هیچ چیز نبود.
اما لحظه‌ای بعد، سطحی سرد و نرم لمس انگشتانش را گرفت.مانند مه غلیظی که شکل بگیرد، لمس شود و دوباره از هم فرو بریزد.
- سلام. کسی هست؟
صدا در محیط پخش نشد. انگار حرفش مستقیم وارد تاریکی شد و آن را کمی تکان داد.
یک لرزش ضعیف زیر پاهایش احساس کرد.
نه زمین بود، نه خاک. چیزی شبیه پوست. پوستی که نفس می‌کشید.
آران تند عقب رفت، اما تاریکی زیر پایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

گیسا

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
62
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
آران میان دو صدا گیر کرده بود. صدامان نامش از شکاف و نگاه سرد دو چشم خاکستری در تاریکی.
نفسش تند شد. نه از ترس، از سنگینی انتخاب. شکاف دوباره لرزید. این‌بار موجی از نور نازک و بی‌رنگ از لبه‌هایش بیرون زد و روی صورت آران افتاد.
نور گرم نبود؛ بیشتر شبیه لمس یک خاطره بود.
خاطره‌ای که نمی‌توانست یادش بیاید.
چشم‌ها گفتند، معطل نکن. شکاف فقط یک‌بار تو را صدا می‌زند.
آران به نور خیره شد؛ در عمقش هیچ چیز دیده نمی‌شد، اما آن صدا، آن صدا قطعاً صدای خودش نبود. قطعاً انسانی نبود. اما در طنین آرام و کشیده‌اش، چیزی آشنا وجود داشت. چیزی که غیرممکن بود در این تاریکی پیدا شود.
آران با صدای خشک‌شده پرسید:
- تو… می‌دونی اون چیزی که از توی شکاف صدام کرد، چیه؟
چشم‌ها آهسته پلک زدند؛ یا شاید فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا