• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آی‌دی: مرده‌نشین | رأیا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Raiya
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 126
  • بازدیدها بازدیدها 1,838
  • کاربران تگ شده هیچ

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #121
با تأسف پلک روی هم فشرد.
- نباید بابا رو اون‌قدر دست کم می‌گرفتم!
به نظر می‌رسید اصیلا از جایی که رسام جسد مامان‌ آشوب را نگه می‌داشت، بی‌خبر بوده. از دست خودش عصبانی بود. با این وجود، من خوش‌حال بودم. لبخندی زدم.
- تو خیلی بیشتر از تصورم تلاش کردی... حتی نمی‌تونم تشکرم رو برسونم. لطفا بشین.
مکث کرد. سرش را پایین‌تر آورد و با چشم‌های ریز شده نگاهم کرد. طولانی شدنش، معذبم کرد. نامحسوس کمی خودم را عقب کشیدم و با ابروهای بالا پریده پرسیدم:
- چیزی شده؟
خندید و تا به خودم بیایم، دستش داشت موهایم را به هم می‌ریخت!
- نه... داشتم بالاخره با خیال راحت کیوتک طلایی‌م رو نگاه می‌کردم.
علی رغم این که به هم ریختن موهایم و کیوتک طلایی خطاب شدنم با بیست و هشت سال سن خوشایند نبودند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #122
آرام‌تر ادامه داد:
- این‌جوری نیست که بهت اعتماد نداشته باشم، من سیزده سال داشتم تماشات می‌کردم، برای شک نکردن بابا نمی‌تونستم خیلی نزدیک بشم اما هنوز هم، توی موقعیت‌های مهمت سعی کردم باشم؛ حتی اگه خودت نمی‌دونستی... مثلا دفاع پایان‌نامه‌ی ارشدت رو اومدم، فقط ماسک و عینک زده بودم و الان هم بی‌صبرانه مشتاق تموم شدن رساله‌ی دکتراتم... پس فکر نکن بهت اعتماد ندارم، اگه بیشتر نمی‌گم، به خاطر تمایلیه که برای محافظت ازت دارم‌؛ تو هر جور و هر شکل و هر سنی هم که داشته باشی، برای من داداش کوچولوی کیوت طلایی هستی.
باورم نمی‌شد؛ این که در دفاع پایان‌نامه‌ام حضور داشته بود. جایی که نداشتن خانواده، در مقابل هم‌دانشگاهی‌هایم، خیلی بیشتر به چشمم آمده بود و حالا... ناگهانی فهمیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #123
با چشم‌های ریز شده و ابروهای درهم رفته، دست به سینه سرتیپ که گوشه‌ای ایستاده بود را برانداز کرد.
- اون آدم یه بدبین به تمام عیاره... عجیبه من رو به حال خودم رها کرده.
خب‌... ترجیح می‌دادم حرفش را نشنیده بگیرم اما‌...
- رهات نکرده، تحت نظرت داره.
سر اصیلا با ابروهای بالا پریده به سمتم برگشت و بدیهی، با تعجب گفت:
- سی و شش تا راه فرار توی همچین موقعیتی وجود داره، انقدری می‌فهمه که حداقل بیست و چهارتاش رو بتونه حدس بزنه!
تک ابرویی بالا انداختم. اصیلا واقعا آمار دقیقی می‌داد.
- بهتره بشینی!
به لطف صدای مهدیه، این بحث ناخواسته جمع شد و بی‌خیال سرتیپ شدیم. ویلچر را تا پشت سرم آورده بود. اصیلا، عصاهایم را گرفت و کمکم کرد روی ویلچر جا بگیرم.
- می‌شه چیزایی که گرفتیم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #124
وقتی مامان مه‌گل غیب شده بود، هیچ کس جز خاله به دنبالش نگشت و در مراسماتش حضور نیافت. خانواده‌ی مامان گفته بودند دیگر او را دختر یا خواهر خود نمی‌دانند و حتی مرده‌اش را شبیه لکه‌ی ننگی، پس زده بودند و وقتی که فهمیدند... شاید از سنگ‌دلی‌ام بود اما دیگر دلی نداشتم که برای آن‌ها بسوزانم.
دیر کرده بودند، خیلی دیر...
هنوز متوجه‌ی من نشده بودند. من هم علاقه‌ای به معاشرت با آن‌ها نداشتم.
رو به مهدیه لب زدم:
- معذرت می‌خوام اما امکانش هست به این‌جا راه‌نماییشون کنی؟
- حتما.
و بلافاصله به سمتشان رفت. از همراهی‌اش ممنون بودم. با کمک عصاها و اصیلا بلند شدم و عقب کشیدم. نمی‌خواستم با خانواده‌ی مامان مه‌گل برخوردی داشته باشم.
پس از دیدنشان، چند روز پیش، خیلی فکر کردم. چرا مامان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #125
مامان خندید؛ به نظر کمی تلخ بود.
- گفتم خوش‌حال باش، نگفتم خودت رو خفه کن... اگه ناراحتی، هر موقع، بریزش بیرون، سبک که شدی، دوباره خوش‌حالیت رو از سر بگیر. امروز رو می‌تونی گریه کنی، هر چی نباشه، طبیعیه...
با حرف مامان، در سکوت ترکیدم. اشک‌هایم ریختند و در عین حال، گلویم سبک‌تر شد. راه نفسم باز شد. میان گریه، کفن مامان را بوسیدم.
با درد، با چشم‌هایی که نمی‌خواستند از مامان کنده شوند، خداحافظی کردم و مامان فقط خندید.
- مواظب خودت و خواهرت باش!
- حتما... قول می‌دم.
دلم کنده نمی‌شد اما مراسم باید پیش می‌رفت. مامان باید به آرامش می‌رسید.
وقتی راست می‌ایستادم، از جسد مامان فاصله می‌گرفتم، حس می‌کردم دارم جان می‌کنم.
با کمک محمدمهدی و حامی که دست‌هایم را گرفتند، بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #126
پوفی کرد و زیر لب برای خودش ادامه داد:
- حتی الان که فکرش رو می‌کنم، بد نمی‌شد حرفشون یه کم واقعی می‌بود‌!
متوجه‌ی حرفش نشدم. خودش هم انگار گیج شده بود که محکم سر تکان داد تا فکرش آزاد شود و گفت:
- فقط...
دوباره مکثی کرد. زیر لب با خودش زمزمه کرد:
- چه جوری جمعش کنم حالا؟ اوه... آهان!
بی‌حواس بشکنی زد و با لبخند پر اعتماد به نفسی ادامه داد:
- تو که محمدمهدی رو می‌شناسی، همون یه دونه داداش برای هفت پشتم بسه! تازه همون یه دونه هم نیست که، یکی دیگه هم دارم! می‌بینیش حالا... تخصصش کشیدن مو، دندون گرفتن، پنجه کشیدن و خوردن یا شکوندن هر چیزیه که دستش می‌آد؛ پس... تو یکی برادرم نباش، فعلا بیا دوست صمیمی باشیم، بعدا خودم یه فکری می‌کنم که چه‌جوری بیارمت توی راه... باشه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #127
پایان...
به پایان آمد این جلد و... این داستان هم‌چنان باقی!

«سخن نویسنده:
سلام
وقت به خیر
از همراهی نگاه‌های ارزشمندتون تا این‌جا کمال تشکر رو دارم و امیدوارم از خوندن این رمان لذت برده باشین:)
«ID: مرده‌نشین» رمانی با احساسات مختلف بود؛ از تعجب، ماجراجویی، خنده و طنز گرفته تا استرس و غم و ناراحتی و در نهایت... پایانی توأم با آرامش ناشی از کنار اومدن، پذیرفتن و پیدا کردن امیدی برای ادامه دادن، چیزی که نیک‌آیین در ابتدا نداشت.
در مورد این مجموعه باید بگم «ID» یه چهارگانه‌ی فانتزیه که هر جلد اون، با وجود حضور تمام شخصیت‌های اصلی، به طور ویژه‌ای بر یه شخصیت تمرکز بیشتری داره.
جلد اول: «ID: مرده‌نشین» با تمرکز بر «نیک‌آیین آشوب‌گشت (شاهان شارایل)»
جلد دوم: «ID...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا